رمان پسر خوب – پارت ۲۳
امید از بلایایی ست که بر سر انسان نازل شده. یکی مثل من چرا باید این را فراموش کند؟ چون آدم نمیداند چقدر ساده و خوش باور است، تا اینکه قلبش برای کسی میلرزد.
بین چندتا درخت، ایستادی روی تخته سنگی که هم قامتش شوی، صورتش میان دستانت است، قلبت دارد پر میکشد برای این نگاهش. از لحظهای به بعد، جهانت به این آدم بستگی دارد. به هر واژهاش که درست است یا غلط، تو را میسازد یا به ویرانی میکشاند.
حرف میزند و حرکت لبانش را تماشا میکنی، بی تاب اینکه باز او را ببوسی. نمیفهمی اینها همه نفرین است. وردهایی ست به زبانی ناآشنا که زندگیات را به آتش میکشاند. میخندی و نمیدانی که با خندیدنت، شیاطین را صدا میزنی. خبر میکنی بیایند، در دنیای تازهای که یافتهای، جنایت راه بیاندازند.
همه شوق جهان ریخته در چشمانش. میبوسی و فکر میکنی آب حیات همین است که میگویند. این زهر است ترانه، بیمارت میکند. چرا امید بستهای بیچاره؟ ترانه تو بارها این را نخواندی؟ در چندین و چند کتاب ننوشته بودند؟ امید را خدایان فرستادند تا بشر را بیازارند. حالا داری با خودت چه میکنی؟ به همین سادگی در آغوش این مرد ایستاده و قلبت را سپردهای دستش، بی هیچ فکری. همین؟
«همین. برام مهم نیست»
برایم مهم نبود.
سوار ماشین بودیم. یک جمعه دیگر و رفته بودیم بیرون شهر توی طبیعت.
گفتم: «هفته چقدر زود میگذره»
اهورا: «واسه تو زود میگذره، من مردم تا این هفته تموم شد»
من: «داری تیکه میندازی؟ منظورت اینه من بیکارم؟»
نگاهش مظلوم شد: «نه به خدا، همینطوری گفتم»
با این حال چیزی یادم آمد: «من فکر کنم تا آخر این ترم بیکار باشم. نمیدونم چیکار کنم»
پرسید: «اون آموزشگاه که میگفتی رفتی؟»
من: «آره. گفت این ترم که دیگه کلاسامون تشکیل شده. شمارهم رو گرفت، گفت اگه مدرسهای جایی برای کلاس فوق معلم خواست خبرت میکنیم. ولی اونم گفت شصت درصد خودش برمیداره»
اهورا: «چه خبره! قبول نکنی»
من: «خب اگه دیگه کار پیدا نکردم چی؟»
اهورا: «یه کاری میکنیم. بازم بگرد، منم از چند نفر میپرسم»
راه افتاده بود برایم دنبال کار میگشت. گمانم دیگر زیادی داشتم وقتش را میگرفتم و میخواست سرم را جایی گرم کند.
چند روز پیش پرسیده بود: «پول چی میاره؟»
گفتم: «پول بیشتر؟»
گفت: «اونم هست، ولی رابطه میاره. موقعیت میاره. میدونی چی میگم؟»
میدانستم. خودم فهمیده بودم. قبلش مرا فرستاده بود یک آموزشگاه زبان، جایی معروف و گران آن بالاهای شهر که بپرسم برایم کار دارند یا نه. من با سر جمع یک سال تجربه! فکر میکردم رزومه را که ببینند بخندند، اما اسمم را گفتم و منشی درجا پرسید: «از طرف آقای محبیان اومدید؟ جناب مدیر منتظرتون هستن»
هرچند که او هم تنها شمارهام را گرفت و گفت خبر میدهد، اما به من قهوه و کیک داد و کلی درباره حال و احوال آقای مهندس پرسید و نامزدی ما را تبریک گفت. دروغ چرا، لذت داشت. البته همراه با احساس گناه از اینکه افتادهای در وادی نِپوتیسم. اما چرا تو نیافتی؟ مگر چه کم از بقیه اینها داری که راحت به هر چه بخواهند میرسند؟ بعدها جبرانش میکنی، یک جوری به جامعه برمیگردانی.
این را هم اهورا میگفت: «از موقعیتت استفاده میکنی… اگه وجدان داشته باشی یه بخشی رو به جامعه برمیگردونی و برای افراد با مستعد موقعیت فراهم میکنی»
پرسیدم: «تو این کار رو میکنی؟»
جواب داد: «آره. گهگاهی تازهکار میارم تو شرکت. به شرط اینکه بدونم توانایی دارن»
من: «اونوقت برای کارتون بد نمیشه؟»
گفت: «نه. بهترم هست. اینجور کیسها بهت وفادارتر میمونن. آدمی که سابقه ش زیاده، دیگه گرگ بارون دیده ست. تازهکار فکر میکنه بهش لطف کردی، از خودت یاد میگیره و وابسته میشه»
خوشم نمیآمد درباره آدمها اینطور حرف بزند. با کارش همین بود، انگار همه را وسیله میدید برای رسیدن به اهدافش. اهدافش هم یکی دوتا نبود، تا چهل سالگی را طوری دقیق و منظم چیده بود که حظ میکردی. غریزهام در برابر اینگونه رفتارهایش میگفت که باید احساس خطر کنم. اما هر چه فکر میکردم نمیفهمیدم چرا.
غریزهام را صدای حنانه دوبله میکرد: «اختلالات ضد اجتماعی نداره؟»
نمیدانستم چه دارد و چه ندارد، گاهی حس میکردم اهورا دچار مشکل است اما؛ یک) نمیتوانستم بفهمم چیست، دو) ترجیح میدادم نادیده بگیرم.
یک بار دیگر آنطوری صدایم میزد: «ترانه خانم؟» و در دشت قلبم بهار میشد. یادم میرفت اختلال ضد اجتماعی یعنی چه. نه از این چیزها که نبود، نباید پسر مردم را هم رده قاتلان و خلافکاران قرار میدادم.
مرا از افکارم کشید بیرون، هنوز در ماشین بودیم.
گفت: «فقط میخوای تدریس کنی یا دنبال کار دیگهای هم هستی؟»
کمی فکر کردم: «نمیدونم. بستگی داره چی باشه، اگه درآمدش خوب باشه و از پسش بربیام چرا که نه»
دیگر چیزی نپرسید. رفتیم جایی ناهار خوردیم، که بعدش عصر برویم خانه ما. میخواستم او را ببرم با برادرم آشتی بدهم. دیگر خودم نقش بزرگتر خانواده را گردن گرفته و از اینجور کارها میکردم.
چند باری مهرداد را نصیحت کردم که برای همسرش گل و کادو بخرد و به نظر حال مریم داشت بهتر میشد. حداقل دیگر به خون ما تشنه نبود. احساس غرور میکردم. هفته دیگر دربی بود و میخواستم قبلش اهورا را ببرم روی مهرداد را ببوسد و بیخیال اختلافات شوند. میخواستم راه داشته باشد سر دربی دوباره دعوا کنند.
حتی جوگیر شده و رفتم که با پریا هم آشتی کنم.
عصر چهارشنبه نشستم زیر دستش، از درون آینه نگاهم میکرد. قیچی دسته سیاه در دستش بود، موهایم را از وسط فرق باز کرده و هی آن را تاب میداد. برای بار چندم پرسید: «مطمئنی دیگه؟ بزنم؟»
با اطمینان صد در صدی گفتم: «بزن»
خرچ، خرچ، خرچ، موهای من ریخت پایین. یک چتری کم پشت و بلند برایم زد. دفعه قبلی که چتری زدم، شش ماه بعد از فوت پدرم بود. عمهام که دید، کلی دعوایم کرد و گفت من آبرویشان را بردهام. گفت برادرم مرده و تو دختره پررو رفتی به قیافهات برسی؟ پرسید حالا مردم چه میگویند؟ من هم دیگر هرگز عمه را ندیدم.
پریا سشوار را برداشت که مشغول شود: «از آقا اهورا پرسیده بودی دیگه؟ ناراحت نمیشه؟»
من: «برای چهار تا تار مو که به سر من وصله؟»
داشت چتریها را صاف و صوف میکرد که به من بیاید: «تو با اون بنده خدام اینطوری میکنی؟»
گفتم: «شما حواست به کارت باشد، نگران نامزد من نباش»
روی «من» هم حسابی تاکید کردم که شیرفهم شود.
حالا امروز آمده بودم چتریها را نشانش بدهد. در راه خانه نگاهم میکرد.
گفتم: «چیه؟»
اهورا: «هیچی، موهات خوب شده. بهت میاد»
این آدم نرم و مهربان، این پسر سر به زیر و بی آزار، چطور میتوانست مشکلی داشته باشد؟
گفتم: «از این مردهایی نیستی که میگن موهاتو بزنی از چشممون میافتی و دیگه دوستت نداریم؟»
جمله آخر را عمدا گفتم ببینم انکار میکند یا تایید، اما نشنیده گرفت.
گفت: «من؟ نه عزیزم، موهای خودته هرطور دوست داری»
به استقلال عملم هم که کاری نداشت. دیگر چه میخواستم؟ چرا گیر داده بودم یک اشکالی از شخصیتش بیرون بیاورم؟ انگار آرامش به من نیامده بود.
نگاهم میکرد، گویی بسیار زیباتر از آنچه واقعا هستم باشم.
به شوخی گفتم: «تو جدی از من خوشت میادا!»
بی شوخی گفت: «بدجور!»
آهنگ محبوبش را گذاشته بود. ابی اندوهبار میخواند: «قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست شیر…»
خودش نگفته بود، من حدس میزدم. این آهنگ را انگار دوست داشت که هر بار پخش میشد زیر لب همراهش میخواند. فقط با این یکی اینطور بود: «برای باور بودن، جای شاید باشه شاید… برای لمس تن عشق…»
میخواند و من نشسته بودم در کنارش، تماشایش میکردم.
…
مهر که به نیمه رسید، یک روز صبح شماره ناشناسی زنگ زد. صدای پشت خط گفت: «خوبی ترانه جان؟ میترا هستم، زن عمو رسول»
گفت شماره مرا از حنانه گرفته و من و اهورا را دعوت کرد برویم مراسم چهلمین سالگرد ازدواجشان. من هم پاشدم همان روز غروب رفتم خانه حنانه ببینم چه خبر است.
حنانه منتظرم بود. تا رسیدم دستم را گرفت و نشاند: «میترا جون بهت زنگ زد؟»
مکثی کرد، نگاهی به من انداخت و لبخندش خشکید: «تو کی چتری زدی؟»
ترانه: «تازه دیدی؟»
حنانه داشت به حمله پنیک لبیک میگفت: «خاک به سرم! دم مهمونی به این مهمی چه وقت چتری زدنه؟»
گفتم: «یه سالگرد ازدواجه دیگه»
حنانه: «بابا امسال چهلمین سالگرده، زن عمو تاکید کرد خیلی ویژه ست»
من سردرگم نگاه میکردم ببینم چرا اینطور میکند.
گفتم: «اهورا که گفتین با خانواده پدری رفت و آمد نداره…»
حنانه: «به رفت و آمدش بیار»
گفتم: «خوبی عزیزم؟ قرصاتو خوردی؟ برای یه مهمونی چرا انقدر شلوغ بازی درمیاری؟»
شروع کرد به پر چانگی: «نمیدونی چه جشنی میگیرن ترانه! بهت میگم که اینا توهم دارن خانواده سلطنتیان. این چند ساله امیر میرفت اونجا عکساش رو نشونم میداد، منتظر بودم زودتر ازدواج کنیم منم باهاش برم»
گفتم: «خب شما برید. من اهورا رو مجبور نمیکنم»
امیر گفته بود پسرعموهایش اذیتش کردهاند. نمیدانستم چطور، اما فعلا حس حمایتگرایانهای به اهورا داشتم. به خون هر که آزارش میداد تشنه بودم.
حنانه مخالف بود: «بدون تو که نمیشه! باید بیای»
من: «چرا آخه؟»
حنانه: «زنگ زده شخصا دعوتت کرده، تو نمیخوای بیای؟ مگه میشه؟»
نزدیک یک ساعت داشت برایم از ذوق و شوق مهمانی رفتن میگفت.
امیر که آمد، اهورا را هم با خود آورده بود. گفته بودم دارم می آیم اینجا.
از در وارد که شدند، امیر همسرش را بغل کرد و بوسید: «خوبی خانمم؟ امروز چیکارا کردی؟»
دیدم اهورا یک طوری مرا نگاه میکند. حس کردم در فکر است که او هم باید مرا بغل کند یا نه؟ برای اطمینان، با حرکت سر گفتم نه. خیالش راحت شد و رفت نشست.
حنانه کمابیش داشت روی پنجه پا تاب میخورد: «زن عمو میترا زنگ زد هممون رو دعوت کرد مهمونیش»
امیر گفت: «عه؟ به سلامتی. کی هست؟»
حنانه: «پنجشنبه»
از اهورا پرسیدم: «تو میخوای بری؟»
جواب داد: «نه…»
خواستم بگویم پس تمام است که ادامه داد: «ولی مامان گفته بریم»
و این یعنی چارهای نیست و مجبوریم. وا رفتم.
حنانه گفت: «دنبال بهونه نباش ترانه، من میخوام تو بیای که چشمشون دربیاد»
گفتم: «من از کی تا حالا چشم دربیار شدم؟»
گرفت کنار امیر نشست و گفت: «خودت نمیفهمی. یه لباس درست تنت کنی عالی میشی… چیه همش تیشرت گشاد؟ همش کارگو؟ جین بگ؟»
گفتم: «خب راحته»
حنانه: «اون شب قرار نیست راحت باشی. همین فردا پس فردا میریم، یه لباس درست حسابی در حد عروس خانواده محبیان میخری و اون شب اونجا میدرخشی»
اهورا را نگاه کردم ببینم او راهی دارد حنانه دست از سرم بردارد یا نه، انگار زیاد حوصله نداشت و گوش نمیداد. برای ساکت کردن حنا هر چه گفت، گفتم باشه که فقط تمامش کند.
شام آنجا نماندیم. اهورا گفت خسته است و برویم.
امیر گفت: «میخوای تو برو من آخر شب ترانه رو میرسونم»
اهورا گفت لازم نیست، خودش مرا میبرد.
در راه پرسیدم: «حالت خوبه؟»
اهورا: «یه کم خسته ام. میشه شام بیام خونه شما؟»
گفتم چرا که نه.
کسی خانه نبود. دو نفری نشستیم جلوی تلویزیون، ساندویچهایی که سر راه گرفته بودیم را بخوریم.
تلویزیون را که روشن میکردم پرسید: «امشب کی بازی داره؟»
من: «فکر کنم بایرن مونیخ»
تازه شروع شده بود. اهورا لم داد و سرش را گذاشت روی بازوی من. غم داشت، احساسش میکردم.
آهسته پرسیدم: «خوبی اهورا؟»
گفت: «نه، نپرس. بذار بهش فکر نکنم»
نپرسیدم. بین موهایش را بوسیدم شاید که حالش بهتر شود.
غذایش را نصفه خورد، بازی که تمام شد برخاست برود. دم در دست در جیبش کرد، یک کارت بانکی درآورد و داد دستم. گفتم: «نه، لازم نیست…»
اهورا: «بگیر، نمیخوام به خرج بیافتی»
پای چشمانش گود افتاده و صدایش بی رمق بود. میخواستم تازه تعارف کنم: «خودم دارم…»
ولی گفت: «تو باهام بحث نکن. خواهش میکنم»
داشت نگرانم میکرد: «کی بحث کرده؟ چیزی شده؟»
چرا باز حال درماندگی داشت؟ چرا گاه و بی گاه اینطور میشد؟ بی حرفی، خودش را به آغوشم انداخت. سرش را روی شانهام گذاشت. تنها صدای نفسهای آرام و شمردهاش میآمد. باز پرسیدم: «چی شده؟ دارم نگرانت میشم»
اهورا: «چیزی نیست، فقط خستهام همین»
دستم را دورش محکم کردم و همانجا پناهش دادم. دقایقی را در آن حال ماندیم تا رهایم کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «من برم»
کارت را گذاشت کف دستم و انگشتانم را بست: «هرچی خواستی بگیر، نگران هزینه نباش. مهمونی خانواده ماست، خرجش با منه»
…
پله برقی ما را میبرد بالا. حنانه چنان هیجان زده سر میچرخاند و ویترینها را نگاه میکرد، گویی اولین بار است قدم به چنین جایی میگذارد. دور تا دور نور بود و رنگ. مغازهها همه پر بود از پیراهنهای زیبا در صدها مدل.
از همان ویترین اول شروع به تماشا کردیم. حنانه با سرعت حرف میزد: «خانواده محبیان ثروتش رو مدیون همین زن عمو میتراعه»
پرسیدم: «چطور؟»
همینطور که به طرف مغازه بعدی قدم میزد، رو به من کرد: «اینا که از اول پولدار نبودن. بابا احمد که بچه بوده پدرش فوت میکنه. عمو رسولم پسر بزرگه بود، درس و مشق رو ول میکنه میره سرکار. تو حجره بابای میترا شاگرد میشه. اونجا عاشق هم میشن»
یک لباس نباتی رنگ را نشانم داد: «این چطوره؟»
گفتم: «برای تو؟ بدم نیست. خب، بعد چی شد؟»
حنانه: «بابای میترا از عمو خوشش میاد، دخترشو میده بهش. از شانس خوب یا بد، دو سه سال بعد فوت میشه»
من: «بابای میترا؟»
حنانه: «آره. میترا هیجده نوزده سالش بوده، خواهر و برادراش هم کوچیکتر از خودش. تمام حجره و مایملک باباهه میافته دست عمو رسول. اونم البته ثروتشون رو چند برابر میکنهها. از اون آدما نیست پول کسی رو بخوره. اما این وسط دست برادرای خودشم میگیره، اینام کمکم پولدار میشن»
لباس سیاهی را نشانش دادم، مقابلش ایستادیم. گفت: «بد نیست، بذار فعلا نگاه کنیم»
یکهو پرسید: «اهورا بهت پول داد؟»
من: «کارتشو داد»
حنانه: «چه بهتر. قیافت رو اون شکلی نکن ترانه، مثلا تو بدت میاد از حساب اون خرج کنی؟»
چینی به بینیام دادم: «سختمه»
زیر لب توهینی به من کرد و گفت: «میخواستم به اینجا برسم، اینا هرچی دارن از زن عمو میترا دارن. اونم میخواد براش بریز و بپاش کنیم. پس عذاب وجدان نگیر»
چندان منطقی به نظر نمیرسید. سر صبح دیده بودم اهورا حوصلهاش سر جایش است و زنگ زدم یک دور تعارفم را کردم، چون خشک و خالی نمیشد. او هم دعوایم کرد و گفت حرف گوش بدهم. آخر هم اضافه کرد که دستور مادرش است. تازگیها همچین دل خوشی از ماهرخ خانم نداشتم.
حنانه غر میزد: «نامزدته باید برات خرج کنه، انقدر ادا درنیار»
گفتم: «من همین یک ماه و نیم به اندازه تمام عمر به خرج انداختمش. دیگه روم نمیشه»
حنانه: «دیگه تا اینجا اومدیم لوس نشو»
لباس دیگری را نشانش دادم: «این چی؟»
حنانه: «نه، اون چیه به آستینش وصل کردن؟ زشته»
بعد از مدتی گشتن، بالاخره وارد مغازهای شدیم تا حنانه چندتا لباس امتحان کند، خوشش نیامد و به فروشنده گفتیم میرویم دور بزنیم.
دو جا هم رفتیم و من لباس پرو کردم. یکیشان به نظرم خوب آمد، پارچه ساتن داشت با آستین کوتاه پفی. اما از نظر حنا به اندازه کافی «الگانت» نبود. رفتیم که باز برگردیم.
آن وسطها پرسیدم: «راستی اون شب امیر چیزی نگفت؟ درباره اهورا»
حنانه: «نه چطور؟»
من: «یه کم حوصله نداشت. گفتم شاید بحث کردن»
حنانه: «نه حرفی نزد. اون که همیشه اینجوریه، هیچوقت حوصله نداره»
چپ چپ نگاهش کردم: «نخیر، خیلی هم خوبه»
حنانه: «کجا خوبه؟ با همه پدرکشتگی داره. نکنه جدی جدی با تو مهربونه؟»
من: «آره، خیلی بهتر شده»
خندید: «دیدی گفتم نگران نباش؟ تهش پسر بابا احمده دیگه…»
من گوش نمیدادم، جلوی ویترینی متوقف شده بودم. صدایش زدم: «حنا؟ بیا اینجا»
حنانه که چند قدمی رفته بود برگشت و کنارم ایستاد. مانکنی که وسط ویترین، بالاتر از همه قرار گرفته و لباس زرشکی رنگ پر زرق و برقی با دامن چند لایه به تن داشت را نشانش دادم: «این چطوره؟»
دهانش باز ماند. با صدای هیجان زدهای گفت: «عالیه!»
دستم را گرفت و با عجله مرا به داخل مغازه کشاند.
…
ساکهای خرید وسط هال حنانه پخش و پلا بود. اهورا که رسید، به سختی از وسطشان گذشت تا به جایی برای نشستن برسد. حنانه داشت برای امیر توضیح میداد: «کفشم خریدم. با این گل سر، فکر کنم خوب بشه. یه گردنبندم دیدم ولی دیگه پولم تموم شده بود…»
من که پایین پای اهورا نشسته بودم از او پرسیدم: «کارت تو خالی نشد؟»
لبخند زد: «نه»
من: «اساماس خرج کردنام برات اومد؟»
گفت: «آره. خوب خرج کردی، انتظارم بیشتر بود»
حال و حوصلهاش انگار بهتر شده باشد.
حنانه گفت: «دست من بود تا صفرش نمیکردم برنمیگشتم خونه»
امیر که نزدیک من نشسته بود، بی هوا زد توی بازویم و گفت: «این همینطوریش خسیس هست، تو بدترش نکن ترانه»
دیگر زیادی داشت با من خودمانی میشد. دلم میخواست یک لگد نثارش کنم. انگار ما با هم شوخی داشتیم!
حنانه لباس آبی روشنش را که دامن پف دار داشت و ابعادش دوتای خودش بود بلند کرد و گفت: «من میرم بپوشم ببینید»
پاشدم کنار اهورا نشستم که از امیر دور شوم. گفتم: «من انقدر راه رفتم خستهام، بمونه همون روز»
امیر دنبال همسرش رفت که در پوشیدن لباس کمکش کند.
اهورا را از آن شب دیگر ندیده بودم. امشب بهتر بود، بازم اما پای چشمانش تیره بود.
پرسیدم: «حالت چطوره؟»
گمانم خواست بگوید خوب است اما زبانش نچرخید. مضطربانه نگاهش به این سو و آن سو در حرکت بود. دستش را گرفتم: «نگام کن ببینم»
نمیدانم چرا به اعتراف افتاد: «من نمیخوام برم اونجا»
من: «مهمونی؟ خب نمیریم»
چه کارش کرده بودند که انقدر بدحال میشد؟ به لباس و خریدهای من بر روی فرش اشاره کوتاهی زد: «دیگه نمیشه…»
به او اطمینان دادم: «مهم نیست، فوقش عروسی اون دوتا میپوشم. تو نخوای نمیریم اهورا»
اهورا: «مامان گفت باید بریم»
من: «خب بگو نه»
اهورا: «نمیشه، مامان گفته»
این اخلاقش آخر مرا دیوانه میکرد. میدانستم یک روز بالاخره طاقت نمیآورم و چیزی از دهانم بیرون میپرد. نمیگذاشت مرد گنده برای جایی رفتن خودش تصمیم بگیرد.
سعی کردم کلامم عادی باشد و حرص خوردنم ناپیدا: «مثلا بگی نه چی میشه؟»
اهورا: «ناراحت میشه»
صاف نشستم، صورتش را بین دستانم گرفتم که انقدر سرگردان نباشد و فقط خودم را نگاه کند. قرص و محکم گفتم: «برای من ناراحتی تو مهمتره تا هرکس دیگه. میفهمی؟»
صدای حنانه آمد: «وای! ببین چقدر خوشگله ترانه»
برگشتم به طرفش که جواب بدهم. نمیخواستم به ذوق و شوقش لطمه بزنم، واقعا هم زیبا بود. وسط خانه چرخ میزد و من نگاهش میکردم. ذهنم ولی جای دیگری بود.
نشد اهورا را رها کنم، دستش را کشیدم و سفت میان دوتا دستم نگه داشتم. فکر کردم برای دلواپسیهایش، برای این سادگیاش، میشود که بمیرم.
♥️ پارت بعدی شنبه ♥️
جمعهها پارت نداریم
ممنون وانیا جان دستت طلا که سر وقت پارت میذاری گلم
لطف داری
گلم خیلی گلی اوکیه اما خیلی خوب که پسر گلی اما آزادی عمل و استقلال و خود نه گفتنم کلی از مشکلات حل میشه دستمریزاد مهربونم عالی بود 🙏🙏🌹🌹🥰🥰🥰
سلام بخاطر پارت های هر روزه و پر و پیمون ممنون ،انشالله موفق و سلامت باشی 🌸🙏