رمان پسر خوب – پارت ۳۲
من یک کار احمقانه کردم. خیلی خیلی خیلی احمقانه.
در ماشین اهورا، داشتیم میرفتیم مهمانی خانه تنها دوستش.
هنوز از موفقیتهایش سر شوق بود و پر حرف: «ما تو ارشد همکلاسی بودیم، من و ممدرضا و خانمش. تو کلاس فقط ما دوتا پسر بودیم، دیگه دوست شدیم…»
گوش میدادم اما حواسم جای دیگری بود. شب قبل، وقتی رفتم خانه… نمیفهمم چه مرگم شد؟ امیر گفت که آرمان زندگی همه ما را خراب خواهد کرد، چرا گوش ندادم؟ چرا از این آدم حذر نکردم؟ چرا افتادم دنبالش؟
اهورا در ماشین لبخند میزد: «دنبال کار میگشت، منم گفتم بیا شرکت ما مصاحبه…»
شب قبل، پیش از اینکه مرا ببرد خانه، در اتاقش یکدیگر را بوسیدیم. مرا سفت چسباند به آغوشش. این مرد داشت خوشحالیاش را با من قسمت میکرد، حرف از آینده و زندگی مشترک میزد، میخواست همراهش باشم. من دیگر چه دردی داشتم؟ چرا به خودم و او بد میکردم؟
تا رسیدم خانه، تا لباس عوض کردم، تا روی تخت دراز کشیدم، گوشی را برداشتم. بدون توجه به صداهای توی سرم که التماس میکردند دست بردارم، رفتم پیج امیر. از آنجا اسمش را سرچ کردم: «الهه»
نبود.
نیم ثانیه نفس راحت کشیدم، اما فکر دیگری به سرم زد. نوشتم: «آرمان»
آمد.
میخواستم ببینم این دوتا آدم چه شکلیاند. تا آن زمان جرأت نمیکردم. خصوصا الهه را.
میدانستم هر چه باشد، دیوانه خواهم شد. همان اول کنجکاویام را گذاشتم توی یک صندوق و قفلش کردم. اما آن شب دیگر نمیشد. آن صدا نمیتوانست مال یک زن نازیبا باشد، نه. میدانستم آن الههای که چند ماه در ذهنم ساخته بودم، آن زن دیو صفت، همان که شبیه جادوگر توی کارتونها بود، واقعیت ندارد. باید میدیدم چه شکلی است.
اما پیدایش نکردم و رفتم پیج آرمان.
بدتر شد، خیلی بدتر.
آرمان چرا این همه شبیه اهورا بود؟
خب برادر بودند اما… امیر آنقدرها شبیهش نبود… نه، نه، نه. شهره شرارت فامیل نباید شبیه اهورای من باشد. همان چشم و ابروها را داشت، همان بینی کشیده با موهای پرپشت. فقط حالت متفاوتی در چهرهاش بود که حس بدی به من میداد. پیجش باز بود، با کلی عکس از عیش و نوش و سفرهایش. عکس همسرش را همانجا پیدا کردم. الهه… الهه!
خدایا داشتم چه غلطی میکردم؟ چه بلایی به سر خودم میآوردم؟
من احمق چرا همان اول نگفتم حنانه عکسش را نشانم دهد؟ اگر میدانستم این شکلی است شاید قبول نمیکردم نسبتی با اهورا پیدا کنم.
هر چیزی بود که من نبودم. هر چیزی که آدمها انتظار داشتند باشی، تا به تو بگویند زیبا. نشسته بودم روی تخت عکسهایش را میدیدم و دلم درهم میپیچید.
کمر باریک داشت، دست و پاهای کشیده، گردن بلند، آن جاهایی هم که لازم است پرتر. پوستی روشن، و موهایش را بلوند رنگ میکرد. دماغش عملی بود، چشمهایش عسلی. لنز بود؟ نه، گمان نکنم. خوشگل بود، خیلی زیاد. من انقدر خوشگل نبودم. اسمش به خودش میآمد، مثل الههها بود.
پیج خودش بسته بود، وگرنه خدا میدانست چه به سرم بیاید. تا دم صبح خوابم نبرد. سه بار از جا برخاستم، برق را روشن کردم که خودم را در آینه نگاه کنم. هر چه عکس از خودم داشتم از نظر گذراندم. بارها پیج آرمان را زیر و رو کردم.
میدانستم دارم به خودم بد میکنم، اما کردم. خیلی احمق بودم، نه؟ حنانه اگر میفهمید دارم میزد.
حالا ایستاده بودم کنار اهورا، دم در خانهای که مهمانش بودیم. دستم را محکم در دست داشت و به من لبخند میزد. در سر من بلوا به پا بود اما به روی خودم نمیآوردم.
به نظرش من زیبا بودم؟ نمیدانم، زیاد از این حرفها نمیزد. فقط یک بار گفت چشمان قشنگی دارم.
احساس گناه داشتم. انگار که کارم خیانت بوده به همه قول و قرارهایمان. به وفاداریاش. به اینکه با همه سختی برایم از گذشتهاش گفت تا خیالم را راحت کند. بیخودی آرامشم را برهم زده بودم و دیگر نمیشد درستش کرد. داشتم جان میکندم به روی خودم نیاورم، دانستنش برای اهورا فایدهای نداشت. فقط ناراحت میشد، همین. حق نداشتم او را هم بیازارم.
دوستانش را به من معرفی کرد: «محمدرضا، ندا… اینم که السا خانم»
السا کمی بیشتر از یک سال داشت و هنوز راه نمیرفت. اهورا همان دم در او را از پدرش گرفت و بغل کرد: «خوبی عمو؟ چند وقته ندیدمش؟ بزرگ شده»
محمدرضا گفت: «اونقدری که دو سه ماهه نامزد کردی، ما تازه داریم ترانه خانم رو میبینیم»
تلاش میکردم اجتماعی و خوش برخورد رفتار کنم. اهورا نگران بود، تمام راه از این آدمها تعریف کرد. دلش میخواست من ازشان خوشم بیاید. نشستم بی توجه به حال خرابم، مکالمه کردم و به سوالاتشان جواب دادم. اینکه در تنهایی چه بلایی سر خودم میآوردم مهم نبود، باید اهورا را خوشحال نگه میداشتم.
من خوشگل نبودم؟ چرا… ولی نه به اندازه او. آن دختره.
اهورا داشت در مورد من میگفت، که قرار است به زودی بروم همراهش کار کنم. میان حرفهایش نگاهم میکرد، مطمئن و خوشحال.
به خودم میگفتم اصلا چه اهمیتی دارد؟ مرا میخواهد، نه الهه. اینکه زبان باز نمیکرد بگوید دوستم دارد یا نه به کنار. بچه که نبودم، داشت دلبسته میشد. دیگر نمیتوانست بگوید از مصلحت است یا اجبار، حالا به قول حنانه از خدایش هم بود.
حقیقت ناگواری وجود داشت، و آن اینکه هیچ فرقی نداشت اهورا چه فکر میکند. آخرش الهه رقیب من بود. این حس هرگز از بین نمیرفت.
ته تهش، روزی روزگاری قرار بود الهه همسرش باشد. حتی اگر علاقهای به هم نداشتند، زمانی فکر او به سرش میزد، صحبتش را میکرد، الهه جای من مینشست. همه اطرافیانش هم میدانستند. بی تردید در ذهن همه من با الهه مقایسه میشدم. شاید حتی حرفش را میزدند.
ولی چه میگفتند؟ مثلا اینکه حیف شد و الهه بهتر بود؟ نمیگفتند او بیشتر به اهورا میآمده؟ کاش میشد ذهن آدمها را بخوانم. نه، آنطوری دیگر بی شک به جنون میرسیدم.
رفتیم نشستیم سر میز شام. غذا قیمه بود با سیب زمینی. در ظاهر میگفتم و میخندیدم، اما در سر خودم زار میزدم.
اینها از گذشته اهورا خبر داشتند؟ نه، گمان نکنم. ارشدش را یکی دو سال پیش تمام کرده بود. برای همین این همه کنارشان راحت بود و خوش صحبت؟ از وجود آن آدم قبلی و زندگیاش بی خبر بودند؟
خودش برایم غذا کشید. همین امشب که من غرق عذاب وجدان بودم، مهربان تر از همیشه شده بود.
نصف کاسه ترشی را خالی کرد روی برنجش و به من گفت: «ترشیهای مامان ندا خیلی خوبه»
بعد ظرف را گذاشت جلوی من که امتحان کنم.
گفت: «بهت گفتم من باعث شدم این دوتا ازدواج کنن؟»
حواسم را جمع کردم: «جدی؟ چطوری؟»
ندا گفت: «شوخی میکنه»
محمدرضا خندید: «نه دیگه، راست میگه»
منتظر بودم تعریف کنند بفهمم موضوع چیست، اما آنها برای هم چشم و ابرو میآمدند.
آخر محمدرضا گفت: «این دوتا سر معدل الف رقابت داشتن. اهورا بهم گفت ندا ازت خوشش میاد، تو برو بهش پیشنهاد بده…»
پرسیدم: «الکی گفت؟»
اهورا: «نه، معلوم بود… دروغ میگم؟»
ندا انکار میکرد.
محمدرضا: «منم که ساده، نمیدونستم میخواد حواس ندا رو پرت کنه…»
ندا: «موفق هم نشد»
اهورا: «نه. هم محمدرضا رو گرفت، هم معدل الف»
محمدرضا دخترش را نشان داد که دست روغنیاش را به پیراهن او میمالید: «الانم این وضع و اوضاع منه، چون آقا اهورای شما نمره بالا میخواست»
محمدرضا لنگه خودش بود. با همان قیافه بچه درسخوان طور، با علایق مشترک. بعد از شام دو نفری نشستند پلی استیشن بازی کنند. ندا با من حرف میزد. صورت مهربان و بانمک داشت، با یک پیراهن چین چین گلدار. دخترش را نشانده بود بینمان و از من سوال میپرسید: «چطوری آشنا شدین؟ کی قراره عقد کنید؟»
از اهورا تعریف هم میکرد: «خیلی با ادب و سر به زیره، من تو دانشگاه ندیدم سرشو بلند کنه به کسی نگاه بندازه…»
نه. اما حتما روزی الهه را نگریسته بود. چون قرار بود با هم ازدواج کنند. درونم غوغا بود. با خودم چه کردم؟ ما مگر این مشکلات را حل نکردیم؟ مگر کنارش نگذاشتیم؟ مگر نگفت خوشحال است که آن اتفاق نیافتاده؟ من که قانع شده بودم… آخر چرا این شکلی بود؟ نمیشد سادهتر باشد؟
چهرهاش یک طرف، بدنش چرا آنقدر بی نقص بود؟ ماهرخ خانم رفته بود رانوِی ویکتوریا سیکرت عروس انتخاب کند؟ آنطوری لاغر و قد بلند، با موهای حالت دار، در مایوها و لباسهای جذبی که در اکثر عکسها به تن داشت… آن هم کنار شوهری که شبیه همین اهورای من بود… قلبم داشت آتش میگرفت.
بچه چهار دست و پا رفت آن طرف خانه، جلوی تلویزیون. دستش را گرفت به اهورا که روی پا بیایستد. اهورا با او حرف میزد: «جان عمو؟ دارم به بابات گل میزنم. بیا اینجا، بیا پیشم بشین…»
سرم دیگر داشت گیج میرفت. بچه هم دوست داشت؟ هنوز در موردش حرف نزده بودیم. آینده فعلا یک تصویر کلی و غیرواضح بود، حداقل برای من. او مطمئن تر از من به نظر میرسید. و خب تقصیری نداشت… خودم مطمئنش کرده بودم. گفته بودم نگران نباشد، که برایم مهم هم نیست، که من او را میخواهم.
میخواستم. تمام وجودم به سمتش کشیده میشد. من که دیگر نمیتوانستم از این آدم جدا شوم. فقط ماتم یک هفته دور بودنش به گریهام میانداخت.
کاش آرمان زنگ نمیزد، کاش من گوشی را پرت میکردم توی دیوار که میشکست و عکس هیچکس را نمیدیدم. رقابت با اَبی حالا خندهدار بود، او حداقل وجود نداشت. با این یکی چطور کنار میآمدم؟
شب برگشتم خانه. باز مقابل آینه به خودم نگاه کردم. من زیبا بودم؟ نمیدانم. مغزم از فکر زیاد درد میکرد.
یاد خودم انداختم: «تو رو دوست داره، نه اونو»
خوابیدم. خواب دیدم دارم دنبال اَبی میگردم، میخواهم پیدایش کنم که با هم برویم سر وقت الهه. اَبی با صدای ضمختِ عجیب و غریبی، نصف انگلیسی و نصف فارسی به من میگفت: «دُنت وُری. انتقامش رو میگیریم»
عالی
مرسی ♥️
ترانه واقعا خودشو تو شرایط سختی انداخته کاش اهورا زودتر اعتراف کنه که دوستش داره ممنون نویسنده گل💗
ترانه یه مقدار خودآزاری داره
سلام عزیز خیلی عالی بود مثل همیشه تر تمیز و تپل مپل خستگی ازت دور مهربونم
مرسی راحیل جان فدات ♥️