رمان پسر خوب – پارت ۴۰
آذر هیچوقت برای من ماه خوبی نبود. نحسی داشت، جگوسوزی و غم، حس محکومیت… اما آن سال به گمانم بدترین آذر تمام عمرم بود.
به جایش آبان خوب به پایان رسید. روز آخرش، صبح جمعه اهورا با ماشین جدید رسید خانه ما. فرداد شب قبل رفته بود کیش و مدتی نبود. خوشحال از اینکه تنهاییم، تازه کنارش نشسته بودم که مهرداد زنگ زد: «مریم حالش خوب نیست»
اولین استفاده از ماشین، این شد که رفتیم بیمارستان. بچه دو هفته زودتر به دنیا آمد، اما حالش خوب بود و دو روز بعد آوردیمش خانه. دوباره در همان ماشین. قلبم از هیجان پر بود، در عین حال اهورا را میدیدم و درد میگرفت. چرا برای برادرزاده من ذوق داشت؟
در حیاط بیمارستان منتظر ایستاده بودیم. طاقت نیاوردم، پرسیدم: «تو بچه دوست داری؟»
سریع گفت: «آره»
من: «یعنی بچه میخوای؟»
کمی زل زد به قیافه نگران من و خندهاش جمع شد: «مگه تو نمیخوای؟»
دلم درهم پیچید. مهرداد اینها رسیدند و نشد جواب بدهم.
عقب نشستم کنار مریم، بچه بغلش بود و پیچیده در قنداق صورتی نق میزد. دو نفری قربان صدقه همین نق زدنش میرفتیم. تپل بود و لپ دار. شبیه مریم بود، با موهای خیلی تیرهی پرپشت. مریم سرش را نوازش میکرد. گفت: «موهاش به تو رفته ترانه»
همین حرف کافی بود که از خوشحالی اشک در چشمانم جمع شود.
اول رفتیم خانه بابای مریم، دنبال مهرسام. مریم دخترش را داد بغل من که کمی او را بغل کند. مهرسام با کنجکاوی خواهرش را نگاه میکرد و هزارتا سوال میپرسید. اگر مواظب نبودیم انگشت میکرد توی چشم بچه.
میمردم برای جفتشان. طوری دوستشان داشتم انگار که بچه خودم باشند. من نه از عمه خیر دیده بودم، نه از خاله. میخواستم هرچه آنها کم گذاشته بودند، خودم برای این بچهها جبران کنم.
از گوشه چشم میدیدم که اهورا در آینه نگاهم میکند اما برنمیگشتم که چشم تو چشم نشویم.
وقتی رسیدیم صاف رفتم بالا، خانه مهرداد. زمان زیادی پیش مریم بودم که کمکش کنم. کمابیش امیدوار بودم اهورا رفته باشد، اما غروب که بالاخره مرخصم کردند، خانه ما منتظر بود.
تا در را پشت سرم بستم پرسید: «بچه نمیخوای؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه»
ناباورانه نگاهم میکرد: «تو بچه دوست نداری؟ تو؟ تو با بچهها کار میکردی»
من: «نگفتم دوست ندارم… نمیخوام بچهدار بشم، همین»
دویدم رفتم آشپزخانه. از یخچال یک ظرف غذای مانده درآوردم که گرم کنم. آمد دنبالم. انقدر برایش اهمیت داشت؟ چرا از من طلبکار بود؟
اهورا: «اصلا نمیخوای؟ هیچوقت؟»
من: «هیچوقت»
اهورا: «الان داری بهم میگی؟»
من: «چرا سرم داد میزنی؟»
اهورا: «داد نزدم»
داد نمیزد، ولی از همیشه بلندتر میگفت. برای آدمی که حتی وجود نداشت از دست من عصبانی بود.
شانه بالا انداختم و برگشتم سر گاز. نمیخواستم درباره این موضوع بحث کنم. میدانستم بهم میریزم. چرا تا الان نگفته بودم؟ انداخته بودم پشت گوش. دیده بودم دور و بر بچهها چطور است و دهانم را بسته بودم. چون دیوانه بودم، چون دوستش داشتم. نمیخواستم حال خوبمان را برای آینده نیامده بر هم بزنم. به خودم گفته بودم بعد یک کاری میکنم، و آن زمان حالا فرا رسیده بود.
دقیقا اول همین ماه لعنتی که تمامش را خود به خود آشفته و عصبی بودم. چرا واستاده بود کنارم و نمیرفت؟ چرا آنطوری نگاهم میکرد؟ زیر گاز را خاموش کردم.
خیلی شاکی پرسید: «چرا؟»
توضیحش میشد جملاتی که نمیخواستم هرگز به زبان بیاورم. که دعا میکردم خودش علم غیب داشته باشد و بفهمد. که من مجبور نشوم… توضیحش میشد مامانم. مامانی که زیاد دربارهاش حرف نمیزدم. چی میگفتم؟ کجا بود که بگویم؟
خواستم تابه را با دستگیره بردارم اما در رفت و کنار دستم خورد به لبه داغ تابه. پریدم عقب: «آخ، لعنت بهت»
اهورا: «چی شد؟ چیکار کردی؟»
دویدم که دستم را بگیرم زیر شیر آب و آمد کنارم: «بذار ببینم»
خواست دستم را بگیرد اما میسوخت و نمیشد از زیر آب بیرون بکشم. زدمش کنار: «برو اونور. نمیخواد»
از روی درد فحش بدی دادم و او گرفت به خودش: «با منی دیگه؟»
من: «به تو چیکار دارم؟»
ول کردم رفتم از فریزر یخ بردارم. غرولند میکردم: «شلوغش میکنی… انقدر مهمه؟ بچهای که وجود نداره رو از من بیشتر دوست داری؟»
بلند بلند جواب داد: «اگه دلت میخواد اینطوری فکر کن»
قاطی کردم، نفهمیدم چه میگویم: «الهه خانم بچه نمیخواد اشکالی نداره، من نخوام ناراحت میشی!»
گفتم و در لحظه پشیمان شدم.
چنان حالت ترسناکی در چهرهاش نشست که از نگرانی نفسم بند آمد. در چشمانش انگار آتش سیاهی سوختن گرفت. این بار دیگر واقعا داد زد، داد زد و من جمع شدم در خودم: «اون چه ربطی به من داره؟ دفعه آخرت باشه همچین حرفی میزنی ترانه، فهمیدی یا نه؟»
دیگر نماند. گذاشت رفت. در خانه را طوری محکم بهم کوبید که دیوارها تکان خوردند. بهت زده همانجا ایستادم و چشم دوختم به جای خالیاش.
برمیگشت… نه؟ سر من اینطوری داد زد؟ نمیرفت، به پایین پلهها نرسیده پشیمان میشد، میآمد معذرت خواهی… طاقت نداشت مرا ناراحت کند… نه؟ نه. رفت. جدی جدی رفت و نیامد.
خودم را کشاندم اتاق. از پنجره سرک کشیدم؛ ماشینش در کوچه نبود و من یک احمق به تمام معنا بودم که فکر میکردم برایش مهمم. به همین سرعت، همینقدر ساده… چرا همچین شد؟
یخ ریختم داخل یک کاسه بزرگ آب و دستم را فرو کردم داخلش. نمیدانستم بیشتر دستم میسوزد یا قلبم. اسم آن زنیکه را چرا آوردم؟ لعنت به من. لعنت به زبان بی چفت و بستم.
داد زد؟ سر من؟ سر ترانه؟ من هم جواب ندادم. نزدم در دهنش؟ فقط نگاه کردم و ترسیدم؟ اینطوری گند زده بودم به خودم و شخصیتم، که به خودش چنین جرأتی میداد. خاک توی سر من. دختر ساده لوح خوش باور، آره! این یکی لیاقت داشت پیشش آسیب پذیر باشی!
لعنت به من که منتظر بودم برگردد یا چه میدانم شاید زنگ بزند. نشستم گریه کردم. چون دیگر فقط به درد گریه کردن میخوردم. عرضه دفاع از خودم را نداشتم. یک بیچاره بودم و این بیشتر گریه داشت تا آن عصبانیت مسخرهاش، سر چی؟ بچه!
آن شب خبری از اهورا نشد. آنقدر حرص خوردم و به خودم و او بد و بیراه گفتم که خوابم برد.
صبح هم که رفتم شرکت نیامد، چون قرار بود برود انبار.
بیشتر روزها اهورا شرکت نبود. یا میرفت انبار سر بزند یا جایی قرار ملاقات داشت. تا جایی که فهمیده بودم، احمد آقا دیگر بیشتر کارها را سپرده بود دست او و هفتهای چند روز بیشتر نمیآمد شرکت.
من میماندم اتاق اهورا و یک سری کار میداد که انجام دهم. بیشترش آنقدر بیخود و ساده بود که احساس میکردم الکی است. کاملا حس دستیار بودن میداد و نه به صورت خوبی. این را مرتب کن، آن را جابجا کن، از این یکی لیست دربیار، چک کن ببین اشتباه نداشته باشد. تمام این خرده کاریها به عهده من بود.
آن چند روز برای او هم ناهار میگرفتم و اگر بود برایش میبردم. اما سر ظهر که آمد اهمیتی ندادم. خدمتکارش که نبودم، اگر گرسنه بود خودش میخورد.
رفتم اتاقش، بی سلام و علیک هر چه لازم بود از کارها گفتم و تحویل دادم و او هم همانطور سرد تحویل گرفت. همدیگر را نگاه نمیکردیم.
دنبال بهانه بودم که بروم بیرون و پیشش نباشم، که کسی در زد. اهورا بی اعصاب گفت: «بله؟»
در وا شد و پورمند آمد تو. بی اختیار نفسم را دادم بیرون. یکی دو روز رفته بود مرخصی و ریختش را نمیدیدم، از شانسم همان روز برگشته بود. با یک دسته کاغذ آمد جلو و لبخندزنان گفت: «سلام آقای مهندس»
شده بودم مثل این زنهای حسود که فکر میکنند عالم و آدم قرار است شوهرشان را بدزدد. همانطور بالای سر اهورا ایستاده و چشم دوخته بودم به دختره.
دسته کاغذ را گرفت طرف اهورا: «خوب هستید؟ گزارشی که میخواستید رو آوردم…»
چرا صدایش را نازک میکرد؟ مثل اینکه جدی تنش میخارید.
اهورا سرش در لپتاپ بود. اشاره زد به میز: «بذارید همینجا… از این به بعد گزارشات تحویل خانم شریف بشه»
پورمند گفت چشم و رفت بیرون. تازه دلم داشت کمی برای اهورا نرم میشد که به او محل نداده، اما زد و خرابش کرد: «کار تو نبود بری ازش بگیری؟ خودش باید میومد؟»
همین مانده بود سر این دختره با من دعوا کند.
گفتم: «مرخصی بود، صبحم رفتم گفت آماده نیست»
اهورا: «اینم که هفته هفت روز مرخصیه… بگو امیر بیاد اینجا ببینم. قرار نبود تا آخر هفته انبار یه کم خالی بشه؟ چیکار میکنه؟»
من: «امیر امروز نیومده»
بالاخره سر بلند کرد: «نیومده؟ یعنی چی که نیومده؟»
خب به من چه؟ انگار من گفته بودم نیاید.
اهورا: «زنگ بزن ببین کدوم گوریه»
شماره امیر را گرفتم و تا جواب بدهد، اهورا زل زده بود به من. خدا خدا میکردم سرمایی چیزی خورده باشد و بشود نبودش را توجیه کرد. اما خیلی سرخوش جواب داد: «سلام زن داداش گل!»
من: «سلام. کجایی؟ چرا نیومدی شرکت؟»
امیر: «با حنا داریم میریم شمال. رو آیفونی، سلام کن»
حنانه از آن ور داد زد: «سلام!»
صدای تماس بلند بود و به اهورا میرسید. قیافهاش هر لحظه عصبانی و عصبانیتر میشد.
من: «شمال چیه؟ امیر کار داریم. کی برمیگردی؟»
امیر: «دیگه گفتیم قبل عروسی یه سفر بریم…»
اهورا از جا بلند شد و من رفتم عقب. اما فایده نداشت، گوشی را از دستم کشید بیرون: «امیر گوش کن چی میگم… فردا صبح شرکت بودی، که بودی…»
امیر خیلی بی خیال پرید وسط حرفش: «برو! نیام چی میشه؟»
اهورا: «نیا ببین چی میشه. فقط دعا کن دستم به زندهت نرسه»
امیر: «اوو چه عصبی…»
اهورا قطع کرد و گوشی را محکم کوبید روی میز. با خستگی صورتش را مالید: «برو بگو محمدرضا بیاد… چمیدونم»
با ترس و لرز گفتم: «رفته شرکت صالحی»
نفسش را پوفی داد بیرون و سرجایش نشست: «زنگ بزن ببین اون کی تشریفش رو میاره»
با خودم در کلنجار بودم. از دستش ناراحت بودم، خیلی هم زیاد. رفته بودم در لاک دفاعی و نمیخواستم کاری به کارش داشته باشم. از آن طرف… دل لعنتیام برایش میسوخت. و خب البته، میدانستم تقصیر خودم بوده است. نمیشد اینطور عصبی ببینم و رهایش کنم…
حس میکردم جادویی ست در لمس کردن، همین که دستمان بخورد به هم همه چیز بهتر خواهد شد. هرچه متصلتر، آرامتر. اما نمیگذاشت. نگاهم نمیکرد مگر برای ایراد گرفتن… مرا از خودش میراند و راه نمیداد که پا بگذارم به قلبش.
این یک ماه را من همیشه خرافاتی بودم. هیچ کاری نمیکردم و هیچ تصمیمی نمیگرفتم، مبادا خراب شود. حالا انگار نحسی وجودم گرفته بود به اهورا، درست و حسابی به حال او گند زدم.
چند روزی همین حال و اوضاع بود.
حنانه که از شمال برگشت، آمد بچه را ببیند. خانه مریم شلوغ بود، خواهرش از شهرستان آمده بود با مادر و چندتا از خانمهای فامیلش. چندتا بچه همسن و سال مهرسام داشتند که سر و صدا میکردند.
زودتر از شرکت برگشته بودم خانه. اجازه رفتن که گرفتم گمان کردم اهورا بگوید نه. اما سرسری گفت برو و نگاهم نکرد. بی محلیاش حرص درآر بود. حس میکردم دارد نامردی میکند و انصاف نیست.
حنا بچه را بغل گرفته بود و به هیچکس نمیداد: «وای چه لپایی داره. اسمش رو چی گذاشتید؟»
من نشسته بودم کنارش و حواسم بود گردن بچه را نگه دارد. گفتم: «مَهوا»
دخترخاله مریم داشت انگشتر تازهاش را نگاه میکرد. پرسید: «مهرداد برات خریده؟ کادوی بچه ست؟»
مریم گفت آره. اما خب… من خریده بودم و کسی خبر نداشت.
یک خرده پس اندازی داشتم که آن چند ماه بیکاری دست نمیزدم. حالا که کار داشتم میتوانستم خرجش کنم. چند روز قبل از به دنیا آمدن بچه، رفتم به اهورا گفتم: «میشه یه کم از حقوق آذر رو الان بهم بدی؟»
اهورا: «واسه چی؟»
من: «میخوام واسه بچه کادو بگیرم»
این را نباید میگفتم. چون اصرار کرد خودش هم سهیم شود.
گفتم: «بابا برادرزاده منه. تو میشی شوهرعمه، همین که بری رو اعصابشون کافیه»
اما باز بیشتر از درخواستم واریز کرد و گفت اگر مامانش بفهمد برای کادو خسیس بازی درآورده، او را میکشد.
من هم دستم باز شد. یک زنجیر و پلاک از طرف خودم و اهورا برای بچه خریدم، یک انگشتر هم برای مریم که دادم مهرداد به او بدهد. داداشم بود، دلم نمیآمد پیش زنش دست خالی باشد.
برای اولین بار در زندگیام، رابطه من و مهرداد داشت خوب میشد. اهورا به دلایل غریبی از او خوشش میآمد و این روی من هم تاثیر میگذاشت.
از مهمانهای مریم پذیرایی کردم. مادرش دیسک کمر داشت و نمیتوانست خیلی کار کند. من غروب که از شرکت برمیگشتم، میآمد کمکش. اما آن روز خواهرش گفت چند روزی همانجا میماند و من دیگر زحمت نکشم.
حنانه را به زور از بچه کندم و بردم پایین. میخواستم حرف بزنم.
پرسید: «چیه؟ سر چی گفتی با اهورا قهر کردی؟»
من: «قهر نکردیم… نمیدونم. بهش گفتم بچه نمیخوام»
حنانه: «مگه تا الان نگفته بودی؟»
گناهکارانه سر تکان دادم: «نه»
منتظر بودم مرا بزند، اما بدتر از آن با ناامیدی نگاهم میکرد: «باید تو خواستگاری میگفتی»
من: «چه میدونم… اون شب استرس داشتم…»
حنانه: «صبر کردی کار به اینجا بکشه؟ بشین ببینم»
کنارش نشستم: «الان چیکار کنم؟»
یک نارنگی از سر میز برداشت که پوست بگیرد. نصف نارنگی را داد دست من، یعنی تقریبا پرتش کرد: «نگران نباش. همینه دیگه، دارید آشنا میشید. اول رابطه پستی و بلندی داره»
نشستیم با هم نارنگی خوردیم.
گفتم: «تو و امیر دیگه خوب شدید، آره؟»
حنانه: «آره. داریم نرمال میشیم»
من: «تو رو خدا دوباره مرتب بفرستش سرکار، مگه از پول بیشتر بدتون میاد؟»
چپ چپ نگاهم کرد و نارنگی دوم را برداشت.
دعوای بعدیام با فرداد بود.
قبلش نمیدانم به دل اهورا افتاد یا چه، که کمی کوتاه آمد.
آن روز کارهایم در شرکت طول کشید. آنقدر که هوا کاملا تاریک شد و اهورا هم جمع کرد و رفت. من ماندم با یک عالمه پرونده که روی میز ریخته بودم مقابل خودم.
بیرون اتاق، چراغ های شرکت یکی یکی خاموش میشد. آبدارچی داشت جارو میزد و از فکر اینکه با او تنها ماندهام حس بدی داشتم. ضربهای به در اتاق خورد و برگشتم که ببینم کیست. در کمال تعجب، احمد آقا بود. نمیدانستم هنوز شرکت است.
احمد آقا: «چرا هنوز اینجایی بابا؟»
من: «کار داشتم. دیگه تمومه، الان میرم»
پرسید: «اهورا کو؟»
الکی گفتم: «کار داشت، رفت»
نمیخواستم پشتش را خالی کنم. آن هم پیش پدر و مادری که هی میگفت مرا میکشند اگر چنین و چنان نکنم.
احمد آقا: «بذار صبح بیا انجام بده»
گفتم: «آخه الان تموم میشه»
احمد آقا: «پاشو دختر من. دیگه همه رفتن، تو چرا موندی؟»
نمیخواستم صبح اهورا ببیند نصفه مانده و غر بزند، اما پدرش هم اصرار میکرد که بروم. بین حرف هایش، صدایی از بیرون آمد و احمد آقا برگشت: «بیا خودش اومد»
ظاهرا اهورا هم هنوز نرفته بود. ایستاد دم در کنار پدرش: «چی شده؟»
احمد آقا: «ترانه رو اینجا تنها گذاشتی رفتی؟»
اهورا: «پایین کار داشتم، اومدم دنبالش»
راست میگفت؟ یا او هم آبروداری میکرد؟
احمد آقا انگار دید پسرش بی حوصله است، دست پیش را گرفت و اول خودش غر زد: «تمومش کنید، زودتر برید دیگه. ببر ترانه رو برسون خونه»
اهورا گفت چشم و آمد داخل اتاق. کنار من نشست و پرسید: «چی مونده؟ خیلیه؟»
من: «نه دیگه، همین یکی دوتا»
پدرش خداحافظی کرد و رفت. اهورا کمک کرد کارم تمام شد. شدید بوی سیگار میداد، خیلی بیشتر از همیشه و دلم نمیخواست وقتی اینطور است کنارش نفس بکشم.
تمام که شد گفت: «تو حاضر شو، خودم جمع میکنم»
کیف و وسایلم را برداشتم، پالتویم را پوشیدم و دوتایی رفتیم. منتظر بودم پایم برسد بیرون ساختمان که بگویم: «اگه کار داری برو، من خودم میرم»
اشاره زد سوار ماشین شوم.
گفتم: «این همه راه نمیخواد بیای…»
اهورا: «این وقت شب تنها کجا میخوای بری؟»
ساعت نه و نیم بود. اما انگار نه انگار که من تا چند ماه پیش خودم تنها همه جا میرفتهام.
من: «به خاطر بابات میخوای منو برسونی؟»
اهورا: «نه. خودم منتظرت بودم. بیا بشین»
تلاش میکرد عصبانی نباشد، اما خب دستورش را میداد. به جهنم، دیگر خسته بودم از این دوری. یک هفته فقط در شرکت همدیگر را میدیدیم و شبها هم اگر حرف میزدیم درباره کار بود. رفتم سوار شدم.
ماشین جدید را آنقدرها دوست نداشتم. ولی نمیگفتم، چون خودش همان روز اول ذوق داشت. و همچنان ماشین راحت و گرانی بود و درست نمیدیدم ایراد بگیرم.
وارد خیابان که شدیم پرسید: «بریم شام؟»
فکر کردم چرا حالا؟ چون فردایش میرفت سفر کاری و دو سه روز نبود.
دید ساکتم گفت: «دیگه ناهار که بهم نمیدی، یه شام باهام بخور»
یک لبخند زورکی هم زد. نه، از سنگ که نبود. دل او هم حتما برای من تنگ میشد.
گفتم: «بریم»
با هم نشستیم سر میز شام و نمیدانستم که میخواهد حرف بزند یا نه. آمده بود مذاکره سر بچه؟ قرار بود باز دعوا کنیم؟ یا میخواست معذرت خواهی کند؟ اما چیز خاصی نگفت. چندتا حرف روزمره الکی زد. ظاهرا داشت وانمود میکرد همه چیز عادی است و من هم همراهیاش کردم.
مرا که رساند خانه دیروقت بود. وقتی دم در ما متوقف شد گفتم: «تو راه مواظب خودت باش»
اهورا: «چشم. من نیستم کارها با تو دیگه. حواست به همه چیز هست؟»
من: «آره»
دلخور بودیم هنوز، میشد حسش کرد. اما دلم میگرفت از فکر چند روز ندیدنش. نشستم همانجا در سکوت، چند دقیقه فقط نگاهش کردم. سپس در را باز کردم: «برم دیگه، خداحافظ»
طولش دادم شاید که صدایم بزند، شاید دم رفتن ببوسد مرا… اما خبری نشد. فقط صدایش آمد از پشت آهی که کشید: «خداحافظ»
آفرین به نویسنده عزیز.عالییی
لطف دارید شما ♥
ترانه عاشق بچه های داداششه ولی خودش بچه نمیخواد؟چرا؟ چون مادرش موقع تولد خودش مرده حتما یا میترسه یا حس بدی داره نسبت به زایمان .خدا کنه کوتاه بیاد گند نزنه به همه چی
ممنون وانیا جان خیلی قشنگ بود دستت طلا 😍💗
آره گلم، قسمت بعد میرسم اونجا ♥️♥️
منم با ترانه هم ذات پنداری میکنم.فکر کنم منم مث ترانه به زایمان حس بدی دارم و از زایمان میترسم ولی دلیلش رو نمیدونم 🥺😐😬🙁😭
چون واقعا ترسناکه 😂
موافقم باهات قلب❤️ ☺️👍