رمان پسر خوب – پارت ۳۴
شب را همانجا ماندم. امیر با دست بالا را نشان داد: «میتونی اتاق اهورا بخوابی»
فکر کردم حواسش نیست و جهت را قاطی کرده. پرسیدم: «انباری؟»
امیر: «نه، اتاق قبلیش. همین بالاست»
با این حال بهانه لباس را گرفتم و رفتم انباری. میخواستم جای خالیاش را ببینم و بیشتر غصه بخورم. چون خب، چه کار دیگری میشد کرد؟ تیشرت کریتوس را برداشتم. پوشیدم و غرق عطرش شدم. تا گریه ام نگرفته، برگشتم پیش بقیه.
مادرش برای اولین بار مرا برد طبقه بالای خانه. سه تا اتاق داشت با یک سرویس بهداشتی. از همان اول درها را نشانم داد: «این مال آرمان بود، این اهورا، اینم امیر»
در وسطی را به رویم گشود: «بفرمایید»
کلید برق را زد و وارد اتاق شدیم، بزرگ بود و دلباز. یک در شیشه ای داشت رو به تراس که این سمتش پرده حریر سفید کشیده بودند. دیوارهایش راه راه طوسی و سفید داشت، با یک تخت. پسره دیوانه! همچین جایی را گذاشته و رفته بود در آن سوراخ موش زندگی میکرد؟
ماهرخ خانم گفت: «تا چند سال پیش اینجا اتاقش بود. نمیدونم والا چی شد گفت میخوام برم اون پشت تو سوییت»
گفت که تعارف نکنم و چیزی خواستم صدایش بزنم، تشکر کردم.
پرسید: «تنهایی این بالا که نمیترسی؟»
گفتم: «نه. من که خونه همیشه تنهام. اینجا باز شما هستید»
وقتی رفت شروع کردم به فضولی در اتاق. رفتم روی تراس، به دکوریهای روی میز دست زدم، در کمد دیواری را هم باز کردم، فقط سه دست کت و شلوار کاور شده داخلش بود با تعدادی لباس زنانه که میخورد برای ماهرخ خانم باشد.
پریدم روی تشک نرم تخت. احتمال دادم متعلق به اهورا نباشد، چون دو نفره بود و کمی قدیمی. اما روتختی تمیز داشت با بوی نرم کننده لباسشویی. پیدا بود مدتها کسی از این اتاق و تخت استفاده نکرده است.
بچه پولدار بی درد، زده بود به سرش؟ اگر نمیخواست، من با کمال میل حاضر بودم بیایم اینجا ساکن شوم.
خوابم نمیآمد، پس گوشی را برداشتم. با اهورا چند ساعت پیش حرف زدیم و شب بخیر گفت. کره حالا نیمه شب بود. سرم را در یقه تیشرتش فرو برده و اینستاگرام را میگشتم.
اما واقعا… من اینجا چه میکردم؟ چند وقت پیش این آدمها غریبه بودند، این خانه برایم فقط یک عکس بود. چه الکی الکی داشتم میشدم عروس همچین خانه و زندگی بزرگی.
پدرم اگر بود شاید اجازه نمیداد. میگفت آدم باید با هم سطح خودش ازدواج کند. بابا اگر بود همان اول نمیگذاشت مهرداد کارم را به دیوانه بازی بکشاند. بابا اگر بود… با اهورا آشنا نمیشدم؟ شاید. آنطوری هم خب بد میشد.
هنوز هزارتا دغدغه داشتم. یک آدم بد عنق در سرم غر میزد که: «خب چه فرقی کرد؟ به جای بدهی زن سپهر نمیشی، اما اهورا چرا»
قانع نمیشد که اینطور نیست، که من این یکی را دوست دارم. مینشست فکر میکرد و نمیفهمد برادرانم چطور قرار است پولش را پس بدهند. برای اهورا شاید اصلا مهم نبود، اما برای من چرا.
نگاه میکردم به این خانه، به اسباب بازیهای چند ده میلیونیاش، به ماشینی که خیلی راحت عوض میشد، به اینکه برادرش عروسی نکرده صاحب خانه شد، به هزارتا خرج کرد دیگرشان که در زندگی من انقدر راحت به دست نمیآمد… شاید پدرم حق داشت.
ما با هم فرق داشتیم. درست که بدون هیچ ادا و اصولی مینشست با من و فرداد هر چه سر سفره بود میخورد و از روی ادب جوری رفتار میکرد که انگار بهترین غذای عمرش است، اما حقیقت این بود که زندگی متفاوتی داشت.
اوضاعش خوب بود، خیلی خوب. حالا که قرار بود برایش کار کنم، بیشتر از حساب و کتابهایش برایم میگفت: «یه سری سرمایه گذاری کردم، تا چند سال دیگه سود خوبی بهم میده… یه مقدار کریپتو دارم. فعلا دست نمیزنم که بره بالاتر…»
میپرسیدم این «یک سری و یک مقدار» یعنی چقدر؟ به سادگی اعداد و ارقامی را به زبان میآورد که برای من خیلی بزرگ بود. میپرسیدم خب چطور انقدر زیاد؟ جوابش ساده بود؛ اهورا نود و نه درصد تفریحاتش در همان انباری پای بازی کامپیوتری بود و جایی نمیرفت که خرج کند. تقریبا هر چه در سال درمیآورد پس انداز میشد.
باید خوشحال میشدم، نه؟ کی دلش شوهر پولدار نمیخواست. من دیوانه یک غرور لعنتی داشتم و کوتاه نمیآمدم. حق خودم نمیدیدم هیچ گونه درخواستی از او کنم. هرچقدر که حنا میگفت: «نامزدته، بگو واست یه چیزی بخره، دو جا ببره. همینطوری عادت میکنهها»
اما شرایط من با او فرق داشت. من آن چند ساله را با این باور زندگی کرده بودم که حق ندارم از خودم احتیاج نشان دهم. کسی نباید فکر میکرد چون پدرم نیست، نیازمند کمکم. این میان نظر اهورا از همه مهمتر بود. نمیخواستم از اول دیدش به من بشود «بچه یتیم» یا چه میدانم آدم ندید بدید و فرصت طلب. تا پیشنهاد نمیداد، درخواست چندانی نمیکردم و همینطوری راحت بودم.
گفته بود بیا سرکار و نصف خوشحالیام از این بابت بود که حالا میتوانم کمک کنم فرداد پولش را پس بدهد.
من پیشتر نمیدانستم این همه کمبود اعتماد به نفس دارم. قبل از اهورا، این همه حرف مردم برایم مهم نبود. حالا همش در فکر بودم که فامیلش چه میگویند؟ در و همسایه؟ دوستش؟ پدر و مادرش؟
از قدرت افتاده بودم. دیگر اولویت با خودم نبود و همه چیزم حول اهورا میچرخید. این بخش ناخوشایند عشق و عاشقی بود؛ احساس ضعف داشتن. دختر کله خراب دعوایی، ناگهان نرم شده بود. آن هم برای چی؟
یک نفر پیدا شده بود، کسی که حتی به خودش باور نداشت. خودش را ضعیف میدید و اجازه میداد به او زور بگویند. اما همین آدم قدرتش را داشت با یکی دوتا کلمه به من آسیب بزند. کافی بود کمی صدایش را ببرد بالا، جور اشتباهی نگاهم کند، یا چه میدانم دستش با قدرتی بیش از حد عادی به من بخورد. خرد میشدم. قلبم میشکست، غرورم، احساسم… نابودم میکرد.
این بدبین شدنها نتیجه دوریاش بود. کنارش همه چیز را میسپردم به دست بی خیالی. دلم نمیخواست او را آدم فریبکاری فرض کنم، این مدلی نبود. خودش اصلا میدانست با من چه میکند؟
تا خوابم ببرد، در گوشی عکسهای دو نفرهمان را ورق زدم. کنار هم قشنگ بودیم، مثل زوجهای خوشبخت چشمان جفتمان میخندید. تصور کردم اینجاست. کنارم خواب رفته، نه هزاران کیلومتر دورتر. خیال کردم دارد دست نوازشش را میکشد به سرم. غصههایم را برمیچیند، دلواپسیها را کنار میزند، مطمئنم میکند که همه چیز درست میشود.
…
سر صبح نور شدیدی که از بیرون میآمد بیدارم کرد. ساعت دیواری خواب رفته و از دیشب سر چهار و نیم مانده بود. گوشی را لای پتو یافتم؛ نزدیک نه بود.
خواستم باز هم بخوابم اما از پایین صدای حرف زدنهای مداوم میآمد و نمیگذاشت. همان بالا دست و رویم را شستم و رفتم ببینم چه خبر است. همه بیدار بودند و داشتند صبحانه میخوردند. خاله منیر به همان زودی همراه سپیده، یکی از هفت تا دخترش، آمده بود.
من که رسیدم، داشت به حنا غر میزد: «یه کم غذا بخور جون بگیری. چیه همش لقمه کوچیک برمیداری؟»
چشمش افتاد به من که دم در آشپزخانه بودم. با صدای گرفته از خواب گفتم: «سلام»
جوابم را دادند. خاله مرا نشان داد: «ترانه رو ببین، یه پَره گوشت بهش هست، جون داره»
فرار کردم رفتم سر گاز برای خودم چای بریزم. این چه بود جلوی امیر و بقیه گفت؟
اما خب حق داشت، من همیشه از حنا پرتر بودم. او از کودکی بد غذا بود و آخرش زیاد رشد نکرد. من هم بعد فوت پدرم وزنم رفت بالا. بعدها خودم را لاغر کردم اما هیچوقت به استخوانی بودن نرسیدم. سر همین شروع کردم به پوشیدن لباسهای اورسایز و راحت. پنهانش میکردم که برایم دغدغه نشود.
نشستم کنار حنانه و دعا کردم دیگر اشارهای به من نکنند.
حنا به نظر از حرفهای خاله منیر ناراحت نمیشد. با شوخی گفت: «امیر همینطوری دوست داره. من چیکار کنم؟»
امیر آن روزها مخالفتی با او نمیکرد. دوست داشت یا نه، با دهان پر سر تکان داد.
خاله قانع نشد: «اینو میگه تو ناراحت نشی وگرنه مردا همشون زن تپل میخوان. خود منو ببین… فکر میکنی چطوری هفت تا بچه دارم؟»
چایی پرید در حلق سپیده: «مامان! تو رو خدا، زشته»
خاله منیر: «جدی میگم»
امیر از سر میز برخاست: «سلیقه شوهرخاله رو به ما تحمیل نکن منیرجون. دست از سر خانم منم بردار… من برم حنا؟ کاری نداری؟»
حنانه فقط گفت: «نه»
زیر میز آرام زدم به پایش که جلوی اینها آبروداری کند. الکی لبخند زد و برگشت سمت امیر: «نه عزیزدلم، برو به سلامت»
امیر گمانم خیلی وقت بود رنگ محبت را نمیدید. گیج چند بار پلک زد، بعد جوگیر شد و فرق سر حنانه را بوسید. رفت آن طرف آشپزخانه، دم یخچال. صدا زد: «زن داداش؟»
اول نفهمیدم با من است. با تعجب داشتم فکر میکردم زن داداشش کیست، که دیدم مرا نگاه میکند. گفتم: «بله؟»
امیر: «فرداد خونه ست؟ ظهر برم کارش دارم»
باز با فرداد چه کار داشت؟
گفتم: «سفر که نیست. نمیدونم بره آژانس یا نه. چیکارش داری؟»
امیر: «چندتا چیز داشتم بهش بدم»
داشتم حدس میزدم چه چیزی است و اخم میکردم، که خاله منیر صدایم زد: «برادرت مجرده ترانه، آره؟»
من: «آره، چطور؟»
خاله منیر: «قصد ازدواج نداره؟»
سپیده محکم زد به پیشانیاش: «وای مامان، خواهش میکنم»
سپیده یک دوقلو داشت که اول همان تابستان عروسی کرده و رفته بود سر زندگیاش. خاله منیر معتقد بود او تنها مانده و حسودیاش میشود. سپیده داشت بال بال میزد و از من عذرخواهی میکرد که یک وقت ناراحت نشوم.
خاله منیر: «چیه؟ خودت که پسر درست و حسابی انتخاب نمیکنی، بذار من یکیو برات پیدا کنم»
امیر جای من خواهرشوهری میکرد: «اتفاقا فرداد خیلی بچه گلیه… میخوای شمارهت رو بهش بدم سپید؟»
سپیده: «نه تو رو خدا، یه وقت آبروی منو نبری»
حنانه غرزنان ساکتمان کرد. یکی زد به من: «بخور دیگه، زودتر بریم… امیر تو هم برو دیرت میشه»
سپیده با ما آمد دنبال لباس عروس. سرخود که نه، حنا شب قبل به او زنگ زده بود بیاید. گفت: «تازه عروسی داشتن، میدونه کجا بریم»
من تمام دخترخالهها را ندیده بودم، یعنی مطمئن نبودم دیدهام یا نه. زیاد بودند و دو جفت دوقلو هم داشتند. فقط دریافته بودم هر دختری در فامیل اسمش با سین شروع شود، احتمالا دخترخاله اهوراست.
غریزهام میگفت باید از سپیده خوشم بیاید. یعنی حنانه که دوستش داشت. با خواهر دوقلویش همسن اهورا بودند، به فاصله پنج روز تفاوت سنی.
اهورا یک بار غر میزد: «نمیدونی چی میکشیدم. تولد ما سه تا رو با هم میگرفتن، رئیس که اونا بودن، همه چیز رو دخترونه انتخاب میکردن. منم حق نداشتم حرف بزنم»
با این حال… دختر خوبی بود. تازه ماشین مادرش را هم آورد و ما راحت شدیم.
آسمان را آن روز ابرهای تیره پوشانده بود، هرچند که خبری از باران نشد. رفتیم خیابانی پر از مزونهای لباس عروس. بالا تا پایینش را قدم زدیم و ویترین ها را تماشا کردیم تا اینکه بالاخره مقابل یک مزون، حنانه متوقف شد: «دیگه بسه. همین رو بریم تو»
قدم گذاشتیم داخل مغازه. همه جا برق میزد. به زیباترین شکل غرق در رنگ سفید و نقرهای بود و از زیادیِ اکلیل و سنگ میدرخشید. تا یکی بیاید و به دادمان برسد، بین مانکن ها میگشتیم و ذوق میکردیم:
«وای تو رو خدا!»
«اینو ببین! چه خوشگله»
«این خیلی بهت میاد حنا»
حنانه اما با شک و تردید به لباسها نگاه میکرد. کمی بعد وقتی در اولین لباس از اتاق پرو بیرون آمد، اشک خوشحالی چشمانم را پر کرد: «خیلی خوبه، مثل ماه شدی»
خودش رو به آینه اخم کرد: «نه، ساتن دوست ندارم»
لباس دومی را هم گفت: «پفش کمه»
سومی: «زیاد شلوغه»
چهارمی: «دانتل قدیمی نشده؟»
پنجمی: «این پفش زیاده»
رفتیم یک مزون دیگر. و یکی دیگرتر. و جایی غیر از آن. از هیچ چیز خوشش نمیآمد.
دیگر خسته شده بودم: «مطمئنی دفعه پیش پریا ایراد میگرفت؟»
حنا هم کلافه بود: «نمیدونم… دیگه نمیدونم چی میخوام»
در رستورانی همان دور و اطراف نشسته بودیم منتظر که ناهارمان را بیاورند. باید آن روز هر طور شده، هولش میدادم به سمت بهتر شدن. کاری هم نداشت، کافی بود مثل خودش مارمولک بازی را سر بگیرم… سپیده پاشد رفت دستش را بشورد و موقعیت را برایم جور کرد.
یک قیافه ناراحت به خودم گرفتم و گفتم: «مشکلت لباس نیست، نه؟»
حنانه: «یعنی چی؟»
من: «اگه میخوای عروسی رو بهم بزنی میفهمم، اشکالی نداره. تهش امیره دیگه، مهم نیست»
حنانه: «وا! امیر مهم نیست؟ چی داری میگی؟»
غذایمان را آوردند و برای چند دقیقه ساکت شدیم. داشتم به خاطر امیر خودم را میانداختم توی آتش. حنانه صبر کرد پیشخدمت برود تا به من حمله کند: «جای اینه که آشتیمون بدی؟»
من: «آخه میبینم به دلت نیست لباس بخری. اگه میخوای جدا بشی…»
گر گرفت: «نخیر، نمیخوام. دهنتو ببند»
سپیده برگشت: «عه غذا اومد؟ شروع میکردین دیگه، چرا منتظر شدین؟»
آتش را توی چشمان حنانه میدیدم. بی صدا برایم خط و نشان میکشید. میدانست دارم چه غلطی میکنم؟ میدانست، اما دلیل نمیشد عصبانی نشود.
این چند روز دیگر زیادی نازش را کشیده بودم. لازم داشت کمی سختگیری محبتآمیز نثارش کنم که به خودش بیاید…
کاش اهورا زودتر برگرده جاش خیلی خالیه 😂😂 ممنون وانیا خانم قشنگ بود
میخوام چند قسمت نباشه دلتنگ بشیم 😂
خب ترانه گناه داره😂
رمانتون داستان جالبی داره ؤلی اگر ممکنه پارتا رو که ساعت مشخصی در سایت قرار بدین
باتشکر
نمیتونم واقعا
من هم کار میکنم هم باید به خودم و زندگیم برسم. هر روز که میذارم حجم پارتا هم خوبه یه ذره بهم آسون بگیرید تو رو خدا 💔
باشه عزیزم اشکالی نداره سلامت و موفق باشی 🌹
مرسی که درک میکنید
بازم من سعی میکنم تا ظهر حتما ارسال بشه ♥️♥️
ممنون 🌹
رمانتون عالیه فقط اگه لطف کنید ساعت مشخصی بذارید ممنون
من همه تلاشم رو میکنم تا ظهر بفرستم 🙏🏻