نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۴۱

4.4
(63)

دروغ چرا، انتظار دعوا با فرداد را داشتم. در واقع تقصیر خودم بود اما خوب کردم.
آن مدت که نبود، آنقدر گشتم و گشتم، تا بالاخره چیزهایی که امیر برایش آورده بود را یافتم؛ سه تا بطری مشروب بود. یکی باز نشده و دوتا نصفه.
به سرم زد بریزمشان دور. می‌دانستم عصبانی می‌شود. بعد از آن مهمانی، یکی دو بار دیگر سر این موضوع گیر دادم و خوشش نیامد.
دیوانه‌بازی‌ام گل کرد، خودم را قانع کردم که به خاطر خودش است و دوتا نصفه را خالی کردم توی سینک ظرفشویی. بوی تندش خورد به صورتم و عقم گرفت. چجوری این را کوفت می‌کرد؟
به آن یکی که پلمپ بود اما دست نزدم چون دیگر راه برگشتی نبود. آن شب وقتی رسیدم خانه، فرداد با دوتا بطری خالی روی میز منتظرم بود. چشمم افتاد به این وضع و می‌دانستم قرار است چه مکالمه‌ای داشته باشیم.
گفتم سلام. اشاره زد به بطری‌ها: «تو اینا رو ریختی دور؟»
خودم را زدم به آن راه: «نه. چی هست؟ از این چیزا میاری خونه فرداد؟ واقعا که!»
فرداد: «تو نمیدونی چیه؟»
من: «مشروبه؟ خب شاید پریده»
قاطی کرد: «پریده؟ کلش یک جا پریده هیچ اثری ازش نمونده؟»
من: «من چمیدونم، به من چه؟»
شروع کرد به بلند بلند غر زدن و من هم همه را انکار کردم.
فرداد: «من تا حالا نه تو این خونه مست کردم، نه منو اونطوری دیدی. به تو چه ربطی داره میری فضولی؟»
من: «هیس! خواهر مریم بالاست، میشنوه»
فرداد: «من به کارای تو کار دارم؟ هرجا خواستی رفتی و اومدی، یه کلام ازت سوال پرسیدم؟ چرا سرت به کار خودت نیست؟»
بد و بیراه گویان، رفت اتاقش و در را محکم پشت سرش کوبید. بعد از آن با من قهر بود.
گمانم چند سالی میشد ما دوتا با هم در نیافتاده بودیم. اما نگرانی نداشت. برادرم بود، نمی‌توانست مرا دور بیاندازد. تهش آشتی میکردیم.
مشکل جایی جدی شد که اهورا از سفر برگشت و یکی دو بار آمد خانه ما. فرداد از روی لج شروع کرد به رفت و آمدش گیر دادن و تیکه می‌انداخت.
آمد آشپزخانه در گوشم غر زد: «صبح تا شب باهاش بیرونی، بهت میگم چرا؟»
بلند نمی‌گفت اما خب می‌دانستم اهورا می‌شنود.
گفتم: «میریم سرکار»
فرداد: «آره. من نیستم معلوم نیست چند بار میاد و میره»
من: «بس کن فرداد، به تو چه؟»
فرداد: «من نباید حرفی بزنم ولی تو حق داری تو کارای من سرک بکشی؟»
به اهورا می‌گفتم: «از دست من عصبانیه، تو ناراحت نشیا»
اما میشد. بین ما هنوز اوضاع درست نبود و او دیگر حوصله فرداد را نداشت. این شد که مدتی نیامد خانه ما.
به فرداد غر می‌زدم: «ببین وقتی میگن مِی مادر همه فتنه‌هاست همینه. با نامزد من درافتادی، سر چی؟»
پشت اهورا درمیامدم. چه پشت سرش حرف میزد و چه پیشش.

اوضاع همینطور آشفته بود و اعصاب من خرد، تا اینکه بدترین روز سال فرا رسید؛ روز تولدم.
این یکی دیگر تقصیر اهورا بود، نه من.
من هیچ سالی تولد نمی‌گرفتم. دلیلی برای جشن گرفتن وجود نداشت و همه اطرافیانم این را می‌دانستند.
همان سر ماه از حنانه پرسیدم: «به اهورا اینا گفتی دیگه؟ توجیهن؟»
گفت: «آره. گفتم از تولد خوشت نمیاد»
اما ظاهرا با دلیل و مفصل توضیح نداده بود. باز خودم هم از اهورا پرسیدم: «حنانه بهت گفته من تولد نمی‌خوام؟»
گفت بله، خبر دارد. گمان کردم پس تمام است. اما نبود.
از روزهای پیشین می‌دید کلافه‌ام. می‌دید مدام روی مرز گریستنم. اما دست برنداشت. نمیدانم چه فکری با خودش کرد. چرا دو دوتا چهار تا نکرد بفهمد قضیه از چه قرار است… خراب کرد، بد هم خراب کرد.

شب قبلش، غروب پنجشنبه مرا رساند خانه. قبل پیاده شدن صدایم زد: «ترانه؟»
من: «بله؟»
اهورا: «میدونم گفتی تولد نمی‌خوای…»
تا همینجا هم کافی بود. می‌دانستم بعدش اما و ولی می‌آید و حوصله بحث کردن نداشتم. قیافه عصبانی من را هم دید اما ادامه داد: «گفتم اگه دوست داری…»
پریدم وسط حرفش: «نه ندارم»
اهورا: «بیای دور هم…»
من: «گفتم که نه، خواهش می‌کنم اصرار نکن»
همان روز انگار تصمیم گرفته بود حرفم را نشنود. تلاش می‌کرد راضی‌ام کند و نمی‌دید که حالم دارد بد می‌شود: «بیا خونه ما، خانوادگی، یه کیکی می‌گیریم‌…»
من: «نه اهورا، میگم نه»
اهورا: «یه لحظه گوش بده… پیشنهاد مامان بود، خب؟ مامان گفت، دیگه منم گفتم…»
این جمله را گفت و انگار که کبریت زد به انبار باروتم. نمی‌خواستم دیگر بشنوم: «تولد منه، بازم نظر مامان جونت مهمه؟»
مکثی کرد و اخم‌هایش درهم رفت: «یعنی چی؟»
من: «یعنی همین. یعنی خسته‌م کردی انقدر مامانم مامانم می‌کنی»
اهورا: «چرا اینطوری حرف می‌زنی؟»
من: «چون هرچی میگم بازم مادرت به من اولویت داره»
اهورا: «مامانمه»
صدایم رفت بالا: «اینم مامان منه. نمی‌فهمی فردا سالگردشه؟ نمی‌فهمی به خاطر من مرده؟ حالیت نمیشه؟»
باید همین را می‌شنید؟ باید کار می‌رسید به اینجا؟
زل زده بود به من و نمی‌دانستم عصبانی است یا دلخور یا چی. مهم نبود. اگر نمی‌توانست در همین حد کم به من احترام بگذارد، برای من هم دیگر اهمیت نداشت.
اهورا: «خیلی خب، آروم باش»
من: «نمیخوام، نمیتونم. میگم نه یعنی نه. میگم اصرار نکن یعنی نه… میخوای بدونی چرا بچه نمیخوام؟ نمیخوام مثل مامانم بیافتم بمیرم. می‌ترسم. همینو میخوای؟ اگه برات قابل درک نیست خداحافظ»
اهورا: «یعنی چی؟»
من: «یعنی همین… مادرت حالش بد بود داشتی خون به پا میکردی، حالا همینو نمیفهمی؟ نمیفهمی سه هفته ست چه مرگمه همش رو اعصابمی؟»
در را باز کردم بروم که صدایم زد: «بمون ببینم»
نماندم. باید می‌رفتم خانه. کلید لعنتی ته کیف بود و پیدا نمیشد. داشتم دنبالش می‌گشتم که از ماشین پیاده شد و رسید به من. سعی کرد دستم را بگیرد: «یه لحظه…»
او را پس زدم: «ولم کن. نمیخوام ببینمت، برو»
بالاخره کلید را بیرون کشیدم. رفتم داخل و در را سریع پشت سرم بستم که نیاید.

دویدم بالا. هیچکی نبود. در این خانه لعنتی، هر وقت که نیاز داشتی کسی به دادت برسد هیچکس پیدا نمیشد. خودم بودم با یک تنهایی بی پایان. با یک خانه خالی و سوت و کور که گریه کردنت اگر میشد هوار هم کسی نمی‌آمد بپرسد چه مرگت است… دوباره رفت؟ خودم گفتم برو.
این دفعه من داد زدم. تلافی این چند وقت نامهربانی هایش را درآوردم… حالا احساس خوبی داشتم؟ نه.
چرا نیامد دنبالم؟ جدی جدی به حرفم گوش داد و رفت؟ زنگ آیفون به صدا درآمد و قلب من لرزید… هنوز اینجا بود. اما جواب ندادم. نمی‌فهمید، این حال مرا نمی‌فهمید و باز اوضاع را خراب‌تر میکرد.
صدای گوشی‌ام درآمد، خودش بود. جواب می‌دادم؟ می‌گفتم چی؟ چه می‌خواست بگوید؟ قطع شد و چندتا پیام فرستاد. معذرت خواهی بیخود و بی معنی که به دردم نمی‌خورد. تلاش برای اینکه بیا حرف بزنیم…
باید حتما مرا می‌کشاند به این نقطه؟
از دم در پاشدم، رفتم اتاق و نمیدانم تا کی گریه کردم. نمیدانم از کی اهورا دیگر زنگ نزد و پیام نداد. نمیدانم کی خوابم برد.

سر صبح اما با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. خودش بود. تماس را قطع کردم. آن روز لعنتی دیگر اصلا حوصله نداشتم. پیام داد، حتی نخواندم. ساعت چند بود؟ نه. دو ساعت دیگر به دنیا می‌آمدم. دو ساعت دیگر مادرم می‌مرد.
دختر توی آینه حالش زار بود. تمام صورتش پف داشت و زشت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
برای خودم چای مانده روز قبل را گرم کردم و با نان و پنیر نشستم پشت میز. اما نشد چیزی بخورم، یادم افتاد این قیافه که هی به آن می‌گویم زشت، شبیه مال مادرم است و گریه‌ام گرفت.
نه، آدم به هپیلی اور افتر نمی‌رسد. هر چقدر هم که زندگی‌اش تغییر کند، هر چقدر خوشبخت شود، آثار بدبختی‌های گذشته از بین نمی‌روند. خاطره‌ها یادت می‌اندازند، نداشته‌ها احساس می‌شوند، داستان پرنسس‌ها هم همه دروغند و فریب.
نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و چایی تیره و کدر یخ کرده بود. گریه هم بی معنی بود. که چی؟ کی را زنده میکرد؟ چی را درست می‌کرد؟ حتی نمی‌توانست آرامم کند. اما چه می‌کردم جز گریه؟

وسط عزاداری‌ام، کسی در زد. فکر کردم مهرداد است، یعنی امیدوارم بودم او باشد نه مریم. اما وقتی در را گشودم اهورا آن طرف ایستاده بود. حالم خراب‌تر شد، شایدم بهتر. مطمئن نبودم می‌خواهم اینجا باشد یا نه.
آمد داخل و در را پشت سرش بست. چندتا شاخه گل سفید دستش بود که گرفت طرفم: «سلام»
سرش را انداخته بود پایین و نگران نگاهم می‌کرد. گل‌ها را خشک و خالی گرفتم، بی جان و بی احساس. آن روز هیچی مهم نبود: «چجوری اومدی تو؟»
اهورا: «مهرداد داشت می‌رفت بیرون»
نگاهم می‌کرد. محتاطانه پرسید: «خوبی؟»
سر تکان دادم. برگشتم بروم بنشینم که دستش نشست روی کمرم و نگهم داشت. از پشت بغلم کرد. مرا چسباند به خودش و بغض من شکست.
خوشحالی وجود نداشت انگار. همه چیز خاکستری بود و بد رنگ، زشت و مضحک، بیهوده، بی معنا، محکوم به وجود داشتن…
مادر امروز مرد… همین امروز و من مورسو نبودم که برایم مهم نباشد… من ترانه بودم و زار زار می‌گریستم چون نمیشد زمان را برگردانم عقب و به مادرم بگویم مرا به این دنیا نیاورد.
بابایم یک عوضی بود که بچه سوم می‌خواست… دکتر یک بی شرف بود که نگفته بود برایش خطر دارد… همه توی این دنیا مقصر مردن مادرم بودند، بیشتر از همه هم من.
گل‌ها از دستم افتاد، مهم نبود. برگشتم که سر بگذارم روی سینه‌اش. چه کار دیگری می‌کردم؟ دیگر که را داشتم؟ داداشم هم تنهایم گذاشت. سر چی؟ گند و کثافت؟ همین چند روز که می‌دانست بدحال خواهم شد با من بدتر کرد…
همین یکی مانده بود که خدا خدا می‌کردم دهان باز نکند، چیزی نگوید که ناچار به دوری شوم. همینطوری دستانش را محکم کند دورم. بی صدا فقط پناهم دهد، همین.
یک بار دیگر کنج سینه‌اش زار زدم برای بدبختی‌ام. من همین بودم، باید مرا همینطوری می‌خواست. بدبختی همیشه دنبالم می‌آمد و باید عادت می‌کرد به گریه زاری‌هایم دو بار در سال.
آخر خودش مرا نشاند، تازه دیدم چشمان او هم به سرخی میزند. برایم لیوان آبی آورد: «گریه نکن دیگه تو رو خدا. حالت بد میشه»
سخت آرامم کرد. به زور چندتا لقمه صبحانه هم به خوردم داد و نشست کنارم. دست می‌کشید به موها و صورتم: «میخوای بریم سر خاک؟ یا بد حال میشی؟»
من: «نه، بریم. می‌بریم تا اونجا؟»
اهورا: «آره عزیز من، با هم میریم»

هوای سرد بیرون که به صورتم خورد، چشمانم سوخت اما تازه انگار میشد نفس بکشم. نگاهش به من بود و گهگاهی دستم رو می‌گرفت و نوازش می‌کرد. رفتیم امامزاده‌ای که مادر و پدرم ساکن بودند. خودش راه را بلد بود. سر راه ایستاد که گل هم بخرد.
چادر مامانم را آورده بودم، قدیمی بود و طرحدار. این همه سال نگهش داشته بودم، چون چه کار دیگری می‌کردم؟ از ماشین پیاده شدم و انداختم سرم که برویم تو. لبخند بی رمقی به رویم زد.
پرسیدم: «بده؟ مال مامانه»
بد هم اگر بود اهمیت نداشت. دلم می‌خواست همراهم باشد. اما گفت: «نه، خوبه»
دستش را گرفتم، بردم که بالاخره به پدر و مادرم معرفی‌اش کنم.

نشستم کنار سنگ مزار مامانم و انگشت کشیدم به گرد و خاک نشسته رویش. اهورا پرسید: «برم آب بیارم؟»
سر تکان دادم و رفت. روز جمعه‌ای کمی شلوغ بود، ولی آن هم به جهنم. به مامانم گفتم: «سلام»
جواب که نمی‌داد اما خب… چه می‌گفتم دیگر؟
من: «میدونی مهرداد دوباره بچه‌دار شده؟»
لابد می‌دانست. آدم در آن دنیا خبر این چیزها به گوشش می‌رسد… چه می‌دانم. اهورا همانطور رفتنی یکی دو بار برگشت و نگران نگاهم کرد. دوباره ترسانده بودمش. قلبم از یادآوری حرف‌های دیروزم تیر کشید.
گفتم: «ولی دیگه گربه رو دم حجله کشتم، نه مامان؟ هر سال یادش می‌مونه رو اعصاب من نره»
مامانم شاید موافقت کرد، شاید مخالفت، شاید هم خندید. به هرحال من کار خودم را می‌کردم.
نشستم برایش حرف زدم. از نوه‌هایش گفتم. از اینکه مهرداد انگار سر عقل آمده. نگفتم فرداد چه‌ها می‌کند، آن یکی را لازم نبود بداند.
اهورا برگشت آمد. آب ریختم روی قبر مامانم. سنگش سفید بود و رنگ نوشته هایش دیگر پاک شده بود. باید می‌دادم درستش کنند. دست کشیدم و سنگ را شستم.
اشک‌هایم می‌ریخت، نمیشد که نریزد. این همه چیزی بود که من از مادرم داشتم. همین سنگ بود، با یک سری تصویر روی تکه‌های کاغذ فتوگلاسه. یک سری خاطرات که دیگران تعریف می‌کردند. دوتا داداش که بعید نبود روزی، جایی وسط بدبختی هایشان، فکر کرده باشند من مقصرم. یک روز تولد خراب شده. همین خودم.
سنگ بابا را هم شستم. با بابا زیاد حرف نمیزدم. ته دلم هنوز شاکی بودم که چرا زود گذاشت و رفت. هنوز از هشت نه سال پیش و پیدا کردنش در آن وضعیت شوکه بودم. این‌ها هیچوقت درست نمی‌شد. زخم‌های قلب من هرگز التیام نمی‌یافت.
نشستم کنار اهورا و دستمال داد که صورتم را پاک کنم. داشتم در دلم، با مامانم حرف میزدم که صدای فندک زدنش آمد. سرم سریع چرخید سمتش: «جلوی مامانم اینا؟»
با سیگار روی لب و فندک در هوا روشن، کمی نگاهم کرد. فندک را آورد پایین: «ببخشید»
بین گریه کردن خنده‌ام گرفت: «شوخی کردم دیوونه. مثلا میخوان چیکار کنن؟»
گیج نگاهم میکرد، باورش نمیشد دارم در آن وضع شوخی میکنم. آخر روشنش کرد. حتی گرفت سمت من: «میخوای؟»
من: «نه»
نشست برای خودش کشید. آن ماه دیگر داشت زیاده روی میکرد. می‌دیدم مصرفش رفته بالا و حرص می‌خوردم. تهش را که روی زمین خاموش کرد گفتم: «تازگیا زیاد سیگار میکشی»
اهورا: «دوست نداری؟»
من: «نه»
فعلا زیاد جرأت مخالفت نداشت. نگاهش دوباره مثل چند ماه پیش شده بود. سری تکان داد و گفت: «چشم»

باد سرد می‌آمد و هوا احتمالاً تا شب بارانی میشد. آن طرف‌تر جلوی امامزاده دوتا بچه کوچک بلند بلند می‌خندیدند. یکیشان داشت از نرده‌های سبز بالا میرفت. بچه که بودم، هر وقت بابا مرا می‌آورد اینجا کار من هم همین بود. بیخیال همه عالم، می‌رفتم دنبال بازی و او می‌نشست پیش مامان نگاهم می‌کرد.
بغضم گرفت دوباره. ناخودآگاه نزدیک اهورا شدم و چسبیدم به او.
باید آخرش حرف می‌زدم، باید می‌گفتم… بدترین روز سال فرصت مناسبی بود. نباید می‌گذاشتم برای وقت دیگر: «درباره بچه… باید اولش بهت می‌گفتم، ببخشید»
جواب نداد.
من: «فکر نکن واسه خودم میترسم. آدم تهش یه روزی میمیره دیگه… ولی اگه… یکی دیگه اومد تو این دنیا، بدون مامان، همیشه تنها… میفهمی؟ نمیخوام کسی این زندگی رو داشته باشه»
دستش را گذاشت دور شانه‌ام. نفس عمیقی کشید: «یه کاری می‌کنیم»
من: «چیکار؟»
اهورا: «نمیدونم. یجوری کنار میایم»
دروغ میگفت. هم از قیافه‌اش پیدا بود، هم از صدایش.
اما بعد خنده‌اش گرفت: «یا مثلا… اینجوری که امیر اینا از سر و کول هم آویزونن، احتمالا چهار پنج تا بچه میارن. یکیشم ما بزرگ می‌کنیم»
خندیدم به حرفش: «تو از اون کارا خوشت نمیاد، نه؟»
اخم کرد: «جلوی دیگران؟ معلومه که نه»
من: «من نمیتونم اون مدلی باشم»
اهورا: «نمیخواد باشی، همینطوری خودت باش»
پرسیدم: «همینطوری خودم خوبم؟»
اهورا: «آره، چه بدی داری؟ با من راحت باش، فقط همین»
خانمی امد به ما خرما تعارف کرد و رفت.
اهورا بی هوا گفت: «میدونی چرا جمله اول بیگانه اونقدر مهمه؟»
من: «نه»
اهورا: «میگن کامو خیلی مادرش رو دوست داشته. از نظرش اینکه مرگ مادر کسی براش مهم نباشه، یعنی اوج پوچی. نهایت بی معنا شدن زندگی. از نظر کامو چنین چیزی خیلی بعید و فاجعه بوده که نوشتتش»
کمی به حرفش فکر کردم. سپس برگشتم سمت مادرم: «می‌بینی مامان؟ بهت گفتم بچه خرخونه»
اهورا اعتراض کرد: «خب جلوشون آبروی منو که نبر»
دوتایی خندیدیم.
جایی آن سوی حیاط امامزاده را نشان داد و گفت: «پدربزرگ و مادربزرگ منم اینجان. میای بعدش بریم به اونا سر بزنیم؟»
من: «جدی؟ اینجا چیکار می‌کنن؟»
اهورا: «اون قدیما خونه بابا اینا این محل بوده»
من: «آره، بریم اونجا هم فاتحه بخونیم»
اول کمی دیگر همانجا ماندیم. سرم را گذاشته بودم روی شانه اهورا. مامانم می‌دید؟ خوشحال بود یا نگران؟ مامان‌ها همیشه نگران بچه‌شان بودند، مگر نه؟ نمی‌دانم. حس کردم باز قرار است گریه‌ام بگیرد و برخاستم: «بریم»
با مامان و بابا خداحافظی کردم.
تا آن سمت گورستان اهورا شوخی می‌کرد: «شاید اصلا بابابزرگم اینا مامان و باباتو بشناسن. مثلا شبا که میان بیرون همو ببینن، آشنا شده باشن»
من: «تو دیگه وضعت خیلی خرابه»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

چه پارت احساسی بود هم دلم برا ترانه سوخت هم ازش عصبانیم دختر دیوونه مگه دست تو بوده مرگ مادرت که خودتو شکنجه میدی بعدشم به اهورای بیچاره چکار داری بچه دلش میخواست برات تولد بگیره اولین سال با هم بودنتون بوده
ممنون وانیا جان عالی بود عالی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
1 ماه قبل

من از اول طرف ترانه بودم دلم میخواست انقدر خوشبخت بشه که تمام خاطرات بدش از ذهنش پاک شه ولی چن وقتیه یکم لوس شده همشم سر اهورا خالی میکنه اهورام عاشقشه طفلک کوتاه میاد

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
1 ماه قبل

صد در صد موافقم با حرفا و نوشته هات عزیزم و همین روایت واقعی و ساده از زندگی هست که رمانتو جذاب و دلنشین کرده قلمت مانا و موفق باشی

امیر
امیر
پاسخ به  وانیا
1 ماه قبل

خب وانیا خانوم اززبان اهورا هم بنویس بدونیمدرمغزاون چی میگذره

امیر
امیر
پاسخ به  وانیا
1 ماه قبل

موفق باشی امامن دوست داشتم اززبان اهوراهم داستان بشنوم

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  امیر
1 ماه قبل

وقتی به عشقش اعتراف کنه میفهمیم چه حسی داشته😂

Setareh.sh
Setareh.sh
1 ماه قبل

سلام وانیا جون خوبی عزیزم 😍❤️
دستت طلا گلم☺️🩷خسته نباشی 🙏❤️

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x