رمان پسر خوب – پارت ۲۵
کنار ماشین مقابلم ایستاده بود. داشتم یقه کتش را مرتب میکردم. نگران نگاهی کرد به چند نفر که آن سو، دم در باغ ایستاده بودند. چند مرد بودند، مشغول صحبت. کراواتش را جابجا کرد، انگار که بخواهد راه هوایش باز کند. پرسید: «خوبم؟ بریم؟»
شاید امید داشت بگویم نه. منتظر بود باز پیشنهاد فرار بدهم. اما دیگر دیر بود. عمو رسولش داشت برای خوشامدگویی به طرفمان میآمد: «سلام اهورا جان، چطوری؟»
هم با اهورا دست داد، هم با من و دعوتمان کرد که برویم داخل.
دست اهورا را گرفتم، به آن نگاه مضطرب لبخند زدم شاید کمی تسکین یابد. جوابش تنها لبخندی بی جان و اجباری بود.
عمو رسول باز تعارف کرد و با دست راه را نشان داد: «بفرمایید، خواهش میکنم…»
بین جملهاش ناگهان صدای ضربه بلندی از پشت سرمان به گوش رسید و پشت بندش حنانه جیغ زد. هم ما، هم هر که آن اطراف بود سر چرخاند ببیند چه خبر است. ماشین امیر وسط جاده متوقف شده و ماشین دیگری درست پشتش چسبیده بود. همه سرک میکشیدند بفهمند چه خبر است: «چی شد؟ زد؟ ماشین کی بود؟»
امیر آمد پایین، بدو بدو رفت ببیند چه بر سر ماشینش آمده است. شروع کرد به غر زدن: «چیکار میکنی محب؟»
محب هم پیاده شد، مرد جوان و کم مویی بود. برای امیر بهانه آورد: «چرا یهو زدی رو ترمز؟»
امیر: «چسبوندی عقب ماشین من، معلومه میزنی»
این تلفات دوم امیر بود.
ما هم رفتیم ببینیم چه خبر است. یکی از چراغ های عقب ماشینش شکسته بود. به حنانه کمک کردم پیاده شود، چون آن دور و بر داشت شلوغ میشد با هم رفتیم گوشه کناری بایستیم.
خواستم دلداری بدهم: «چیزی نشده، یه چراغه»
اما حنا ناراحت بود: «ولم کن ببینم. اهورا چی به امیر گفته؟»
دلم ریخت پایین. فکر کردم امیر همه چیز را برایش تعریف کرده و حالا حنانه فکر میکند ماجرایی در میان بوده است. انکار کردم: «من نمیدونم»
حنانه: «چیزی بهت نگفت؟ امیر که هر کاری کردم حرف نزد»
خیالم کمی راحت شد: «نه، برادرن شاید بحثشون شده. چرا با من دعوا داری؟»
به او اطمینان دادم چیزی نیست و بیخود اعصاب خودش را خرد نکند، خصوصا در این شب عزیز که آنقدر انتظارش را میکشید. سپس پرسیدم: «این محب کیه؟»
حنانه: «پسرِ عمو فهیم»
من: «چندتا عمو و عمه داشتن؟»
حنانه: «فقط سه تا عمو»
آن طرفتر پسرعموها به توافقی رسیده، ماشینها را پارک کردند و جمعیت کم کم پراکنده شد. عصبانیت از قیافه امیر میبارید. دست حنانه را گرفت و او را دنبال خودش کشاند و رفتند. من ماندم با اهورا.
پرسید: «بریم؟»
دستم را انداختم دور بازویش: «بریم»
هوا دیگر تاریک شده بود، اما ریسههای متعدد سفید رنگ که در طول ورودی باغ کشیده بودند، فضا را روشن میکرد. از جاده سنگ فرش شدهای گذشتیم که به تالار سفیدی منتهی میشد، بیرون محوطه رو باز گستردهای بود پوشیده از چمن. دور تا دورش شمشمادهای تازه هرس شده داشت، با تک و توک درخت. از شاخههای پایینی درختان نیز ریسه های نور آویزان بود.
به اهورا گفتم: «من فکر کردم اینجا خونه باغه»
گفت: «نه، واسه مهمونی و جشنه»
در طول مسیر با چند نفر سلام و احوالپرسی کرد. اهورا راحت نبود و جواب سلام سرد بعضیها بدترش میکرد. بیشتر افراد مسن تحویلش میگرفتند. آن هم با این قبیل حرفها: «چه عجب! بالاخره ما تو رو دیدیم!»
بالا و پایین رفتن اضطرابش را احساس میکردم. چند نفر از فک و فامیلش را به من معرفی کرد، شک داشتم همه را یادم بماند: «عمو ادریس… عروسشون لیلا خانم… جناب سرهنگ… صادق خان… زن عمو…»
میایستادم کنارش، خیلی مودبانه به هر که لازم بود سلام میگفتم و جواب تبریکهایشان را میدادم. تقریبا همه مرا برای اولین بار به عنوان نامزد اهورا میدیدند، و تقریبا همه با دقت نگاهم میکردند. صدایی در سرم گفت: «همه میدونن»
همه احتمالا در ذهنشان مرا کنار الهه میگذاشتند و قیاس میکردند. حتی شاید میرفتند خانه و در این مورد با هم به گفتگو مینشستند. چه اهمیتی داشت؟ به جهنم. دستم دور بازوی اهورا محکم شد.
زن عمو پوران ابتدا مرا بغل کرد، بعد روی اهورا را بوسید: «نمیدونی چقدر خوشحال شدم اهورا. انقدر دعا میکردم تو هم ازدواج کنی…»
چنان غم بار این را گفت، انگار که اهورا پیر پسر است یا عیب ایرادی دارد. از پوران خانم خوشم نیامد. دست اهورا را کشیدم که برویم.
آن میان، حواسم پی سر و وضع و لباس سایر مهمانها بود. دروغ چرا، تا لحظه آخر نگران بودم که نکند حنانه اغراق کرده و ما بیخود این همه به خودمان رسیدهایم. برایم منطقی نبود که برای یک سالگرد ازدواج این همه شلوغش کنند. در خانواده خودمان فوقش یک کیک میخریدیم و به زور مهرداد را مینشاندیم کنار مریم، همین. اما انگار حق با حنا بود. همان بیرون یک خانم دیگر با لباس پف دار دیدم، و چند نفر که به نظر میرسید از آرایشگاه آمده باشند.
اهورا پسرعموی دیگری را معرفی کرد: «مهراب، برادر محب»
چشمم افتاد به دوتا دختر که از دور ما را نگاه میکردند و در گوشی حرف میزدند. وقتی نگاهم بهشان افتاد، خندیدند و رویشان را برگرداندند. نمیدانستم که هستند، اما آن دو را هم در لیست سیاهم گذاشتم.
دیگر به پله های ورودی رسیده بودیم که دختر ریزه میزهای با موهای فر جلویمان ظاهر شد. بزرگسال بود اما در لباس عروسکی و با کفش بنددار شبیه بچه ها شده بود. چشمش که به اهورا افتاد نمیدانم از تعجب یا هیجان نفسش بند آمد: «تو اینجا چیکار میکنی؟ امیرم اومده؟»
قیافه اهورا درهم رفت. نگرانیاش هزار برابر بدتر شد. من و منی کرد: «خوبی؟ امیر با خانمش اومدن، داخلن»
این جمله را خیلی عجیب به زبان آورد، بعد هم من و دختر را بهم معرفی کرد: «نامزدم ترانه، نیوشا»
نیوشا… اسمش آشنا بود اما قیافهاش نه. غریزهام میگفت باید از او بدم بیاید. نیوشا را از کجا میشناختم؟ یادم نمیآمد.
دختر رو کرد به من و همانقدر با ذوق گفت: «خوبی عزیزم؟ خیلی خوشحالم میبینمت»
الکی گفتم من هم همینطور. تازه داشتم فکر میکردم باید چه تعارفی کنم که خوشبختانه اهورا دستم را کشید و رفتیم داخل.
تالار سقف بلندی داشت، با تعدادی ستون و مجسمه شیر سنگی سفید. پر از نور بود. تا جایی که راه داشت گل آرایی کرده و بینش را با حریر طلایی آراسته بودند. موسیقی شاد و آرامی پخش میشد.
زن عمو میترا همان نزدیک ورودی بود، یک لباس طلایی آستین دار به تن داشت، که بالا تا پایینش سنگ دوزی شده بود و میدرخشید. میان تبریک گفتن به او و معرفی شدن به چند نفر دیگر، نیوشا را فراموش کردم.
روی هر میزی شمعهای استوانهای سفید قرار داشت با ظرف میوه و شیرینی. دستمال سفرههای طلایی را به شکل گل درآورده و داخل جامهای پایه بلند گذاشته بودند.
امیر و حنانه را پیدا کردیم و کنارشان نشستیم. کتی که در راه تنم بود را درآوردم و گذاشتم روی پشتی صندلی.
حنا منتظر رسیدنم بود، تا نشستم گفت: «وای ببین چه خوشگله. گلا رو نگاه کن»
گلدان سفیدی را با دسته گل پر کرده و وسط میز گذاشته بودند.
در ظرف شیرینی تعدادی کاپ کیک خامهدار بود، با رولت و اَکلِر و تارتهای کوچک. همه چیز بسیار زیبا بود، خیلی کارتونی و از دل دنیای پرنسسها. به سلیقه یک خانم شصت ساله نمیماند.
حنانه گفت: «عروس کوچیکه میترا جون پِلَنِر عروسیه. اینا همه کار اونه»
گفتم: «جدی؟ خیلی کارش خوبه. چرا برای عروسی خودت بهش نمیگی؟»
حنانه: «اتفاقا فکرشو کردم، اما امیر گفت ترانه وقت داره به اون بگو»
یک لحظه یادم رفت با امیر مشکل دارم، به او گفتم: «از دست خودت آب نمیچکه، بعد به اهورا میگی خسیس؟»
امیر چپ چپ نگاهم کرد، کنایه بار گفت: «من اجازه ندارم با شما صحبت کنم خانم شریف!»
حنانه: «وا! چرا اینطوری میکنی؟»
امیر از جا برخاست. با اخم و تَخم کتش را درآورد و انداخت روی صندلی و رفت.
حنانه رو کرد به اهورا: «چی بهش گفتی ناراحته؟»
اهورا شانه بالا انداخت و حرف نزد. تا حنا چیزی نفهمیده، بحث را عوض کردم. نشستیم به نظر دادن درباره گل آرایی و فضای مهمانی. خیلی شلوغ نبود، به نظر تنها نزدیکان را دعوت کرده بودند.
کمی بعد آهنگ شادتری پخش شد و آن سوی سالن، چند نفر دست و سوت زدند و مردی میانشان شروع به رقصیدن کرد. حنانه فوری در گوشم گفت: «اون بهرامه»
مثل یک سایبورگِ پایبند به ماموریت، هدف را زیر نظر گرفتم. باید این یکی را از محموله دور نگه میداشتم.
هدف دوم نیز دقایقی بعد همراه با امیر رسید. نفری یکی یک دانه لیوان دستشان بود، نیمه پر از مایعی قهوه ای و شفاف. همینطور که در مورد چیزی حرف میزدند، به سر میز رسیدند. امیر گفت: «نه دیگه بابک…» و توجه من جلب شد، ادامه حرفش را نشنیدم.
بابک ته چهرهاش به احمد آقا میماند، با شانههایی عریضتر و شکم بزرگ. کنار اهورا نشست: «چطوری تو؟»
رو به امیر کرد که مکالمهاش را ادامه بدهد.
اهورا به وضوح تلاش میکرد عادی باشد، اما کنترل چهرهاش را در دست نداشت. چشمانش تنگ شده و اخمهایش در هم رفت. بدنش خلاف جهت بابک به طرف من متمایل میشد. چرا انقدر حساس بود؟ نه حرفی به او زده بودند، نه هیچی. زیر میز دستش را گرفتم و فشردم شاید که بهتر شود.
امیر آخرین جرعههای لیوانش را سر کشید. پیشخدمتی با یک سینی آمد و برایمان شربت آورد، امیر لیوان خالی را در سینی گذاشت و گفت: «یکی دیگه بیار»
حنانه به او هشدار داد: «الان مادرت میادا»
امیر شانه بالا انداخت. بابک لیوانش را نشان اهورا داد: «بگم برات بیارن؟»
اهورا: «نه»
بابک چرخید و طرف اهورا نشست. خندید: «آها، تو از اون موقع نمیخوری؟»
گوش تیز کردم بفهمم از کدام موقع، که چشم بابک به من افتاد. محکم زد روی شانه اهورا: «راستی تو نامزد کردی، یادم نبود»
یک تبریک خیلی کشیده گفت و رو کرد به من: «خانم به سلامتی، خوشبخت بشید. فقط جسارتاً یه سوال داشتم»
کنجکاو گفتم: «بله؟»
بابک: «برای این عمل خیرخواهانه چقدر رشوه گرفتید؟»
هنگام حرف زدن، اکت زیاد داشت. چشم و ابروها و بدنش همراه با کلماتش حرکت میکرد. باعث میشد بیشتر روی اعصابم برود. اخم مرا که دید خودش را به طور ساختگی جمع کرد: «آخ ببخشید. به اهورا نگفتین نه؟ فکر میکنه واقعا یکی عاشقش شده؟»
امیر که می خندید، دومین لیوان را یک نفس رفت بالا.
با بیخیالترین صدایی که میشد به بابک گفتم: «شما شاید تو زندگیت رنگ عشق و علاقه رو ندیدی، فکر میکنی همه همینطورن»
امیر بیشتر خندید. حنانه از زیر میز لگدی به او زد که ساکت شود.
خیلی سریع دستم آمد بابک از اینهایی است که خوشش میآید جوابش را بدهی. دیگر روی کلامش با من بود: «براتون تعریف کرده؟ ما همکلاسی که بودیم، سال سومِ…»
نمیدانم چه میخواست بگوید، اهورا طوری نگران شده بود که نمیخواستم بشنوم.
پریدم وسط حرفش: «مگه شما هم سنید؟»
بابک: «آره، من دو ماه بزرگترم»
من: «خیلی بیشتر بهتون میخوره. چرا؟»
نگاهم را اینور و آنور صورتش چرخاندم، بعد هم زل زدم به موهای نیمه ریختهاش. برادرهای من داشتند کچل میشدند، میدانستم نقطه ضعفش همین است. با تاسف سر تکان دادم: «دکتر نرفتین؟ اگه زودتر برید میشه جلوشو گرفت. بیست و هفت خیلی زوده!»
گفتم که، من در آرایشگاه خاله زهره بزرگ شده بودم. آنجا بازی روانی یادت میدادند.
بابک حرفش یادش رفت. صاف نشست و کمی دستپاچه شد: «نه… موهام رو میگید؟ اون که خب…»
امیر باز هرهر خندید.
رو کردم به او: «به همین سرعت تو رو گرفته؟»
بلند بلند حرف میزد: «داداش خودت رو ندیدی!»
چی؟ کدام داداشم؟ کچل شدنش را میگفت یا چیز دیگر؟
مرا با دست نشان بابک داد: «برادر این… از ایناست که باید یه شب تا صبح باهاش بشینی پای بساط. عشق میکنیا»
با کدام برادر من مینشست پای بساط؟ فرداد؟!
سپس رو کرد به اهورا: «البته عذر میخوام در مورد خانم شما صحبت میکنم، یه وقت یقه ما رو نگیری»
حنانه داشت آب میشد. آستین امیر را گرفت و او را کشید طرف خودش: «تو رو خدا ساکت»
عمو رسول از آن طرف رسید، یک خوش و بش کلی با همه ما کرد و رفت در گوش امیر: «عموجان قرار نبود از الان شروع کنی دیگه»
امیر خودش را زد به آن راه: «من؟ کاری نکردم»
عمو رسول: «مامان اینا اومدن، دم درن. فعلا جمعش کن»
امیر پاشد دستش را گذاشت روی سینه و مقابل عمویش خم و راست شد: «چشم، من چاکر شما هم هستم»
سپس همان طرفی، راه افتاد و رفت طرف درب ورودی. حنانه برگشت سمت اهورا: «میری دنبالش؟»
اهورا به سادگی گفت: «نه»
حنانه: «آبروریزی میکنهها»
اهورا: «میدونه جنبه نداره، نخوره»
حنانه غرولند کنان برخاست برود شوهرش را جمع کند.
بابک همانجا نشسته بود ور دل ما، بی توجه به اینکه اهورا علاقهای به گفتگو ندارد، سوال میپرسید: «پیدا میدا نیستیا، با ما حال نمیکنی نه؟»
اهورا سرسری جواب داد: «درگیر کارم»
بابک: «اوضاع شرکت چطوره؟»
اهورا: «خوبه»
بابک: «ماشینو عوض کردی؟»
اهورا سر تکان داد.
بابک: «خبر آرمان رو داری؟»
باز هم سر تکان داد.
بابک با خنده مسخرهای گفت: «اتفاقا چند وقت پیشا زنگ زد… خیلی هم توصیه کرد سلامشو بهت برسونم»
دست انداخت سمت عینک اهورا.
اهورا سرش را پس کشید: «ول کن بابک»
بابک اما بیخیال نمیشد. مثل پسربچه شیطانی، بلند شد و مصرانه آنقدر تلاش کرد تا یکی از شیشههای عینک اهورا را با دست گرفت و انگشتانش را چند دور رویش مالید. اهورا تسلیم ماند تا کارش را تمام کند.
بابک پیش از رفتن گفت: «تا یاد بگیری مثل آدم جوابمو بدی»
اهورا کلافه عینکش را برداشت. زیر لب بد و بیراه میگفت: «دوزار عقل تو سر یکیشون نیست»
شروع کرد به گشتن جیبهایش، پرسیدم: «دستمال کاغذی میخوای؟»
اهورا: «آره یکی بده. اه این که اینجوری پاک نمیشه»
عینک را گذاشت روی میز. با حرص گفت: «میبینی؟»
سعی کردم دلداری بدهم: «ولشون کن، اعصاب خودتو خرد نکن»
با سر اشاره کرد به آن سو: «بابا اینا اومدن»
برگشتم نگاه کنم. امیر کنار مادرش میآمد، خیلی شاد و سرخوش با آهنگی که پخش میشد قر میداد. تا به میز نرسیده بودند، اهورا پیشخدمتی را صدا زد که آثار جرم برادرش را پاک کند: «این دوتا لیوان رو بردارید لطفا»
…
مطمئن نبودم در همچین مراسمی قرار است چه کنند. شبیه تالار عروسی نبود. فقط یک سالن بزرگ بود، که تعدادی میز را دور تا دورش گرد چیده بودند. آن وسط هم خالی بود، چندتا از پسرهای محبیان، از جمله امیر، با یکی دوتا خانم داشتند هنرنمایی میکردند.
ما، بقیه اعضای خانواده احمد آقا، سنگین و رنگین نشسته بودیم. ماهرخ خانم برایمان خیار و پرتقال پوست میگرفت و اصرار میکرد بخوریم.
حنانه از من پرسید: «تو نمیخوای برقصی؟»
با دهان پر از پرتقال گفتم: «ناه»
حنانه: «پس چرا اومدی؟ چرا این همه پول لباس دادی؟ من میرم»
گفتم: «برو»
پاشد رفت به امیر بپیوندد.
میتراجون دست شوهرش را در دست داشت، نوبتی سر هر میز مینشستند و با میهمانها حرف میزدند.
از اهورا پرسیدم: «چندتا پسرعمو داری؟»
گفت: «هشت تا»
من: «دخترعمو ندارید، نه؟»
نفهمیدم ماهرخ خانم کی آمد سر جای حنانه، کنار من نشست. همینطور که موز تعارف میکرد گفت: «چرا یکی دارن، اما اونم دخترِ زن عمو پوران از ازدواج اولشه. اینا پسرزان»
فکر کردم چه حوصله سربر. دختر بیچاره بین این همه پسر چه میکشیده است.
ماهرخ خانم در پیچشی غریب الوقوع، از سوال من رسید به اینکه: «هر چی به الهه میگم زودتر بچه دار بشید میگه نه. آرمان دلش میخوادا»
اسم آرمان که میآمد، اهورا هر بار یک تکان جزئی میخورد. انگار که عضلاتش ناخودآگاه منقبض شود.
ماهرخ خانم سر حرفهای مادرشوهرانهاش را باز کرده بود: «به الهه میگم چند ساله ازدواج کردید، وقتشه… البته سنی نداره، همسن شماست. کاش بیان ایران یه بار ببینیش»
چقدرم که من دلم میخواست این اتفاق بیافتد!
احمد آقا نشستن را تاب نیاورد. با حالتی شرمنده گفت: «خانم… منم… برم»
پاشد رفت به جمع فامیلهای رقصانش بپیوندد. امیر که او را دید، آن وسط بلند بلند گفت: «به افتخار احمد آقا» و چند نفر کف و سوت زدند. ظاهرا علاوه بر امیر، سایرین هم نتوانسته بودند تا آخر مهمانی صبر کنند.
ماهرخ خانم نمیدانم چرا ناگهان یاد عروس بزرگش افتاده بود: «الهه خیلی دختر خوبیه، ببینی عاشقش میشی»
با لبخند مرا نگاه میکرد ببیند واکنشم چیست. نمیتوانستم جلوی چشمانم را بگیرم، میپرید میرفت روی اهورا که حالش را بفهمم. وانمود میکرد نمیشنود و حواسش نیست.
مادرش که گفت: «به آرمان گفتم تونستید بیاید، حداقل عروسی امیر اینجا باشید. میگه الهه نمیخواد…»
اهورا از جا برخاست: «من میرم بیرون هوا بخورم»
راه افتاد و رفت. میخواست سیگار بکشد، معلوم بود.
ماهرخ خانم هم انگار فهمید. چشم و ابرویی برایم آمد و سرش را آورد جلو: «چرا نمیگی سیگارو بذاره کنار؟»
لابد انتظار داشت من هم مثل فرزندانش بگویم چشم! اما از این خبرها نبود. اهورا در همین یک کار از مادرش سرپیچی میکرد و من حاضر نبودم این استقلال ناچیز را از او بگیرم.
گفتم: «من مشکلی ندارم، تصمیم خودشه»
از جوابم خوشش نیامد. من هم یک لبخند مصنوعی زدم که بدترش کرده باشم.
شروع کرد به نصیحت: «بذار یه کم سنش بره بالا، میگی چرا جلوشو نگرفتم»
انگشتم را بالای یک نارنگی فرو کردم و پوستش را کندم: «خودش دوست داره، چیکار کنم؟»
ماهرخ خانم: «مگه به حرف اونه؟»
من: «پس به حرف کیه؟»
داشتم گند میزدم، نه؟ جواب مادرش را میدادم.
من خودم را میشناختم. میدانستم اگر با کسی سر لج بیافتم، دیگر به این راحتیها پایین بیا نیستم. و آنطوری که ماهرخ خانم نگاهم میکرد، به نظر او هم دست کمی از من نداشت.
از مضرات تکراری سیگار میگفت، من بیخیال میوه میخوردم و او حرص. توی سرم دوتا ترانه در کشمکش بودند؛ ترانهای که از جواب سربالا دادن لذت میبرد و ترانهای که نگران بود مادر اهورا با او بد شود. آن هم مادری که نه روی حرفش نمیآورد.
مرحله جدیدی از بازی آنلاک شد؛ درگیری با مادرشوهر.
در سرم به این فکر خندیدم.
میان حرفهایش صندلی را عقب دادم تا بلند شوم: «ببخشید، من برم ببینم اهورا کجاست»
ماهرخ خانم دستم را گرفت و مرا کشید پایین: «حداقل نذار الکل بخوره»
گفتم: «نمیخوره»
اما مطمئن نبودم، وقت نشده بود بپرسم. امیدوار بودم اهل این چیزها نباشد. من حوصله جمع کردن آدم مست و خراب را نداشتم.
پا که از تالار بیرون گذاشتم، باد سردی وزیدن گرفت. پشیمان شدم که چرا کتم را برنداشتهام. جلوی دامنم را کشیدم بالا که به پایم گیر نکند و رفتم روی سنگ فرش. اهورا همان نزدیکیها پای درخت کاجی ایستاده بود و سیگار میکشید.
مرا که دید گفت: «چرا اومدی بیرون؟ سرده»
گفتم: «نه زیاد»
اما دروغ بود. همان موقع بادی شدیدتر از قبلی آمد و موهایم را در هم ریخت. از سرما دستانم را به بازوان برهنهام گرفتم.
اهورا سیگارش را گرفت طرفم: «بگیر»
گیج گفتم: «من که نمیکشم»
اهورا: «میگم نگهش دار»
با احتیاط دور از خودم گرفتم که خاکسترش روی دامنم نریزد. اهورا کتش را درآورد و گذاشت روی شانهام، سپس سیگارش را پس گرفت.
داخل کت گرم و خوشایند بود و آسترش به پوستم میچسبید. تا حالا کسی کتش را برایم درنیاورده بود. فقط توی فیلمها دیده بودم.
یواشکی پرسیدم: «تو مشروب میخوری؟»
اهورا: «نه»
من: «چرا؟»
جواب داد: «به مامان قول دادم»
همانطور که انتظار میرفت!
پرسیدم: «چطور تو همه چیز به حرف مادرت گوش میدی جز سیگار؟»
اهورا: «چون تا حالا مستقیم بهم نگفته نکش»
این دیگر عجب آدمی بود! حرصم را درمیاورد: «تو به این مثبتی چطور رفتی سراغ این چیزا؟»
ته سیگار را بالا آورد که نگاهش کند. کام آخر را گرفت، احتمالا مزه زهرمار میداد. دودش را که بیرون داد خیلی تلخ گفت: «یادگاری برادر بزرگمه»
سیگار را انداخت زمین و زیر پا له کرد: «بریم دیگه»
به جای مستقیم برگشتن به مهمانی، ساختمان را دور زدیم که کمی راه رفته باشیم. آن پشت کسی پیدا نبود. قسمت وسیع و گردی سنگ فرش داشت. آلاچیقی انتهایش بود، حوض آب سفیدی در میانش با چندتا نیمکت در دور و اطراف. همانجا ایستادیم.
پرسیدم: «اینجا رو برای عکاسی هم اجاره میدن؟»
اهورا: «آره. دست همون پسر و عروس کوچیکشونه»
رفتم لب حوض که درونش را نگاه کنم. فواره خاموش بود و آب ساکن و آرام. از آن طرف صدای موسیقی میآمد. گفتم: «برای عروسی قشنگ میشه»
اهورا آمد کنارم ایستاد: «عروسی خودمون؟»
من: «نه! عروسی حنا»
نچی کرد: «خودمون چی؟»
من: «اون که مشخص نیست»
با کنایه اضافه کردم: «مامانت گفته فعلا باید آشنا بشیم»
دوباره باد آمد، خیلی سردتر از قبلیها. اهورا دو طرف کت را گرفت و مرا به سمت خودش چرخاند: «گفتم زبون درازی کنی چی؟»
من: «زبون درازی نکردم. مگه دروغ میگم؟»
گمانم برایش مهم نبود. مرا پیچیده در کت جلو کشاند. با کفش پاشنه دار قد بلندتر از همیشه بودم، راحتتر میتوانست به لبهایم برسد. تازه انگار یک بوسه هم برایش کافی نبود. یک دستش نشست روی کمرم، نرم و آرام نوازشم میکرد و میبوسید.
آهسته پرسیدم: «اینجا؟»
اهورا: «هیچکس نیست»
مرا میبوسید و من داشتم در آن سرما گر میگرفتم.
تا وقتی صدای حرف زدن کسی از آن نزدیکی نیامد، رهایم نکرد. از شانس خوبم کسی پیدایش نشد که ما را ببیند. تا دوباره دستش به من نرسیده، تا باز آتشم نزده، راه افتادم که برگردم به مهمانی: «بریم دیگه، سرده»
پشت سرم میخندید. میدانستم چه غلطی میکند، میفهمید قرارم را از من میگیرد. ولی همین را میخواست. رسید کنارم، دستم را گرفت که با هم برویم.
تا نرسیده بودیم، محتاطانه پرسیدم: «چطور میگی برات مهم نیست، اما هنوز از آرمان ناراحتی؟»
دقیقه ای را در فکر رفت تا جواب داد: «همه عمر میشناختمش. چون بیست سال بابام میگفت من نبودم رو آرمان حساب کن. بهش اعتماد داشتم. خیلی راحت خرابش کرد، سر چی؟»
صدایش جدی بود، چشمانش جدیتر. در مهمانی کسی سوت بلندی کشید و دست زدند. نمیخواستم آنجا بمانیم و از این حرف ها بزنیم.
دست گرمش را در دست فشردم: «حالا که اون سر دنیاست، فعلا هم نمیاد. بیا بریم تو دیگه»
اما باید دهانم را میبستم، نباید این را میگفتم. چه میدانستم آن باد سوزدار، پیک شیطان است، برایش خبر میبرد که بیاید روی خوشبختی تازه یافتهام خط و خش بیاندازد. از کجا میدانستم آن سر دنیا چه خبر است؟ همان روزها، شاید در همان ساعات، هزاران کیلومتر آن طرف تر، بین آن زن دیگر با همسرش چه میگذرد؟ اما حالا برای آن قصه زود است. نمیشد آن بیرون بمانیم. امیر قرار بود تلفات بیشتری بدهد، نباید از دستش میدادیم. باید برمیگشتم به ادامه مهمانی زن عمو میترا برسیم.
دستت درد نکنه عالی بود
یه پارت دیگه ام بده🥲
چرا پارت جدید نداریم؟
Very good thank you 🌹🌹🙏
سلام ممنون بخاطر پارتا ولی کاش وقتی مشکلی دارین نمیتونین پارت بزارین لااقل اطلاع بدین