رمان پسر خوب – پارت ۲۰
دستی صورتم را نوازش میکرد. نرم و ظریف بود و آشنا به نظر میرسید. خواهرم بود. گفت: «ترانه؟»
صدای فرداد هوشیارم کرد: «چند ساعته خوابه؟ منم نگرانم»
سعی کردم بیدار شوم، اما پلکهایم سنگینی میکرد.
حنانه گفت: «فکر کنم داره بیدار میشه»
طول کشید تا بدنم را بیایم و بتوانم تکان بخورم. این بار صدای اهورا آمد: «ترانه بیداری؟»
چشم که باز کردم اول از همه فرداد خودش را رساند کنارم. دستم را گرفت: «خوبی آبجی؟ حالت خوبه؟»
سردرگم نگاه میکردم بفهمم اینجا کجاست و چه شده. برایم توضیح میدادند.
فرداد: «بیمارستانی. حالت خوبه، خوب میشی»
اهورا آمد کنارش: «چیزی نیست، بهت آرامبخش زدن. الان بهتری؟»
طول کشید تا جواب بدهم: «آره»
صدای خودم را نشناختم، گرفته بود و غریب.
پرستاری آمد دورم را خلوت کرد. به یک نفر گفت مرا ببرد آبی به صورتم بزند. سوالاتی پرسید و گفت اثر داروها دارد از بین میرود. اما من دلم میخواست باز هم بخوابم.
حنانه برگشت بالای سرم. نگران لبخند میزد. ساعت سه بود، هوا روشن. پرسیدم: «چه روزیه؟»
حنانه: «دوشنبه. از دیشب خواب بودی»
برایم غذا آوردند اما دهانم تلخ و بدمزه بود، انگار که سرما خورده باشم. حس میکردم اگر چیزی بخورم دچار حالت تهوع میشوم.
کمی بعد دکتر آمد، گفت حالم خوب است و میتوانم بروم خانه.
عقب ماشین، سرم روی شانه حنانه بود. فرداد آن جلو، آهسته با اهورا حرف میزد. تلاش نمیکردم بفهمم چه میگویند. برایم مهم نبود. حنانه سرم را نوازش میکرد.
دستم را گرفت و کمک کرد از پلههای خانه بالا بروم. روی تخت دراز کشیدم.
این بار فرداد به سرم دستی کشید: «خوبی دختری؟ چیزی نمیخوای؟»
میخواستم بخوابم. همین کار را کردم. بیدار که شدم هوا تاریک بود.
حنانه میگفت: «این دارویی که زده قوی بوده فرداد؟ چرا هنوز گیجه»
فرداد نمیدانست، زنگ زد از اهورا بپرسد. مریم کجا بود؟ کاش مهرسام میآمد بغلم میکرد.
سوپی به خوردم دادند. دستپخت خاله نسرین بود، میدانستم. او هم آمده بود اینجا؟
دوباره خوابیدم. آن وسط گاهی هوشیار میشدم. سر و صدا میآمد، آدمها بحث میکردند.
فرداد میگفت: «بابا من و تو سر یه سفره بزرگ شدیم، مگه تو چه زهرماری خوردی اینطوری شدی؟»
اهورا داد میزد: «ولش کنم؟ من پدرشو درمیارم… پس به کی ربط داره؟»
حنانه خواهش میکرد: «تو رو خدا آروم، میشنوه دوباره حالش بد میشه»
امیر هم اینجا بود: «چیکار میکنی داداش؟ کوتاه بیا»
صدای امیر که آمد خندهام گرفت. اوضاع باید خیلی خراب میشد که بی خیالی امیر پر بکشد و اینطور نگران حرف بزند. باز خوابم برد. صدای بلندی بیدارم کرد که نفهمیدم چیست.
اهورا بلند بلند میگفت: «جنابعالی رو نمیدونم، من انقدر بی غیرت نشدم…»
فرداد: «تو هم آروم بگیر دیگه»
اهورا: «نمیدونی وقتی رسیدم چه حالی بود»
حنانه: «خواهش میکنم یواشتر»
اهورا: «یهو از هوش رفت»
باز داد زد: «پس چی؟ میخوای چیکار کنی فرداد؟ از کجا بیاری؟»
دیگر هر چه گوش دادم صدایی نیامد. انگار که شب شده باشد، همه جا در تاریکی فرو رفت. نور تیر چراغ برق کوچه، از پنجره میگذشت و انعکاسش میافتاد روی عکس مامان و بابا. چشمم به همان خیره ماند تا خوابیدم.
باز دستی سرم را نوازش میکرد. این بار نشناختم کیست. با ترس از جا پریدم و خودم را کشیدم عقب. اهورا لبه تخت نشسته بود. دستانش را به حالت تسلیم جلو گرفته بود: «چیزی نیست، منم»
پاشدم نشستم. کس دیگری انگار پیدایش نبود. داداشم کجا بود؟ کاش نرفته باشد سفر. کاش برگردد بیاید پیشم. من او را میخواستم.
اهورا هی سوال میپرسید: «گشنه نیستی؟ آب میخوای؟ گرمته؟ میخوای بری دوش بگیری؟»
گزینه آخر به نظرم خوب آمد.
آنقدرها که انتظار داشتم، بی حس نبودم. راحت روی پایم ایستادم اما اهورا دستم را رها نمیکرد مبادا بیافتم.
آب روی تن داغم میریخت و بدن کسل و گرفتهام را التیام میبخشید. عرق به تنم سنگینی میکرد. شامپوی نارگیلی را ریختم روی لیف و کف درست کردم که خودم را بشویم. کم کم دوباره میتوانستم نفس بکشم.
مدت زیادی در حمام ماندم، آنقدر که اهورا آمد و در زد ببیند غش نکرده باشم. ناچار شدم تا در را باز نکرده، صدای گرفتهام را بعد از دو روز ببرم بالا: «الان میام»
حوله پیچیدم و آمدم بیرون. سرک کشیدم دیدم در آشپزخانه است، دویدم رفتم اتاق و لباس پوشیدم. در را که باز کردم با لبخندی منتظرم بود: «بیا غذا گرم کردم»
نشستم پشت میز آشپزخانه. اهورا یک ظرف سوپ کمرنگ گذاشت مقابلم. نفهمیدم این یکی را کی درست کرده. تا غذا را بخورم برایم حرف میزد: «فرداد باید میرفت سرکار، ولی گفت چند روز مرخصی میگیره پیشت باشه»
پرسیدم: «مریم کو؟»
روز قبل بین صداها او را نیافته بودم. چرا نمیآمد سر بزند؟ او که مثل مادر مرا دوست داشت، نمیخواست بداند مردهام یا زنده؟
اهورا گفت: «نمیدونم. فرداد گفت رفته خونه مادرش»
اما لحن صدایش ایراد داشت، چیزی را پنهان میکرد. ادامه داد: «همه چیز درست میشه. اصلا نگران نباش»
باید نگران میشدم؟ چه شده بود که نمیگفت؟
دستش آمد جلو، یک دسته از موهای مرطوبم را گذاشت پشت گوشم: «ترانه، میتونی صبح همراهم بیای جایی؟»
من: «کجا؟»
اهورا: «میریم یه وکالت میدی، شایان کاراتو انجام بده»
نفهمیدم منظورش چیست. قاشق را گذاشتم در ظرف سوپ. نمیتوانستم همزمان هم غذا بخورم هم روی حرفهای اهورا تمرکز کنم. مغزم هنوز کامل فعال نشده بود. پرسیدم: «چه کاری؟»
اهورا: «گوش بده چی میگم، من نمیذارم سپهر به همین راحتی در بره. میریم ازش شکایت میکنی. خودم همه کارا رو انجام میدم، تو فقط نیم ساعت بیا دوتا امضا کن»
اینها را با آرامش میگفت، ولی جدی بود.
گفتم: «نمیخوام دیگه ببینمش. حوصله ندارم»
اهورا: «لازم نیست تو ببینیش. شایان وکیله، خودش همه کارا رو میکنه»
نمیخواستم به این چیزها فکر کنم. دوباره شروع کردم به خوردن. همانجا نشسته بود و چشم از من برنمیداشت. انگار که دیگر چیزی برای تماشا در دنیا نمانده باشد، جز من. دیگر عصبانی نبود، داد نمیزد. در واقع از همیشه آرامتر بود.
از سر میز که برمیخاستم، پرسیدم: «مهرداد کجاست؟»
اهورا: «هست»
هست؟ کجا هست؟ زنش کجا بود؟
وسط هال ایستاده بودیم. گفت: «داری بهتر میشی، آره؟»
جواب ندادم چون خودم هم نمیدانستم.
اهورا تاکید کرد: «همه چیز داره درست میشه. خودم همه چیزو درست میکنم»
گفتم: «مهرداد؟ سپهر؟»
اهورا: «خودم خدمت همشون میرسم»
تنم لرزید. چرا میخواست خدمت برادرم برسد؟
باز پرسیدم: «مریم کجاست؟»
قیافهاش یک حالتی شد: «من خبر ندارم. ترانه، من باید برم. اشکالی نداره؟ حنانه میاد پیشت، تو راهه»
سرگردان وسط هال ایستاده بودم تا وسایلش را بردارد و برود. فکر کردم کاش کتش را جا بگذارد که دوباره رویش بخوابم، اما اینطور نشد. دم در طوری نگاهم میکرد گویی سرباز از جنگ برگشتهای باشم. انگار از دوباره دیدنم خوشحال است. سپس چیزی به خاطرش رسید: «راستی…»
دست کرد در جیب شلوارش و یک گوشی بیرون آورد: «اینم فعلا پیشت باشه، گوشی قبلی منه. لازم میشه»
تشکر کوتاهی کردم و گرفتم.
اهورا: «من دیگه برم. خداحافظ»
بوسهای طولانی روی پیشانیام گذاشت و با لبخندی رفت. اما من حتی به این هم حسی نداشتم. غرق در کرختی بودم. انگار روحم گذاشته و رفته بود. ترانه همیشگی را آن دور و اطراف نمییافتم. ذهنم آنقدر خلوت و خالی بود که صداها درونش اکو میشد. به اتاقم برگشتم.
سیمکارتم را گذاشتم داخل گوشی اهورا و به شارژر وصل کردم تا روشن شود. تعداد زیادی پیام برایم آمد اما شمارهها پاک شده بود و نمیدانستم از کیست. بیشترشان حالم را پرسیده بودند. کدامش مال مریم بود؟ چرا شمارهاش را حفظ نبودم؟
شماره فرداد را میدانستم. زنگ زدم ببینم کجاست، گفت غروب برمیگردد. ساعت تازه دو بود. نشستم به ور رفتن با گوشی.
هنوز به ایمیلش وصل بود. هیچ چیز را هم پاک نکرده بود. یک سری برنامه و بازی داشت. برای سرگرم کردن خودم، و البته از بابت فضولی، نشستم پیامهای شش هفت ماه پیش نامزدم را خواندم. بیشتر کاری بود، یا از طرف خانواده.
برای دختری به اسم سارا چندتا پیام درباره حال و احوال مادرش فرستاده بود، اما یادم بود این نام دخترخاله بزرگش است. زنی به اسم ندا هم پرسیده بود محمدرضا کجاست؟ اهورا گفته بود نمیداند.
عجیبترین عکس درون گوشی، از خود اهورا بود که نوزاد سه چهار ماههای را بغل داشت. چندتا عکس از تولد بیست و هفت سالگیاش بود، که خیلی معذب نشسته بود پشت یک کیک و افراد خانواده به اضافه خاله منیر و چندتا از دخترهایش دورش را گرفته بودند.
دیگر فقط عکس از ماشینش بود، جنگل و رودخانه، چندتا سلفی از امیر، اسکرین شات از چیزهای رندوم و نه چندان مهم. گوشی خود من را میگشتی چیزهای مشکوکتری پیدا میکردی. آدم از کنجکاو شدنش عذاب وجدان میگرفت.
از بیکاری داشتم ایمیل هایش را میخواندم که حنانه رسید. پریا را هم با خودش آورده بود.
یکی یکی مرا در آغوش گرفتند و احوالم را پرسیدند: «قربونت برم من، بهتری؟ داشتم از نگرانی میمردم»
گفتم خوبم، اما بیشتر گنگ بودم تا هر چیز دیگر.
حنانه چندتا کیسه خرید پر از میوه دستش بود. رفت بگذارد داخل یخچال و من هم دنبالش رفتم، چون اینجا خانه ما بود. همینطوری که حرف میزد در یخچال را باز کرد: «کی بیدار شدی؟ اهورا کی رفت؟»
حواس من ولی پیش یخچال بود. یادم نمیآمد یکشنبه انقدر پر بوده باشد. تعدادی قابلمه و ظرف ناشناس داخلش بود، با چندتا کمپوت و آبمیوه و شیر و خرما و کلی چیز دیگر.
پریا که به تبع جمع دنبالمان آمده بود گفت: «چه خبره! مگه زاییدی؟»
حنانه: «وا پریا! خب حالش بده»
پرسیدم: «کی اینا رو آورده؟»
حنانه توضیح داد: «غذاها رو مامان من و امیر دادن. بقیشم امیر خرید آورد»
جعبه کوچکی را از داخل یخچال برداشتم که نگاه کنم: «چرا پودر ژله خریده؟»
پریا: «چرا پودر ژله رو گذاشته تو یخچال؟»
درِ جا میوه ای را باز کردم: «گوجه نگرفتی حنا؟ دلم گوجه میخواد»
حنانه غر زد: «بی لیاقت نباش ترانه، برات شلیل و گلابی خریدم. تو گوجه میخوای؟»
پرسید ناهار خوردهام یا نه؟ گفتم سوپ اما گفت سوپ که غذا نیست. پریا هم گرسنه بود، در نتیجه عدس پلوی خانم محبیان را گرم کردیم و سه نفری با ماستی که امیر خریده بود خوردیم.
برعکس اهورا که زل میزد و مثل از مرگ برگشتهها با من رفتار میکرد، حنا و پریا مثل همیشه نشسته بودند و حرف میزدند. اینطوری بیشتر احساس عادی بودن میکردم.
حنانه شروع کرد: «نمیدونی چقدر ترسیدم. ده شب اهورا زنگ زد، گفت پاشو بیا بیمارستان ترانه حالش بده. ما که رسیدیم برده بودنت سیتی اسکن»
گفتم: «من هیچی یادم نمیاد»
پریا دستم را مالید: «خوبی ترانه؟ چرا انقدر صدات بی جونه؟»
حنانه جای من جواب داد: «نزدیک دو روزه چیزی نخورده. انرژی نداره. بخور عزیزدلم، چیزی نمیخوای؟ مرغم میخوای گرم کنم؟»
گفتم نه همین خوب است. با اینکه سختم بود اما میخواستم غذا بخورم. دوست نداشتم در آن حال ضعف بمانم.
حنانه: «قیافهت رو که دیدم نزدیک بود غش کنم. اون شب یه سرمم به من زدن»
پریا رو به من کرد: «دو دقیقه مرکز توجه نباشه میمیره دیگه، میدونی»
حنانه: «گم شو! تو ندیدی چطوری رنگش پریده بود. دور از جونت ترانه، مثل جنازه شده بودی»
پریا: «ولی اهورا بیشتر سرم لازم بود. من صبح اومدم بیمارستان، هنوز حالش بد بود، طفلی!»
زیادی دلسوزانه این حرف را زد، خوشم نیامد. چپ چپ نگاهش کردم.
حنانه قاشق و چنگالش را گذاشت و با هیجان دستانش را روی میز قرار داد: «مگه چی شد ترانه؟ پسره داشت سکته میکرد. گفت سپهر هولت داده، فکر میکرد سرت به جایی خورده ضربه مغزی شدی»
من: «سرم نه. فقط دستم…»
به بازویم نگاه کردم، کبودیها رو به زردی گذاشته بود. لحظهای برگشتم به آنجا که سپهر هولم داد، پرتم کرد توی دیوار… پریا مرا به خودم آورد: «بازم غذا میخوای؟»
من: «نه، ممنون»
دیگر سیر شده بودم. حنانه ظرفها را جمع کرد و رفتیم دور هم نشستیم.
سوالم را این بار از اینها پرسیدم: «مریم کجاست؟»
دو نفری نگاهی به هم کردند. حنانه گفت: «حالا فرداد میاد تعریف میکنه»
من: «همه چیو فهمید، نه؟»
سرش را انداخت پایین: «دیگه نمیشد نفهمه. فرداد یه کم قاطی کرد، پاشد رفت بالا…»
من: «الان کجاست؟»
حنانه: «نمیدونم. فکر کنم خونه مادرش اینا باشه. خیلی عصبانی بود، نمیدونی با مهرداد چه دعوایی کرد»
من: «شما همه اینجا بودید؟»
حنانه: «نه، اون موقع فقط من بودم با فرداد. مریم زنگ زد پدرش اومد دنبالش، با مهرسام رفت»
ذهنم میگفت باید ناراحت باشم، اما نبودم. میدانستم آخرش این روز فرا میرسد. حدس زدنش کاری نداشت. فقط تصور قیافه مهرسام وسط دعوا قلبم را فشرده کرد. قلبم هنوز سر جایش بود، کار میکرد.
گفتم: «پس دیگه همتون فهمیدید مهرداد چه گندی زده»
بیشتر منظورم به پریا بود که نمیدانست. خودش فهمید. گفت: «نگران نباش، خب پیش میاد»
حنانه رفت چای گذاشت، میوه هم آورد. ساکت فقط به حرفهایشان گوش میدادم. حنانه همزمان با صحبت، برایم میوه پوست میکند و به خوردم میداد.
پریا: «چقدر گفتم این سپهر عوضیه؟ دیدین! بابام همیشه میگفت خانواده درستی نیستن»
حنانه: «فرداد انقدر عصبانی بود، با امیر پاشدن رفتن دنبال سپهر. خودشو که ندیدن، ولی به باباش قضیه رو گفتن»
پریا: «دومادشونم همینطوری لاته»
حنانه: «باباشم البته گفت شازده پسر ما اهل این کارا نیست و امکان نداره»
پریا: «خوب شد زنش نشدی!»
حنانه: «یعنی من دستم به این سپهر برسه…»
پریا: «منم یه خواستگار داشتم، وقتی جواب نه شنید تا یه مدت مزاحمم میشد. بعضیا بی جنبهان دیگه»
حنانه: «بعد اهورا با مهرداد هم دعواشون شد»
اینجا به حرف آمدم: «چی؟»
حنا یک تکه سیب به من داد: «آره… امیر به زور جداشون کرد. تو نشنیدی؟ همش میترسیدم بیدار بشی»
خیلی محو یادم بود. گفتم: «برای چی دعوا کردن؟»
حنانه: «مهرداد اعصابش سر مریم خرد بود. برگشت به اهورا گفت دو روزه اومدی انقدر تو مسائل ما دخالت نکن، ترانه هم خواهر ماست به تو مربوط نیست. اهورا نزدیک بود یقهش رو بگیره. من نمیدونستم میتونه اینطوری عصبانی بشه»
پریا یکهو گفت: «از ایناست که بی اعصابه جذاب میشه»
سرم خیلی آرام به سمتش چرخید. چه غلطی کرد؟ به اهورا گفت جذاب؟ به نامزد من؟
از نگاه خشمگینم، با هول اضافه کرد: «به چشم برادری میگم»
تقریبا غریدم: «چشماتو درمیارما»
حنانه کاملا جدی گفت: «ادامه بده پریا، داره به حالت عادی برمیگرده»
پریا: «چی بگم؟»
حنانه: «از اهورا تعریف کن»
پریا درنگ نکرد: «دیدی چطوری دست میکشه پشت گردنش…»
صدایم رفت بالا: «خفه شو ببینم!»
خفه نمیشد: «حرف زدنشم صلابت کلام خاصی داره»
ترانه همیشگی ناگهان فوران کرد. حمله کردم سمتش. جیغ زد و از جا پرید: «چیکار میکنی؟»
حنانه مرا گرفته بود که دستم به پریا نرسد. من داد میزدم: «یه صلابت کلامی نشونت بدم! تو بیخود میکنی»
پریا: «حنانه گفت بگم»
من: «جفتتون غلط کردید! دفعه آخرت باشهها»
حنانه به زور مرا نشاند. پریا با فاصله زیادی از من نشست. چشم از او برنمیداشتم. وسط میدان شهر آتشش میزدم. دختره پررو!
حنانه پشتم را میمالید: «خوبه دیگه ریاستارت شدی، اخلاقت برگشت سر جاش. شلیل میخوری؟»
من: «من کوفت میخورم حنانه! کوفت!»
حنانه: «خب حالا!»
دیرتر خاله نسرین آمد سر زد و رفت، مادر و پدر اهورا هم تماس گرفتند حالم را بپرسند.
به حنانه گفتم: «شماره مریم رو نداری؟»
گفت: «نه»
باید منتظر میشدم فرداد برگردد. او هم همان غروب که گفته بود رسید، کمی بعد از رفتن دخترها.
میخواست برایم غذا گرم کند که گفتم: «تو رو خدا، حنانه هرچی دستش رسید ریخت تو حلقم. دیگه نمیتونم»
باقی عدس پلو را با قابلمه آورد جلوی تلویزیون که بخورد. حتی بازی پرسپولیس برایم مهم نبود. صدایش را قطع کردم که حرف بزنم.
فرداد: «عه، دارم میبینم…»
من: «پس مریم فهمید؟»
مکثی کرد: «آره. دیگه مهرداد مجبور شد همه چی رو بگه»
من: «ولی شنیدم تو گفتی»
سرش را پایین انداخت: «دیگه… خب… رفتم بالا دنبال مهرداد… تو رو اونطوری دیدم حالم بد بود. رفتم یه چیزایی گفتم…»
ادامه نداد. با غم پرسیدم: «گذاشت رفت؟»
صدایش پشیمانی داشت: «چیکار میکرد؟ نمیدونی چه حالی داشت. به منم چندتا بد و بیراه گفت که چرا زودتر نگفتم»
من: «الان مهرداد کجاست؟»
فرداد: «فکر کنم خونه باشه. حالش خوش نیست. دیدیش بهش نپر ترانه، اونم نگرانت بود»
شماره مریم را گرفتم، اما هرچه زنگ زدم جواب نداد. به خودم امید دادم که شاید خواب است یا کار دارد. پیام فرستادم و پرسیدم کجاست و چه میکند که شاید بعدا جواب بدهد.
به فرداد گفتم: «سپهر گفت فقط یه هفته وقت داریم پولشو بدیم، اونم که چند روزش گذشت»
داشت با غذایش بازی میکرد: «میدونم. سپهر بعد تو رفته بود سروقت مهرداد. به اونم یه چیزایی گفته بود»
من: «حالا میخواد چیکار کنه؟»
فرداد: «داره جور میشه. فکر کنم تا شنبه دیگه پولشو بدیم»
من: «چجوری؟»
به چشمانم نگاه نمیکرد: «تو نگران اونش نباش»
اینطوری که میگفتند، من بیشتر نگران میشدم. حدسی داشتم که امیدوار بودم غلط باشد: «روح مامان نگو از اهورا گرفتی»
فرداد: «نه، نه. یعنی یه کمش…»
صدایم بالا رفت: «فرداد!»
فرداد: «باور کن فقط یه مقدارش رو اون داد. جدی میگم»
من: «پس از کجا آوردین؟»
دست مرا گرفت: «تو حرص نخور، آروم باش. من یه ماهه دنبال اینم یه وامی بگیرم، رفتم حرف زدم تا شنبه واریز میشه. یه وامی هم اهورا گفت میتونه واسه مهرداد جور کنه…»
من: «مهرداد از کجا بیاره بده؟»
فرداد: «میده، خودم به زورم شده میفرستمش سرکار که بده»
حساب کتاب میکردم و نمیفهمیدم چطور آن همه پول را جور کردهاند. من یک عمر با فرداد زندگی کرده بودم، تشخیص راست و دروغش برایم کاری نداشت. لحن گناهکارش را از پس واژگانش میشنیدم.
داشتم عصبی میشدم: «چقدر از اهورا گرفتین؟»
طفره میرفت: «زیاد نه…»
من: «دروغ نگو فرداد»
شروع کرد به قسم خوردن: «به خدا اصرار کرد. خودم پس میدم، جون داداش. تو نگران نباش»
این چیزها مرا آرام نمیکرد. ناگهان اژدهای خشمگینی درونم بیدار شده بود: «حتما باید آبروی منو میبردین نه؟ همه عالم و آدم باید میفهمیدن؟ باید سرم بلا میومد؟»
مشت محکمی به شانهاش زدم: «باید کوچیکم میکردین تا خیالتون راحت بشه؟»
رویم را برگرداندم. نمیخواستم دیگر تا آخر عمرم مهرداد را ببینم. نمیخواستم سر به تنش باشد. فرداد چیزهایی برای اطمینان خاطر دادن به من میگفت: «اینطوری نکن دیگه. میگم پس میدم، یه کاری میکنم»
اما همهاش حرف بود. اهمیت نداشت.
صدای زنگ گوشی جدید آمد. خود اهورا بود، میخواست بداند چطورم و گفت صبح ساعت هفت و نیم به دنبالم میآید. گمانم میخواست بیشتر حرف بزند، اما من خداحافظی کردم.
به فرداد گفتم: «اهورا میگه باید از سپهر شکایت کنم»
دوباره داشت غذا میخورد. حرف زدنش کمی محتاطانه بود: «آره، بهم گفت»
من: «قبول کنم؟»
فرداد: «صد در صد. فکر کرده هر غلطی خواست میتونه بکنه! کاری نکنی فردا میزنه یه نفر دیگه رو ناکار میکنه»
من: «باشه. پس صبح با اهورا میرم دنبال کارش»
کمی که گذشت احساس کرد اخلاق من بهتر شده، بین غذا خوردن شروع کرد به شوخی: «این اهورا رو از کجا پیدا کردی؟ ما رو دیوونه کرد. ولش میکردیم میرفت با سر سپهر برمیگشت»
گفتم: «استقلالیه»
غذا در دهانش ماند: «شوخی میکنی؟»
شانه بالا انداختم. اژدها میخواست همه چیز را بسوزاند و خاکستر کند.
فرداد: «تو همچین خیانتی نمیکنی ترانه! امکان نداره!»
من: «لابد به جاش باید زن سپهر میشدم که هر هفته بزنه سیاه و کبودم کنه»
فرداد: «شلوغش نکن دیگه. واقعا استقلالیه یا الکی؟ پرسپولیسی نمیشه؟ تلاشتو کردی؟»
من: «اصلا من دلم شوهر استقلالی میخواد. به تو ربطی نداره»
کنترل را برداشتم و صدای تلویزیون را تا آخر زیاد کردم.
گفتم: «میخوام فوتبال ببینم. ساکت باش»
گویی از میان تمام احساسات خواب رفتهام، خشم بیدار شده بود و درونم زبانه میکشید.
یک چشمم به گوشی بود. دلم برای مریم شور میزد. میدانستم از دست من هم ناراحت است. معلوم بود تهش اینطور میشود، سهلانگاری کردم که زودتر همه چیز را به او نگفتم. حالا حتما عصبانی بود که جوابم را نمیداد. حق هم داشت. هر چه میگفت حق داشت.
بعد این همه سال ته تهش شدم خواهرشوهر تیپیکال و تکراری، که طرف برادر نادانش را گرفته بود. من هم بودم جواب نمیدادم. اما طاقت نیاوردم و چندتا پیام دیگر برایش فرستادم. عذرخواهی کردم، گفتم مهرسام را ببوسد. آخرش هم گفتم حال خودم خوب است و نگرانم نشود. فکر کردم باید برایش مهم باشد… یعنی دلم میخواست باشد.
ممنون وخسته نباشی مثل همیشه خیلی جذاب بود🙏😘
مرسی عزیزم ♥️
ممنونم عزیز خیلی عالی، عمرت با عزت، وجودتون سلامت، نگارشتون جذاب و دوست داشتنی 🌹🌹🌹🌹💝💝💝
♥️♥️♥️
سلام عزیزم چرا امروز پارت نمیاد تا اینو نخونم نمیتونم برم سراغ کارام
یه کم دیر شد تازه فرستادم. برو کاراتو بکن نگران نباش 😂
😳😂