نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۲۸

4.7
(42)

بین بچه‌های پدرم، فرداد از همه معاشرتی‌تر بود. تعداد دوستان من و مهرداد روی هم، یک چهارم رفقای او نمیشد. بعد از ناهار نشسته بود با اهورا حرف میزد، از هر مزخرفی که فکرش را کنید میگفت و می‌خندیدند. نگاه میکردم به اهورا، انگار نه انگار همان آدم آشفته حال شب قبل است. انگار درِ خانه ما پورتالی بوده به جهانی موازی، اهورای اصلی آن سوی در جا مانده و این یک نسخه دیگر از اوست.
فکر میکردم به حرف‌هایش، و احساسم این بود که بیخودی شلوغش می‌کند. «اهورای قبلی»! خب همه در کودکی و نوجوانی فرق دارند، همه از سنی به بعد خودشان را پیدا می‌کنند و عوض می‌شوند. چرا انقدر پیچیده و درگیر بود؟ اما یاد حرکات بهرام می‌افتادم و حالم خراب میشد. باز پسربچه کوچک و معصومی در سرم می‌دیدم که چندتا بچه قلدر اذیتش میکنند.
فرداد که رفت چای دم کند، اهورا صدایم زد: «یه زنگ به حنانه میزنی؟ نه خودش جوابم رو میده، نه امیر»
پاشدم رفتم اتاق. حنا جواب مرا داد اما اعصاب نداشت: «بیمارستانیم»
پرسیدم: «عکس گرفتن؟ آسیب ندیده؟»
حنانه: «نخیر، چیزیش نیست. سُر مُر گنده ست. چیه برادر عزیزش نگرانشه؟»
من: «چرا اینجوری میکنی حنا؟»
حنانه: «پس چجوری کنم؟»
امیر آن طرف غرغر نامفهومی کرد. حنانه به او گفت ساکت باشد.
پرسیدم: «خوبی عزیزدلم؟»
حنانه: «نه. باید خوب باشم؟ تو بودی حالت خوب میشد؟»
قطع که کردم اهورا آمد اتاق ببیند چه خبری دارم، در را هم پشت سرش بست.
گفتم: «هیچی دیگه. داداشت گند زده»
زل زده بودم به گوشی توی دستم و حس میکردم باید دوباره تماس بگیرم یک چیزی بگویم، شاید که حال حنانه بهتر شود. حتی شاید باید میرفتم آنجا پیشش.
اهورا گفت: «تو ناراحت نباش. درست میشه»
رک و راست گفتم: «اینا جدا بشن منم باهات بهم میزنن»
گیج دستانش را در هوا تکانی داد: «به من چه؟ بعدشم، جدا بشن؟ به همین راحتی؟»
من: «پسره معلوم نیست با نیوشا چیکارا کرده…»
سعی کرد مرا مطمئن کند: «امیر اهل این چیزا نیست»
انگار نه انگار که همین دیروز خودش داشت او را متهم به همچین چیزی می‌کرد.
رفت مقابل آینه که به دماغ ورم کرده‌اش ور برود. بی توجه به حال و هوای من پرسید: «این عکس پدر و مادرته؟»
رفتم کنارش: «آره»
اهورا: «منو بهشون معرفی نمیکنی؟»
چپ چپ نگاهش کردم: «با این ریخت و قیافه؟ نه»
مامان و بابا از درون عکس به ما لبخند میزدند.
گفت: «شبیه مادرتی»
دستش به دورم حلقه شد و مرا به طرف خودش کشید. نمیدانم چرا جلوی یک تکه کاغذ خجالت کشیدم. معرفی اش میکردم؟ مثل فیلم های خارجی میگفتم: «مامان! بابا! این اهوراعه، ما قراره با هم ازدواج کنیم»
پسره بی مزه، یکهو برگشت گفت: «باباتم خوش سلیقه بوده»
زدم به پهلویش: «ادب داشته باش»
خندید: «جدی میگم. مثل من دیگه»
از آغوشش آمدم بیرون: «نیست تو خودت انتخابم کردی! به زور آوردنت خواستگاری»
میفهمیدم دارد بحث را عوض میکند که از نگرانی دربیایم. اما دلم شور حنانه را میزد و حوصله نداشتم. هر چقدر که از امیر بدم می آمد، نمیخواستم دچار اختلاف شوند. نه حالا بعد از چند سال، نه چند ماه مانده به عروسی.
سرگردان در اتاق قدم میزدم، تا آخر نشستم روی تخت.
نه امیر خیانت نمیکرد، برای حنانه میمرد. امکان نداشت. اگر چنین چیزی رخ میداد، من تمام اعتقادم به عشق را از دست میدادم. آن همه حرف های عاشقانه‌ای که در خواستگاری زد دروغ بود؟ نمی‌خواستم اینطور باشد.
اهورا بالای سرم ایستاد: «من غروب میرم خونشون. بابا گفت برم اونجا کارم داره. میخوای بیای؟»
نگاهش کردم؛ عاشق مردی میشدم که هر دو برادرش خیانتکار بودند؟ نه، باید میرفتم ببینم امیر چه بر سر خودش و حنانه و من آورده است.
گفتم: «آره میام»

بازی ساعت چهار شروع میشد. مهرداد یک ساعت زودتر با یک پلاستیک پر از تخمه رسید.
من داشتم روش‌های «از بین بردن سریع کبودی» که در اینترنت یافته بودم را روی اهورا امتحان می‌کردم.
مهرداد آمد ببیند چه خبر است: «این چیه؟ چه بلایی سرت اومده؟»
حوله گرم را گذاشته بودم روی صورت اهورا و تلاش میکردم اوضاعش کمی بهتر شود.
گفتم: «پسرعموش زده. مریم کو؟»
مهرداد: «بالا، دیرتر میاد. دعوا کردی اهورا؟»
اهورا: «رفتم جدا کنم مشت خورد تو صورتم»
مهرداد کنارش نشست که کبودی‌ها را وارسی کند: «بد زده‌ها، نامردی زده»
نه، فایده نداشت. بیخیال شدم و دست از صورتش کشیدم: «ماسک بزن، بگو سرما خوردی»

نیم ساعت بعد مریم آمد. یک دور هم به او توضیح دادیم چه شده است.
مریم هنوز با ما سرسنگین بود، و البته هفت هشت ماهه باردار و خیلی بی حوصله. نشست یک گوشه و دستور داد: «مهرداد برو میوه‌ها رو بشور»
مهرداد اطاعت امر کرد. کنارش پای سینک، داشتم میوه خشک میکردم و میچیدم درون ظرف. قبلاً اینطوری نبود. در خانه دست به سیاه و سفید نمیزد. حالا به همه کاری میرسید شاید که مورد عفو قرار گیرد.
مریم از هال صدا زد: «مهرداد یه لیوان آب برام بیار»
مهرداد میوه‌ها را رها کرد و رفت دنبال آب. گناه داشت، دلم برایش میسوخت. نه چون داشت کار خانه میکرد، چون ترسیده بود مریم را از دست بدهد. خیالِ راحتش بعد از ده سال آشفته شده بود.
وقتی برگشت، فکر توی سرم را بلند گفتم: «مریم رو دوست داریا»
اخم کرد: «زنمه دیگه، یعنی چی؟»
من: «نه یعنی میگم، خب دوستش داری؟»
مهرداد: «معلومه»
نه، شاید ما هم خانواده رمانتیکی بودیم. فقط یک مقدار ابراز کردنش را یادمان نداده بودند.
چندان از این حرف‌ها خوشش نیامد، با همان حالت بداخلاق پیش فرضش گفت: «برو روفرشی رو بنداز ببینم، الان بازی شروع میشه»
میوه‌ها را ول کردم رفتم سر کمد اتاقم. مهرسام پیرهن پرسپولیسش را پوشیده و از این سر به آن سر میدوید، یک نفره خانه را روی سرش گذاشته بود. آمد اتاق دنبالم که ببیند چه میکنم.
گفتم: «جانم عمه؟ چی میخوای؟»
آمد چسبید به من، چشمش به در هال بود. از حالتش میدانستم میخواهد یواشکی حرف بزند. خم شدم ببیند چه شده است. با دست آن طرف را نشان داد و گفت: «این آقاهه کیه؟»
خنده‌ام گرفت، اهورا را میگفت. گفتم: «نامزد منه»
کمی سبک سنگین کرد. دوباره پرسید: «میخوای باهاش عروسی کنی؟»
من: «آره»
چینی به دماغش داد. گفتم: «ازش خوشت نمیاد؟»
سرش را تند تند تکان داد که یعنی نه. بعدم دوید رفت.
این یکی اشکالی نداشت. به هر حال، کی از شوهرعمه‌اش خوشش می‌آمد؟ احتمالش یک در میلیون بود. روفرشی را برداشتم و رفتم بیرون.
فرداد صدا زد: «اهورا داداش، بیا اون سر میز رو بگیر»
میز جلوی مبل را بردند یک گوشه. روفرشی را پهن کردم و چسباندم به پایه های مبل.
اهورا پرسید: «برای چی؟»
فرداد: «ترانه خوشش نمیاد پوست تخمه‌ها بریزه روی فرش»
حرفش را اصلاح کردم: «نخیرم، چون همیشه تمیزکاری رو می‌اندازید گردن من بیچاره. میخوام راحت بشم»
میز دوباره برگشت سر جایش. مهرداد ظرف میوه را با پلاستیک تخمه آورد رویش گذاشت.
مریم غر زد: «بریز تو ظرف، پیش دستی هم بیار»
مهرداد را دوباره فرستاد آشپزخانه. حس میکردم مریم از این وضعیت لذت میبرد. خودم کنار او نشستم. اهورا پیش پایم، روی زمین نشسته بود میان برادرانم. با هم حرف می‌زدند و تخمه می‌شکستند.
برای هزارمین بار از او پرسیدند: «تو جدی استقلالی‌ای؟ راه نداره؟»
مهرداد: «چرا نرفتیم تحقیقات ببینیم طرفدار کیه؟»
فرداد: «چون به ترانه اعتماد داشتیم»
برگشتند و چپ چپ نگاهم کردند. فرداد کاملا جدی، با تاسف سر تکان داد: «هیچوقت این خیانتت رو فراموش نمی‌کنم. دیگه هر چیزی از تو برمیاد»
زدم پشتش: «بازی رو نگاه کن بابا، داره شروع میشه»

وسط بازی سه نفری حرف میزدند. گاهی آرام و دوستانه، گاهی هم اوج میگرفتند و بحث میشد:
«بازی نمیکنن، الان دیگه تیم نیست»
«از وقتی علی کریمی رفت…»
«برو بینم! ما دوم جدولیم، شما دهم»
«حالا باز مساوی میشه…»
«مهرسام بیا اینور بابا، جلوی تلویزیون رو نگیر»
«دوباره سقوط میکنید دسته یک…»
«نه، فقط ببین باهاتون چیکار میکنیم»
«تخمه داره تموم میشه»
«میرم میگیرم»
نیمه اول که صفر صفر به پایان رسید، اهورا داوطلبانه بلند شد برود دنبال تخمه. قهرمان زندگی آدم مگر چه کار دیگری باید میکرد؟ پسره دیوانه، الکی سخت می‌گرفت.
اما قبل رفتن نگهش داشتم: «با این قیافه کجا بری؟ من تو محل آبرو دارم»
یک ماسک دادم زد و رفت. دوباره نشستم سر جای قبلی‌ام.
از یک ساعت پیش منتظر این فرصت برای غر زدن بودم: «یه بار دیگه اذیتش کنید با من طرفید»
کسی از تهدیدم نترسید، به جایش خندیدند. گفتم: «چیه؟»
فرداد: «هیچی، باحاله ازش دفاع میکنی»
مهرداد: «چندتا میوه براش پوست گرفت فرداد؟»
فرداد: «تو تا حالا دیده بودی از این کارا کنه؟»
خوشم نمی‌آمد سر به سرم بگذارند. دست به سینه بق کردم و رویم را از جفتشان برگرداندم.
اما قیافه دلخورم باعث میشد فرداد بیشتر آزارش بگیرد: «تازه نبودی داداش، نمیدونی سر صبحانه داشت چیکار میکرد… برات چایی بریزم؟ مربا هم داریما. پنیر بمالم رو نونت؟»
داشت ادایم را درمیاورد. گفتم: «من کی اینطوری گفتم؟ میزنمتا»
مهرداد سوال دیگری داشت: «صبح اینجا چیکار میکرد؟»
من و فرداد بهم نگاه کردیم، نگفت دیشب اهورا اینجا بوده. گفت: «آره صبح زود اومد»
مهرداد: «از اون موقع؟ چه خبره؟»
خوشبختانه مریم ساکتش کرد: «نامزدن دیگه، چیکارش داری؟ دلش میخواد بیاد»
تا اهورا بیاید کمی خانه را جمع و جور کردیم.
فرداد گفت: «باید باهاش شرط کنیم اگه باختن پرسپولیسی بشه»
گفتم: «اونوقت اگه بردن چه خاکی به سرمون بریزیم؟»

در خانه ما صفر-صفر نتیجه ای بدتر از باخت بود. اعصاب همه را خرد میکرد و بد و بیراه بالا می‌گرفت. دقیقه هشتاد و نه مهرداد دیگر داشت میزد توی سر خودش: «چرا یه گل نمیزنن؟ مهرسام بیا کنار»
فرداد داشت پر پر میشد، دیگر از جا برخاسته بود و حرکات عجیب و غریب درمی‌آورد. چون کمی قبل‌تر مریم به همه‌هان هشدار داد: «بچه تو خونه ست!» و این یعنی فحش ندهیم. من هم با تلویزیون قهر کرده بودم. اهورا با تعجب به حال و وضع ما نگاه میکرد.
پاشدم رفتم آشپزخانه ظرف‌ها را بشورم، چون دیگر برایم مهم نبود. اما هنوز شیر آب را باز نکرده بودم که صدایم زدند: «ترانه؟ ترانه بیا. کجا رفتی؟»
دویدم توی هال: «چی شد؟»
مهرداد: «برامون پنالتی گرفت»
سه نفری با برادرهایم ایستاده بودیم وسط هال. یکیمان دستش به کمرش بود، یکی روی سرش، یکی روی دهانش. چشم دوخته بودیم به صفحه تلویزیون ببینیم چه میشود.
زیر لب دعا میکردم: «تو رو خدا، تو رو خدا»
مهرسام بلند بلند یک چیزی گفت که نفهمیدم، مهرداد سریع بچه را گرفت و چسباند به خودش که ساکت شود: «بزن دیگه»
از لحظه‌ای که پای کنعانی زادگان به توپ خورد تا وقتی رفت توی دروازده، قلبم دو دور از کار افتاد.
مهرداد بی مفهوم و بی معنی شروع کرد به داد زدن و تیشرتش را از سر کشید بیرون. فرداد دستانش را باز کرد و من پریدم بغلش. دو نفری، جیغ زنان بالا و پایین میپریدیم: «گل! گل شد!»
صدای تشویق تماشاچیان داخل استادیوم می‌آمد. مهرداد نیمه لخت رو کرد به اهورا: «دیدی گفتم؟ دیدی ما بردیم؟»
تازه یاد اهورا افتادم. ناراحت به نظر نمی‌رسید. بیشتر در حیرت بود و تحت تاثیر فضا می‌خندید.
فرداد: «اه! باید میذاشتی شرط ببندم»
مهرداد رفت بزند روی شانه اهورا، محکم هم زد. از این سمت داد زدم: «مهرداد! دستت بهش نمیخوره»
فرداد به شوخی هلم داد عقب: «باشه بابا، ما رو کشتی! یه شوهر پیدا کردیا»

خنده ام جمع نمیشد. اهورا از پشت فرمان نگاهم میکرد. با خوشحالی گفتم: «چیه؟»
از شدت جیغ زدن صدایم گرفته بود.
اهورا: «هیچی. جالبه»
من: «داری از سلیقه خوبت پشیمون میشی؟»
خیابان‌ها شلوغ بود و ترافیک بعد از دربی شدید.
خندید: «نه. اتفاقا راضی‌ام»
هیجان زده بودم و آرام و قرار نداشتم. پشت هم برایش حرف میزدم.
یک جایی گفتم: «راستی امروز سیگار نکشیدی»
بامزه نگاهم کرد: «فکر میکنی چرا رفتم تخمه بگیرم؟»
منِ ساده فکر میکردم جای سیگارش را پر کرده‌ام. در صندلی فرو رفتم.
پرسید: «خوشت نمیاد بکشم؟»
برایم فرقی نداشت، آنقدرها نمی‌کشید که آزاردهنده باشد. ولی گفتم: «خوشم نیاد دیگه نمی‌کشی؟»
اهورا: «چرا ولی میتونم کمترش کنم»
از پر حرفی چفت و بست دهانم شل شده بود: «ولی مامان جونت بگه میگی چشم!»
کلامم نیش داشت. نگاه کردم ببینم ناراحت شده یا نه. با تعجب خندید: «بله؟ چی شد؟»
صورتم را سمت پنجره برگرداندم: «دروغ میگم؟»
جواب نداد. من هم دیگر ساکت نشستم و حرف نزدم. بعد از یک هفته استرس و دعوای شب قبل، یک روز خوب داشتیم که آن هم قرار بود به اختلافات امیر و حنا منتهی شود. نمیخواستم دیگر سر مادرش دعوا کنیم.
نزدیک خانه آنها خودش گفت: «ولی خوش گذشت. اگه سر همه بازیا اینجوری جمع میشید منم بیام»
من: «فقط بازی‌های مهم. جدی میای؟ خبرت کنم؟»
اهورا: «میام، چرا که نه»
پیچید داخل کوچه امیر این‌ها: «خصوصا اگه بازم بهم غذاهای خوشمزه میدی که دیگه حتما»
پیش خودم ذوق کردم. اختلاف سر مادرش میتوانست بماند برای بعد.
ماشین را پای دیواری پارک کرد.
قبل اینکه پیاده شویم زد به سرم، گفتم: «اهورا، یه سوال بپرسم؟»
اهورا: «جانم؟ بگو»
منتظر نشسته بود به طرف من. نمیدانستم از کجا شروع کنم.
من: «تو هنوز… نمیدونی چه احساسی داری؟»
خیلی طول داد تا جواب بدهد، آنقدر که از پرسیدن پشیمان شوم.
اهورا: «زیاد بهش فکر نمیکنم»
دلم درهم پیچید: «برای چی؟»
طی همان چند ثانیه، هزار تا فکر و خیال ناجور به سرم زد. دوستم نداشت؟ بیخودی فکر میکردم؟ همه‌اش الکی بود؟ ساده و خیالاتی بودم؟ فریبم میداد؟ دوستم نداشت، نه؟ به اندازه کافی خوب نبودم؟
اما گفت: «نمیخوام پیچیده بشه. میخوام اتفاق بیافته»
نفهمیدم یعنی چه. انگار نمی‌توانست هیچ چیز را با یک بله یا نه ساده جواب بدهد و باید برای تمام مسائل عالم سفسطه میبافت. من چرا انقدر سوال می‌پرسیدم؟ خودم را کوچک می‌کردم که چه؟ جوابم را ندهد؟
قلب آتش گرفته‌ام را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. زنگ خانه حنانه را خیلی محکم و طولانی زدم. اهورا پشت سرم آمد داخل، جلوی آسانسور صدایم کرد: «ترانه خانم؟»
از دهانم پرید: «زهرمار!»
دیگر زیادی حالش خوب بود، زیادی داشت می‌خندید. باید دوتا میزدم توی پر و بالش، که به حالت نرمال برگردد. در آسانسور فقط خودمان دو نفر بودیم.
اهورا: «قهر نکن دیگه»
من: «دلم میخواد»
خواست دستم را بگیرد اما نگذاشتم. نمی‌دانست قهر کردنم به نفع خودش است، وگرنه معلوم نبود چه حرف‌ها که نزنم.
باز در گوشم بود: «چیه؟ نکنه خودت عاشقم شدی؟»
من: «نخیرم»
اهورا: «پس واسه چی ناراحت میشی؟»
خیره بود به علامت بالای آسانسور که ببینم طبقه چندیم و جواب نمیدادم. چرا انقدر کند می‌رفت؟ طبقه شش مگر جای زندگی کردن بود؟ چرا در گوشم حرف میزد؟
اهورا: «شدی، نشدی؟»
من: «نه»
دلم میخواست ناراحتش کنم. با همان امیر خیانتکار بی شعور می‌بستمش به رگبار.
اما خیلی با روحیه، دست برنمی‌داشت: «شده باشی بهم میگی؟»
زل زدم به چشمان قشنگش، با حرصی‌ترین صدایی که از اعماق قلبم برمی‌خاست گفتم: «معلومه که نه. تا تو بهم نگی، هیچی نمیگم. حتی یک کلمه. فهمیدی؟»
فارغ‌ترین لبخند عالم را زد: «قبوله، چشم»
در آسانسور را هل داد که باز شود و اشاره زد بفرمایم. امیر دم در منتظرمان بود.
اهورا زیر لب گفت: «فعلا بریم زندگی برادرم رو نجات بدیم، تا ببینیم چی میشه»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
11 ساعت قبل

خیلی امروز منتظر پارت بودم تا اومد امیدوارم فردا زودتر بیاد ببینیم امیر و حنا به کجا میرسن ممنون وانیا خانم قشنگ بود

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x