رمان پسر خوب – پارت ۳۸
گفته بود شنبه ساعت نه صبح شرکت باشم، من هم هشت و پنجاه دقیقه رسیدم. همان منشی دفعه پیش پشت میز نشسته بود، نمیدانم مرا شناخت یا نه. یک پالتوی سیاه بلند تنم بود، زیرش پیرهن دکمه دار سفید با شال مشکی. من دیگر از این رسمیتر نمیشدم. تازه جای کتانی هم کفش پوشیده بودم که سالی دو سه بار بیشتر رخ نمیداد.
به منشی که این بار به قیافه آرایش شده و مرتبم لبخند میزد گفتم: «مهندس محبیان هستن؟ شریف هستم»
منشی: «قرار ملاقات داشتید؟»
نمیدانستم دارم یا نه. گفته بود میآیم؟
برای اولین بار به زبان آوردم: «من مدیر برنامشون هستم»
فکر کردم شاید بزند زیر خنده اما گفت: «درسته! خوب هستید؟ مهندس ساعت نه میان»
رفتم یک گوشه نشستم و منتظر شدم. تبلت جدیدم را از کیفم درآوردم. دیروز که رفتم پیشش، این را به من داد: «این امانته برای کار. نگهداری و خرج و مخارجش با خودت»
گفتم چشم. یک سیمکارت هم داد: «این خط کاریه. از صبح تا تایمی که شرکتی روشنش کن، بقیه ساعات لازم نیست جواب کسی رو بدی»
دوباره نباید میگفتم چشم، چون رویش زیاد شد: «سرکار به همین صورت جواب منو میدی»
اخم کردم: «چه حرفا!»
او غلیظتر از من اخم کرد: «ترانه جدی باش، اونجا بچه بازی نداریم. من رئیستم، نه نامزدت»
هر چند که دلخور شدم و ناچار شد یک دور منت کشی کند، اما در آخر به توافق رسیدیم که در شرکت روابط کاریمان حفظ شود.
تقویمش را چک کردم، خط را هم روشن گذاشتم و منتظر نشستم تا برسد. دقیق سر نه آمد. یاد خودم انداختم که زیادی زمان شناس است و احتمالاً انتظار دارد من هم باشم.
با کیف لپتاپ در دست رسید. نمیدانم چرا از دیدنش خندهام گرفت، به زور خودم را جمع کردم چون داشت اخم میکرد. پاشدم و گفتم: «سلام»
جوابم را داد و رو کرد به منشی: «خانم شریف از امروز با ما کار میکنن»
منتظر بودم منشی را هم به من معرفی کند اما نکرد. راه افتاد سمت اتاقی و اشاره زد: «شما با من بیاید»
اوه! قرار بود برای هم فعل جمع به کار ببریم؟
رفت نشست پشت میزش و من هم مقابلش. خنده لعنتیام نمیرفت. ابرویش را داد بالا: «دیروز چی گفتم؟»
من: «ببخشید، ببخشید. یه کم استرس دارم»
مرا نگه داشت و وادارم کردم در حضورش زنگ بزنم دو سه جا برای هماهنگی جلسات و پیگیری کارها. ضروری نبود، به نظر تنها میخواست ببیند آموزشهای دیروزش را یاد گرفتهام یا نه. بعد از آن هم باید میرفتیم جلسه در شرکت.
دفتر شرکت تقریبا بزرگ بود. چندتا اتاق کوچک داشت با یک اتاق کنفرانس که یک عده داشتند آنجا جمع میشدند. احمدآقا آن روز پیدایش نبود، اهورا رفت سر میز مقابل پرده ویدیو پروژکتور ایستاد. اولین صندلی کنار خودش را نشان داد و من نشستم.
ده پونزده نفری آمدند و دور میز جمع شدند. یکی یکی سلام میکردند: «سلام آقای مهندس، صبح بخیر مهندس، خوش اومدید…»
امیر که از در آمد، مثل بچهها از دیدن یک آشنا ذوق کردم. کنارم نشست: «هنوز از دستش فرار نکردی؟»
گفتم: «تازه یه ساعت شده»
امیر: «همینم خیلیه»
اهورا گلویش را صاف کرد و جمع کم کم ساکت شد. شروع کرد به صحبت و همه خیلی جدی گوش میدادند.
چنین فضایی برایم تازگی داشت. تلاش میکردم تمرکز کنم اما هیجان داشتم و نمیشد. چند نفر کنجکاوانه نگاهم میکردند، چندتای دیگر هم به من لبخند زدند و جوابشان را دادم. پشت هم یاد خودم میانداختم که باید حواسم جمع باشد به حرف های اهورا: «…و با توافقی که صورت گرفت موفق به عقد قرارداد شدیم. در پروژه جدید…»
این فکر به ذهنم رسید که مثل چوب خشک رفتار میکند و عذاب وجدان گرفتم. چرا انقدر سرد حرف میزد؟ مضطرب به نظر نمیرسید، اما راحت هم نبود. زبان بدن نداشت، فقط ایستاده بود سر جایش و بدون کوچکترین حرکتی صحبت میکرد.
ذهن من میرفت خانه. همین آدم نشسته بود کنارم، شوخی میکرد و به مزخرفاتم میخندید. الان چرا این شکلی بود؟ یک لحظه نگاهش چرخید روی من و دیدم حواسم پرت شده. نگران از اینکه نکند چیز مهمی گفته باشد، گوش دادم: «مثل همیشه انتظار دارم هر بخشی کار خودش را به بهترین شکل انجام بده…»
چرا یک کم روحیه نمیداد؟ از این مدیرهای انگیزشی نبود، سرراست حرفش را میزد. در دلم گفتم که اعضای هیئت مدیره حق دارند از او خوششان نیاید و باز عذاب وجدان گرفتم. من چرا داشتم میکوبیدمش؟
یک آقایی سوال پرسید و دوباره برگشتم سر جلسه. اهورا گفت: «نه، آقای رضایی سر این پروژه نیستن…»
رضایی، فامیلی محمدرضا بود. دست اهورا به سمت من اشاره زد و سریع صاف نشستم. اما منظورش امیر بود: «سرپرستی بخش فروش با برادرمه»
چی میفروختند؟ مگر فروشگاه بود؟
امیر برعکس اهورا، با لبخند برای جمع سر تکان داد.
دست اهورا ده بیست درجه چرخید و این بار دیگر جدی با من بود: «خانم شریف هم به عنوان دستیار و مدیر برنامه بنده با ما همکاری خواهند کرد. هماهنگیها با ایشون صورت بگیره، من ممکنه در دسترس نباشم. لطفا هر همکاری نیاز بود انجام بشه»
ناگهان پانزده تا سر چرخید سمت من. قلبم تند میزد، اما مثل امیر خوش برخورد رفتار کردم. دستیار چی بود این وسط؟ به من نگفته بود. چرا الکی پست و مقام تحویلم میداد.
یک سری تقسیم وظایف بین بقیه کرد و من سعی کردم اسامی را به خاطر بسپارم. نیم ساعت دیگر یک بند و خسته کننده حرف زد، آخر هم خیلی طلبکارانه گفت که همه کارشان را انجام دهند و قصوری صورت نگیرد. سپس یک خسته نباشید بیخودی گفت و همه را مرخص کرد.
اگر کسی خود به خود روحیه داشت، اهورا آن را هم از بین برد. نه تشکری، نه آرزوی موفقیتی.
با امیر که از پشت میز پاشدیم، پرسیدم: «سرپرست فروش چی هستی؟ مگه چیزی میفروشید؟»
امیر: «چیزایی که وارد میکنیم دیگه. هر کدوم مشتری خودش رو داره»
من: «آهان! از اون نظر؟»
من فقط تا بخش واردات را توجه کرده بودم.
امیر رو کرد به اهورا و پرسید: «با خانم شریف بریم شرکت رو نشونش بدم؟»
مرا برد و به یکی یکی اتاقها سر زدیم. امیر مطابق انتظار با همه رفیق بود. یک اتاقی بود با چهار تا میز، گفت: «امور فروش کلا این اتاقه. اونم فعلا میز منه»
سه تا از میزها خالی بود، فقط پشت یکی خانمی نشسته بود که امیر گفت اسمش سخائی است. رفتیم یک اتاق خیلی کوچک برای بخش مالی و حسابداری و یکی دیگر که روابط عمومی و آچ آر آنجا بود.
سپس گفت: «بقیه هم که دیدی انبار کار میکنن»
اهورا گفته بود انبار هم دارند و یک دفتر آنجاست.
از امیر پرسیدم: «پدرت نمیاد شرکت؟»
گفت: «امروز نه، مامان رو برد بیمارستان»
نگران پرسیدم: «برای چی؟»
امیر: «چیزی نیست. چندتا چکاپ و آزمایش داشت»
صدای اهورا میآمد که در اتاقش به کسی غر میزد. میدانستم قرار است کارهای آن ده دوازده روز غیبت را بررسی کند. هنوز که مرا صدا نزده بود، پس با امیر رفتم تا درباره فروش برایم توضیح دهد و چایی خوردیم. آن وسط گفتم: «این چند ماهه حال مامانت خدا رو شکر بهتره، نه؟»
امیر یک قند گذاشت در دهانش و گفت: «آره، البته با تشکر از شما. اوضاع چطوره؟ این برادر ما تو خونه که اینطوری امر و نهی نمیکنه؟»
خندیدم: «نه بابا، چرا باورتون نمیشه با من خوبه؟»
امیر: «چون همش اینطوری میبینیمش»
دلم نمیخواست پشت سر اهورا حرف بزنم. بحث را عوض کردم: «اوضاع شما چطوره؟ بهتر شدید، آره؟»
کمی غمگین شد اما گفت: «آره، فکر کنم. دیگه اونقدرا از دستم عصبانی نیست»
دلداری دادم: «خوب میشه. همینطوری ادامه بده»
…
نه اینکه من انتظار داشته باشم اولین روز در کار جدید خیلی خوب سپری شود، اما خب فکر آن افتضاح را هم نمیکردم.
اهورا خیلی غر میزد، خیلی. نه تنها به من، به امیر، به منشی، به حسابدار، به هرکی که میشد. نشسته بود پشت میز و به همه چیز ایراد میگرفت. تعداد زیادی برگه کاغذ را سپرد به من که دسته بندی کنم، برای غر زدن به محمدرضا در روز بعد.
کم کم داشتم کلافه میشدم. زیاد جوابش را نمیدادم، چون مطمئن نبودم عصبانی هم خواهد شد یا نه. یکی دو بار نزدیک بود چیزی بگویم اما خودم را کنترل کردم. یک بار هم او نگاه چپم را دید و ساکت شد.
این را روز قبل با هم طی کرده بودیم: «اونجا دعوا نمیکنیم!»
جواب دادم: «نه، اگه ناراحتم کردی یه گوشه یادداشت میکنم، بعد از ساعت کاری به خدمتت میرسم»
فکر میکرد جدی نمیگیرم و عصبی میشد. من اما تنها داشتم به نصیحتهای خاله عزیزش گوش میدادم، نمیشد بگذارم هوا برش دارد. اما خب قرار گذاشتیم در شرکت با هم بحث نکنیم.
هر طوری بود، او را تحمل میکردم. یاد خودم میانداختم که دوستش دارم و اگر سر از تنش جدا کنم پشیمان خواهم شد. مشکل اصلی با اشخاص دیگری پیش آمد، نه اهورا.
ظهر یک ساعت وقت ناهار بود و شرکت خلوت شد. سه تا از خانمها جمع بودند در آبدارخانه، همان سخائی صدایم زد: «عزیزم بیا»
یک ظرف غذا داد دستم: «مهندس گفت واسه تو هم ناهار سفارش بدیم»
تشکر کردم و پرسیدم: «پس خودش چی؟»
رفت کنار دوتای دیگر پشت میز نشست: «چیزی نگفت»
یکی دیگر که در حسابداری بود خندید: «چیه؟ تو نگرانش نباش، نامزد دارهها»
سومی را نمیشناختم. پرسید: «جدی؟ کی نامزد کرد؟»
دومی: «خبر نداری مگه؟ مونا میگفت»
مونا اسم منشی بود، این را یاد گرفته بودم.
همانجا ایستاده بودم و آن سه تا تبادل اخبار میکردند. نمیدانستند من نامزدش هستم؟ داشتم گیج میشدم. صبح که سر جلسه اشارهای نکرد، اما قبلش هم چیزی نگفته بود؟ یا از امیر نشنیده بودند؟
سخائی با خنده پرسید: «کی هست مخ خوشگله پسر رو زده؟»
و من یخ کردم. سرمای عجیبی، از گلویم آغاز شد، رفت تا نوک انگشتان پایم، و سپس از همانجا شعله کشیدم.
حسابداره هیسش کرد: «یه وقت میشنوه، حوصله داریا»
سومی اما ادامه داد: «امیرشون که پرید، امید من به این یکی بود»
با این حرف سر جایم تکانی خوردم. گفت چی؟ نفسم را صدادار دادم بیرون و او انگار تازه متوجه حضورم شد. پرسیدم: «از اهورا خوشت میاد؟»
دختره خندید: «نه… اون اوایل یه کم کرم ریختم، دیدم پا نمیده»
به ذهنم رسیده بود که شاید سرکار چشم کسی به او بیافتد، اما اینکه در رویم بگویند… حالا در مجلس غیبت کارمندهایش رو به آتش گرفتن بودم.
خانم حسابدار اشاره زد: «بشین دیگه عزیزم. اسمت چی بود؟»
نگاه من هنوز به آن یکی بود. صدایم سنگین بود و عصبانیتم پیدا: «میدونی من نامزد مهندسم دیگه، نه؟»
آبدارخانه در سکوت فرو رفت. قاشق از دست سخائی ول شد. حسابداره زد روی دهانش. آن یکی بی نام و نشان از جا برخاست: «شوخی میکنی؟ واقعا؟»
گفتم: «واقعا!»
صورتش عین گچ سفید شد.
شوکه از مکالمات رخ داده، سردرگم از اینکه چه باید بگویم، در تلاش برای کنترل عصبانیتم، با ظرف غذا در دست رفتم بیرون.
کجا میرفتم؟ حسی بسیار قوی، پاهایم را میکشاند که برگردم آبدارخانه. باید گیس این را هم مثل پریا میکشیدم تا دیگر از این غلطها نکند. گفته بود با خودش دعوا نکنم، اما در مورد نکشتن دیگران قولی نداده بودم…
امیرت چرا مثل بقیه امیرا نیستتت😭😂
از امیر بودن فقط ۲۰۶ سفیدشو داره 😂
اون به طور طبیعی الان باید مخ کل دخترای رمانو بزنه نمیشه اینجوری 😂😭💔
فکر کنم اسم امیر و آرمان رو برعکس گذاشتم 😂
یکی جلو ترانه رو بگیره روز اول دعوا راه نندازه اهورا رو پشیمون کنه از اینکه آوردتش تو شرکت
اهورا دلشم بخواد سرش دعوا بشه 😂😂
😂😂
خیلی خوب بود یعنی عاشق رمانتم ظهر فقط منتظرم که پارت بیاد
وای مرسی خیلی لطف دارید 🥺