رمان پسر خوب – پارت ۴۸
چند روز بیشتر به عروسی نمانده بود با این حال هیچکس حال خوبی نداشت.
میدیدم نگاههای نگران حنانه به امیر را، میدیدم که دارد گریهاش میگیرد و به زور لبخند میزند. ولی چه میکردم؟ خودم هزار جور بدبختی داشتم.
نمیدانستیم آرمان واقعاً میخواهد بماند یا نه. کسی جرات پرسیدن نداشت.
یک بار در شرکت وارد اتاق اهورا شدم و همان لحظه امیر داشت میگفت: «الان نه. بذار عروسی لعنتیم بگذره…»
مرا که دید به حرفش ادامه نداد و رفت. چیزهایی میان بود اما به ما نمیگفتند. از اهورا پرسیدم، جواب داد: «فعلا معلوم نیست. بهت میگم»
اصرار نمیکردم چون میترسیدم بیشتر در مورد آرمان بدانم. فکر میکردم حتما نرسیده جایی مشغول کار نامناسبی است و این دوتا میخواهند سر دربیاورند.
پیشتر من فقط چند نفر دورم بودند و تمام. نه فامیلی نه هیچی. خانواده اهورا زیادی برایم بزرگ بود. کلی آدم داشت با کلی دردسر و من بینشان راحت نبودم.
خودش هم نبود. نمیشد مثل آن دفعه قبلی ببرمش خانه. فعلاً حتی خودم نمیتوانستم به صورت داداشم نگاه کنم، چه برسد به اینکه اهورا بیاید. دیگر آنقدرها هم پررو نبودم.
فقط توانستم به فرداد بگویم: «میشه به مهرداد اینا نگی؟»
گفت نمیگوید. او هم آنقدرها بدجنس نبود.
یکی دو بار نصیحتم کرد: «خواهرمی، نگرانتم… میدونم کله خرابی نمیفهمی اما به خاطر خودت میگم»
فقط گفتم باشه و مرسی. برای اولین بار مرا ساکت و مظلوم گیر آورده بود و ول نمیکرد: «زنش که نشدی. قرار بود فعلا یه نامزدی باشه، نامزدی هم به هزار و یک دلیل ممکنه بهم بخوره»
از این حرف خوشم نیامد. در دلم گفتم: «خدا نکنه»
چی چی را بهم بخورد؟ کی جرات داشت بهمش بزند؟ خون به پا میکردم.
فرداد: «واسه خودت میگم دختر. نمیخوام فکر کنه چون مامان بابامون نیستن، چون یه کمکی به ما کرده، دیگه خواهرمو صاحاب شده. میتونه هر کاری خواست بکنه»
اهورا که آنطوری نبود. طفلک چنین چیزهایی به ذهنش هم نمیرسید… یعنی تا جایی که من میدانستم.
آن چند روز به هر حرکت اهورا و امیر دقیق بودم، دنبال کوچکترین نشانه میگشتم که اینها هم قرار است روزی مثل آرمان شوند.
حتی از حنا پرسیدم: «تو نگران نیستی؟»
گفت: «نه. آرمان از بچگی پرخاشگر و بیش فعال بوده. این دوتا روحیهشون از برگ گل نازکتره»
سوال بسیار داشتم و طاقت نمیآوردم. نمیشد همهاش را از اهورا بپرسم.
باز امیر را در خانهاش گیر انداختم: «دختره عکس فرستاده بوده واسه آرمان؟»
حوصله نداشت اما گفت: «آره»
من: «عکس ناجور؟ اهورا هم دیده بوده؟»
داشتم متوجه میشدم چرا آن شب زده بود به سرش. گفت یادم افتاده… وگرنه در حالت عادی همچین اخلاقی نداشت.
امیر گفت: «نه در اون حد ناجور اما چندتایی بود. آره اهورا خودش اول فهمید. در واقع به الهه شک نداشت، اونقدر ارتباطی نداشتن…»
سه نفری با او و حنا نشسته بودیم گیفتهای عروسی را چسب میزدیم.
پرسیدم: «مگه نامزد نبودن؟»
امیر: «در حد پیام و رفت و آمد خانوادگی. اینطوری مثل ما و شما نبودن. بابای الهه خیلی سختگیره، از اون تعصبیهاست. دختراش اجازه نداشتن تنها از خونه بیرون برن. الهه از ترس روسریش عقب نمیرفت»
حنانه: «الهه؟ همین که صدتا عکس با مایو تو اینستا داره؟»
امیر: «آره باباش خیلی کنترل میکرد. نمیذاشت دو دقیقه با اهورا تنها بشن»
پس اهورا راست میگفت که حتی دست هم را نگرفته بودند؟
گفتم: «خب؟ بعد چی شد؟»
امیر: «آرمان که همیشه سر و گوشش میجنبید. مامان بهش شک داشته، به اهورا میگه ببین باز داره چه غلطی میکنه… اونم یه روز میره سر گوشیش، میبینه آقا چند هفته ست با نامزد خودش دل و قلوه میده»
من: «پس چرا گفت من نمیخواستم؟»
امیر باز یک طوری شد. پیچاند: «من نمیدونم. کلا اوضاع بدی شد… بیخیال ولش کنید. روبانم تموم شد»
یک حلقه روبان سفید دیگر دادم دستش: «چیه که هی نمیگید؟»
امیر: «چیزی نیست. چند روز دیگه عروسیمه، نمیخوام به داداش فلان فلان شدم فکر کنم. میخوام خوشحال باشم. اجازه ندارم ترانه خانم؟»
حنانه: «وا! چرا همچین میکنی؟ چیزی نگفت»
پاشد رفت دستشویی و تا تنها شدیم به حنانه گفتم: «دیدی! این دوتام مثل اون یهو قاطی میکنن»
حنانه: «تو هم که به زور میخوای اینا رو بد کنی!»
روز بعد رفتیم خانه خاله منیر.
جمع زنانه بود و چیزی شبیه پاتختی. خاله ما را جمع کرده بود که سر و سامانی به روحیه همه بدهد، خصوصا خواهرش.
از در که وارد شدیم، دخترخالهها شروع کردند به کل کشیدن.
خاله منیر هیس کرد: «همسایهها میشنون»
سحر: «بعد چند سال داریم عروس میاریم مامان. بذار یه کم بزنیم برقصیم»
خاله آن روز روی اعصابش کنترل داشت. مجوز بزن و بکوب را صادر کرد و وقتی آهنگ گذاشتند خودش اول از همه آمد وسط و شروع کرد به رقصیدن. دورهمی برایش دست و سوت میزدیم و میخندیدیم.
الهه آن چند روز را آنجا مانده بود. حالش کمی بهتر به نظر میرسید، حداقل یک لبخندی میزد.
آخر هم نرفت برای عروسی لباس بخرد. خاله به حنا گفته بود چندتا لباس برایش بیاورد چون سایزشان یکی بود. الهه رفت بپوشد و بیاید که ما نظر بدهیم.
یک لباس صورتی بود با دامن عروسکی زیادی کوتاه. خودش همین را پسندید، اما کس دیگری خوشش نیامد. مناسب عروسی برادرشوهر نبود.
خاله منیر سر راست گفت: «این چیه؟ همه چیزت افتاده بیرون!»
الهه داشت در آینه خودش را نگاه میکرد: «قشنگه»
خاله منیر: «انگار مال بچهها دوختنش. اون یکی رو بپوش ببینیم»
آن یکی فیروزهای روشن بود و حنا برای عروسی دخترعمهاش خریده بود. بلند بود و آستین حریر داشت. خاله درجا گفت: «این خوبه. نه ماهرخ؟ زن شوهردار حامله مگه اونطوری میپوشه؟»
این حرفها را میزد و من نگران بودم اگر لباسم را ببیند از عروسی پرتم کند بیرون. اهورا جلوی خالهاش که درنمیآمد. البته حق داشت، یک وقت میزد بلایی سرش میآورد.
الهه ابتدا راضی نبود اما تعریفهای بقیه را که شنید همین لباس را برداشت. یک تشکر سرسری از حنا کرد و گفت خوشبخت شود و این حرفها.
من هم پیراهن زرشکیه را آورده بودم برای سپیده، همانی که در مهمانی زن عمو میترا پوشیده بودم. رفت پوشید و آمد بیرون: «چطوره؟»
از من کمی لاغرتر بود و لباس گشادی داشت، یقهاش می آمد پایین. خاله دو طرف لباس را گرفت و کشید بالا: «خوبه، اینو دوتا کوک برات میزنم بمونه. این رنگی بهش میاد، نه؟»
همه تایید کردیم.
خاله: «اون شب یه کم سنگین رنگین و خانم باش، کارت دارم»
سپیده: «وای مامان! باز کدوم پسر بدبختی رو هدف گرفتی؟»
خاله: «با داداش ترانه قرار گذاشتم اون شب بیاد»
قرار گذاشته بود؟ با فرداد ما؟ یک تعارف زده بود دیگر…
سپیده جوش میزد: «مامان تو رو خدا! آبروی منو نبر»
خاله: «ساکت شو! آبرو نمیبرم، یه پسر خوب پیدا کردم میخوام شوهرت بدم»
حنانه پرید وسط: «تو که فرداد رو دیدی خوشت اومد سپید…»
سپیده انکار کرد: «من؟ کِی؟ کلا پنج دقیق دیدمش دیگه!»
خاله منیر اینها را نمیشنید. با ذوق حنا را نگاه میکرد: «جدی میگی قربونت برم؟ من که میگم این الکی ناز میکنه»
سپیده: «من نمیخوام ازدواج کنم»
خاله: «همه اولش همینو میگن. اهورا مگه نمیگفت؟ الان ببین! از وقتی ترانه رسیده یه دقیقه گوشی رو نمیذاره پایین»
من که در حال پیام دادن به اهورا بودم، سریع گوشی را قفل کردم و گذاشتم کنار: «نه اهورا نبود»
خاله: «پس کی بود؟ به کی این همه پیام میدی؟»
عقب گرد کردم: «چرا، چرا اهورا بود»
دوباره شروع کردیم به زدن و رقصیدن و شلوغ بازی، که خاله صدایم زد: «بیا کمکم چایی بیاریم»
سارا گفت: «من میام»
خاله به او گفت بنشیند و من دنبالش رفتم.
مرا کشاند دورترین نقطه آشپزخانه. آن روز فکر میکردم اخلاقش خوب است و نمیترسیدم، اما در اشتباه بودم. یکهو دستش را آورد بالا و فکر کردم میخواهد گوش مرا هم مثل آرمان بکشد و رفتم عقب: «چی شده؟»
بازویم را گرفت و کشاندم نزدیک خودش: «بیا ببینم ور پریده!»
من خودم دوتا خاله داشتم، از هزارتا عمه بدتر. با این حال اندازه خاله منیر ترسناک نبودند.
با ترس و لرز گفتم: «جانم؟ چیکار کردم؟»
صدایش را آورده بود پایین که کسی نشنود: «این خواهرزاده بی عقلم همه چیزو گذاشته کف دستت، آره؟»
من: «چی؟ چیو؟»
خاله: «سپید گفت قضیه الهه رو میدونی»
میدانستم به سپیده اعتمادی نیست! دخترخاله امیر بود دیگر. سر تکان دادم.
خاله: «حساب اونو بعدا میرسم… فعلا بگو ببینم اون دفعه درباره اهورا چی بهت گفتم، یادته؟»
من: «که… چیز! افسارش دستم باشه؟»
نه یک چیز دیگرش را گفته بود.
خاله: «نفسش! نفسشو بگیر دستت! این یه هفته ده روز الهه رو نگاه مگاه که نکرده؟»
من: «نه! نه اصلا… میکرد خودم چشماشو درمیآوردم»
دروغ چرا، جمله آخر را برای خودشیرینی اضافه کردم. خوشش هم آمد: «آفرین. میدونم تو زرنگی. از اون زنای دست و پنجه دار میشی»
نگاهی به پایین و بالایم انداخت: «یه پره گوشت اومده بهت، خوبه»
نفهمیدم خجالت کشیدم، به من برخورد، نگران شدم… چاق شده بودم؟ خاک به سرم! انقدر که هر روز ناهار غذای بیرون خوردم… با این حال یادآوری کردم: «اون حنانه بود، منو گفتید خوبم»
خاله: «الان بهترم شدی، مردا اینطوری خوششون میاد»
چه اصراری هم داشت به این حرف! مردها بیخود میکردند برای من تعیین تکلیف کنند.
خیلی ناگهانی هشدار داد: «بگیرش دستت! این پسره فقط سرش به درس و مشق بوده بلد نیست زندگی رو جمع کنه، تو باید حواست باشه»
گفتم: «چشم»
انگار از حرف گوش کن بودنم خوشش آمد که یک مقدار مهربان شد: «تو مثل دختر خودم… نری بگی خاله نامزدم داد و بیداد کرده! من میگم شاید کسی نیست بهت بگه…»
من: «نه شما لطف دارید. میدونم»
خاله منیر: «یه وقت کاری هم داشتی، بیا به خودم بگو. من این پسر رو عین کف دستم میشناسم»
عمرا! این دیگر بابا احمد نبود که شوخی کند. جدی جدی میرفت گوش اهورا را میکند و برایم می آورد.
ولی خب گفتم: «چشم حتما. دستتون درد نکنه»
بالاخره ولم کرد. گفت شیرینی بچینم در دیس و خودش رفت چای بریزد.
چیزی به ذهنم رسید که چندان خطرناک نبود. دوباره رفتم کنارش: «خاله… چیزه. خواهرتون گفت جمعه چی شد؟»
خاله: «آرمان چه بساطی راه انداخت؟ آره گفت»
من: «بعد به نظر شما… یعنی میگم… اهورا و امیر که اونطوری نیستن؟ از اون کارا کنن»
خودم هم مطمئن نبودم چه کاری را میگویم. هر چه، هرچه آرمان میکرد… خودش فهمید. نفسش را پفی داد بیرون: «نه بابا. اون دوتا زیر دست خودم بزرگ شدن، آدمشون کردم. این آرمان همش خونه عموش ادریس بود. کاراش شبیه اون و پسراشه…»
پدر بابک و بهرام را میگفت.
دیگر همه فنجانها را چای پر کرده بود و فرصت نشد سوال بپرسم. اشاره زد: «بریم، شیرینی رو بردار»
تا نزدیک غروب همانجا ماندیم.
باز قبل رفتن خاله مرا کشید یک گوشه. این بار به قصد دیگری مهربان بود: «عزیزم تو با داداشت یه صحبتی بکن، ببین یه وقت کسی رو زیر سر نداشته باشه»
گفتم: «نه، فکر نکنم»
قدیمها که یکی دوبار دوست دختر داشت باخبر بودم. چند سالی میشد اسم کسی را نیاورده بود.
خاله: «به هرحال ببین مزه دهنش چیه. قصد ازدواج داره یا نه»
صادقانه گفتم: «داداش من الان وضع مالیش خوب نیست»
خاله منیر در حد و اندازه خواهرش ثروتمند نبود اما به خانه و زندگیشان میآمد وضع خوبی داشته باشند.
با این حال گفت: «این چیزا حل میشه، مهم اینه پسر خوبی باشه. تو حرف بزن باهاش بهم خبر بده»
نمیدانستم چطور باید چنین چیزی را با فرداد مطرح کنم. خصوصا که آن چند وقت صمیمیت بینمان از بین رفته و هی بدتر هم میشد. اما تصمیم خاله منیر قطعی بود و میدانستم حرفش را میزند. دیدم به حرفش گوش کنم و از قبل به فرداد اطلاع بدهم بهتر است.
صاف رفتم پیش مریم برای مشورت گرفتن.
مریم همان نگاه اول، سپیده را پسندید. گوشی من دستش بود و عکسهای پروفایلش را نگاه میکرد: «بانمکه به فرداد میاد»
من: «فقط هفت تا خواهرن»
خندید: «یعنی شیش تا باجناق؟ البته فرداد با اون زبون حریفشون میشه»
مهرداد که آمد نظر دیگری داشت: «صبر کنید اول ترانه ازدواج کنه. تو این بی پولی فردادم زن بدیم؟»
مریم با خاله منیر اتفاق نظر داشت: «پول ازدواج رو خدا میرسونه… فرداد دیگه سی سالش شده دیر میشه»
من: «به این سرعت که عروسی نمیکنن. تا آشنا بشن و اینا طول میکشه»
مهرداد: «خودش میدونه؟ واسه خودتون میبرید و میدوزید»
همانجا خانه مهرداد کوکو سبزی با سالاد درست کردیم و منتظر شدیم. فرداد را صدا زدیم بیاید شام را دور هم بخوریم.
سر سفره من و مریم یکدیگر را نگاه میکردیم و باز کردن سر حرف را پاس میدادیم به هم. آخر من پرسیدم: «داداش جونم! داداش؟»
فرداد گمانم داشت فکر میکرد چه گندی بالا آوردم که مهربان شدهام. گفتم: «چیز… تو دوست دختر داری؟»
مهرداد غر زد: «جلوی بچه ترانه؟»
حالا این نگران باز شدن چشم و گوش بچهاش بود.
فرداد با تعجب نگاه میکرد: «چطور مگه؟»
من: «میخوام بدونم کسی زیر سرت نیست؟»
فرداد: «نه. چیه؟ کیو پیدا کردید برام؟»
من و مریم خندیدیم.
گفتم: «هیچکی. دیدیش یه بار»
سعی میکرد خودش را بزند به آن راه اما انگار همچین بدش هم نیامده بود: «کجا دیدم؟»
من: «اون روز یادته خواهر سپهر اومده بود دم در؟ یه دختره همراهم بود»
فرداد: «قفل فرمون کشید؟»
من: «آفرین! خودشه اسمش سپیده ست»
لقمهاش را میجوید و فکر میکرد: «اون که گفتی دخترخاله اهوراست»
من: «آره… خوبه دیگه نه؟ یه کم خانوادشم میشناسیم»
فرداد: «اون خانمی که باهام سلام علیک کرد مادرش بود؟»
گفتم آره. فکر کردم حالا میزند به سرش که سپیده افتاده دنبالش و زیادی به خودش مغرور میشود. گفتم: «البته در حد پیشنهاده. خودش که میگه زیاد قصد ازدواج ندارم»
درجا گفت: «پس چه کاریه. منم زیاد مایل نیستم. اصلا یادم نیست طرف چه شکلیه»
بعد از شام فرداد پایین و ما نشستیم پشت سرش حرف زدیم.
مریم: «بدشم نیومدا»
گفتم: «داره ناز میکنه. تازگیا لوس شده»
مهرداد معتقد بود: «بابا این هزارجور گرفتاری داره، بدهکاره. تو همش میری رو اعصابش»
یکجور میگفت انگار نه انگار که خودش باعث و بانی این بدهیهاست.
این نکته را هم هشدار داد: «به اهورا گفتی؟ فکر نکنه چشم فرداد دنبال دخترخالش بوده»
من: «نه بابا اهورا اونجوری نیست»
مهرداد: «نیست؟ کی بود سر سپهر رگ گردنش زده بود بالا؟ خونه رو گذاشته بود رو سرش»
باز گفتم: «نه، اون مدلی نیست. اصلا خود خالهاش پیشنهاد داد»
ته دلم میدانستم دروغ است. مهرداد هم میدانست: «مرده، برمیخوره بهش. فردادم که چند بار بهش گیر داده، بدتر میشه. اول بگی بهتره»
روز قبل عروسی را مرخصی بودم. هرچند که کل آن هفته سرکار رفتنم تق و لق بود. وسایل و لباسم را جمع کردم و به فرداد گفتم: «من میرم. شب پیش حنا میمونم که صبح زود بریم آرایشگاه. کاری نداری؟»
قدیمها هم به او اطلاع میدادم کجا میروم، اما حالا زورم میآمد.
خداحافظی که میکردیم گفتم: «چی میپوشی تو عروسی داداش؟ کت و شلوار بپوش»
ابروهایش را برایم داد بالا، میدانست چرا میگویم. گفت لباسش را داده خشکشویی و خیالم راحت.
در را باز کردم اما باز برگشتم: «یه وقت تو عروسی مست نکنی داداش!»
میدانستم از این خبرها هست. یکی دو دور من و یک بار حنانه هشدار جدی به امیر داده بودیم. گفته بود: «من که لب نمیزنم، اما جلوی بقیه رو نمیتونم بگیرم»
فرداد گفت: «نه من اونطوری نیستم. برو»
به خودم گفتم شاید بعدا خاله منیر آدمش کند. در حیاط دوباره چک کردم که همه چیز را برداشتهام یا نه و تاکسی گرفتم و رفتم.
…
حنانه داشت عروس میشد!
امیر را شب فرستادیم خانه پدرش، با سپیده و دوتا خواهر کوچکش، سایه و سوگل، که دوقلو بودند شب ماندیم خانه حنا.
صبح آفتاب زده و نزده حنانه صدایمان زد: «پاشید! داره برف میباره»
پنج نفری جمع شدیم پشت پنجره و رقص نرم و آرام برف را تماشا کردیم:
«وای خدا چه خوشگله!»
«زیاد نشه؟»
«هواشناسی رو چک کن»
«فکر کن تو تالار گیر بیافتیم»
زنگ زدیم با داد و فریاد دسته جمعی امیر را بیدار کردیم که بیاید دنبال عروسش.
یک صبحانه سریع خوردیم، لباس، تور، تاج و کفش عروس را با سایر وسایل برداشتیم و راهی آرایشگاه شدیم. دخترخالهها با ماشین خودشان آمدند، من هم با امیر و حنا رفتم.
برف تازه داشت گوشه و کنار خیابان و روی شیشه ماشینها مینشست. صبح جمعهای، بیشتر شهر در خواب بود. خیابان خلوت بود و صدای آهنگ بالا: «قصه عشقت باز تو صدامه…»
سپیده شیشهها را داده بود پایین. همینطور که بوق عروسی میزد و با خواهرهایش جیغ میکشیدند از ما سبقت گرفت. امیر خندید و شروع کرد بلند بلند با آهنگ خواندن: «یه نفس بیشتر فاصلمون نیست…»
ظاهرا تصمیم گرفته بود آن روز هیچ چیز شادیاش را بهم نزند. گفتم به جهنم! منم همین کار را میکنم.
شیشه را آوردم پایین. همینطور دست دراز کردم بیرون که دانههای سفید برف را بگیرم. میآمد مینشست روی دستم و در اثر گرما آب میشد.
سر بردم جلو که به حنا بگویم: «خیلی خوشگله نه؟»
با ذوق گفت: «خیلی! باورم نمیشه روز عروسیم هوا انقدر رمانتیکه»
قلبم برایش میزد.
رفتم وسط دوتاشان. چون صدای ضبط بلند بود داد زدم: «امیر!»
داد زد: «بله؟»
داد زدم: «اذیتش کنی من میدونم با تو. خونت برام حلال میشم»
امیر: «من غلط کنم. عشق منه، همه زندگیمه»
حنانه نگاهم کرد و ریز ریز خندید. قربان این خندیدنش میرفتم. خواهرم داشت عروس میشد!
♥️ پارت بعدی شنبه ♥️
جمعهها پارت نداریم
خدا کنه خوشی عروسی رو آرمان زهرشون نکنه ممنون وانیا جان 🌹
🧡🧡🧡
باز من از شخصیت منفی خوشم اومده آرمان😐
ساحل من فک کنم تو فِوِریتت بدبُوی هاست 😎😂
بهت حق میدم خواهر همیشه بدبُوی ها ژذاب ترن😍😂.
برخلاف من که فِوِریتم گودبُوی ها و جنتلمناست 😂🤭
آقامون جنتلمنه جنتلمنه ساحل ژون😍❤️😂
آفرین دقیقا فویریتم همونه😂
بد بوی جنتلمن نداریم؟☹️
چرا داریم خواهر😂
باید تورییس مافیاها ،گانگسترها دنبالش بگردی 😂
اون میشه پدرخوانده مافیا تو میشی عشق و معشوقه رییس مافیا 😂
قشنگ یه بازی مافیا ازش درمیاد😂
خدایی؟ آرمان دیگه خیلی ناجور و رو اعصابه
سعی کردم منفی جذاب نباشه 😂
نسبت به اهورا بیشتر می پسندم اهورا خیلی خونگیه😂😂
من سنم از اون داستانا گذشته
الان فقط مرد زندگی میپسندم 😂
وای آره هرچی سن بالاتر میشه خونگی پسند تر میشیم😂😂😂
وای این خاله منیر چه باحاله 😂❤️
دیدی گفتم فرداد به چشم داماد آیندش میبینه که حدسم درست از آب دراومد 😂خاله منیر بلا و ترانه کراشمه 😎🤭.
خاله منیر رو من از روی کاراکتر عزیز السلطنه تو دایی جان ناپلئون مینویسم. پیشنهاد میکنم اون کتابو بخونید یا سریالشو ببینید چون عالیههه 😍😂
عشق فقط خاله منیرررررر 🤣🤣🤣
دستت طلا🩷
😂🙏🏻
خاله منیر فقط دختر داره؟😂
هفت تااااا
دختر داره که هوای عروسای خواهرشو داره اگه پسر داشت فکر نکنم مادر شوهر خوبی ازش در میومد😂😂
کی جرأت داشت عروسش بشه 😂
منننن😎
مادرشوهر من خیلیم آدم خوبیه😌😌😎
دیوونه 😂
چقد قشنگگگگزوسجطکسحشجط
😭😭😭دوست دارم این رمانو واقعا
قربونتون برم چشماتون قشنگ میبینه 😭😭♥️
منم این رمان و دوست دارم
منم شماها رو دوست دارم 😭♥️
🙏🌸🌸🌸
طولانی و زیبا
قلم قوی داری عزیزم
لطف داری لیلا جان ♥️
واقعاا زیباستتتت💜💜💜👏🏻👏🏻🩵🩵🩵❤️❤️❤️
🩷🩷🩷🩷
عالی عزیزم.ممنون که پارت ها طولانیه
من بخوامم نمیتونم پارت کوتاه بنویسم مزه نمیده بهم 😄🩷
ممنون از لطفتت گلم خیلی عالی بود مثل همیشه
مرسی راحیل جون 🩷🩷
پارت جدید ارسال شده بچهها ✨