نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۵

4.2
(33)

 

فرداد چند روز بعد به خانه برگشت.
من در یک آموزشگاه، زبان تدریس میکردم. مدت زیادی نبود که شروع کرده بودم و چندتا کلاس هم بیشتر نداشتم. آن روز غروب که از آموزشگاه رسیدم، ماشین فرداد در حیاط پارک شده بود. با خوشحالی از پله ها بالا رفتم. همانجا در هال نشسته و داشت تلویزیون میدید. گفتم: «سلام داداش»
جواب سلامم را داد. لباس عوض کردم و برگشتم پیشش نشستم. پرسیدم: «چطوری؟ خوش گذشت؟»
فرداد: «بد نیستم. تو چطوری؟»
به نظرم خسته و گرفته آمد. من بدتر از او. از آن شب ها بود که باید شام نان و پنیر میخوردیم، چون هیچکدام نای غذا درست کردن نداشتیم. انقدر سر کلاس حرف زده بودم که گلویم گرفته بود. فکر کردم حداقل بروم و چایی بذارم. همین که خواستم از جا بلند شوم فرداد بی هوا پرسید: «برمیگشتی خونه کسی رو تو کوچه ندیدی؟»
من: «نه چطور مگه؟»
یک حسی میگفت منظورش سپهر است. مریم می‌دانست چند روز پیش مزاحمم شده، شاید او به فرداد چیزی گفته بود. از رفتن منصرف شده و سر جایم نشستم.
فرداد صدای تلویزیون را قطع کرد. رو به من نشست: «آبجی، یه موضوعی هست…»
من: «چه موضوعی؟»
فرداد: «امروز که رسیدم… سپهر جلوی خونه منتظر بود»
فوری شروع به غرغر کردم: «من دیگه از دستش خسته شدم، چند روز پیشم سر راه من سبز شد…»
فرداد: «بذار حرف بزنم. من امروز باهاش حرف زدم. یعنی خودش اومد جلو»
من: «چی می‌گفت؟»
معلوم بود چه گفته، حدس زدنش کاری نداشت. حتما حالا میخواست دست به دامن این یکی برادرم شود که بتواند از من بله بگیرد. اما انگار برای فرداد سخت بود بگوید. کمی من و من کرد و سپس گفت: «می‌دونستی مهرداد بهش بدهکاره؟»
با تعجب پرسیدم: «خود سپهر این حرف رو زد؟»
فرداد سرش را تکان داد: «در واقع یجورایی تهدید کرد. ترانه، فکر کنم بدهیش زیاده. اونطوری که سپهر می‌گفت…»
من: «یعنی چی که تهدید کرد؟ بیخود کرده. چه تهدیدی؟»
فرداد: «گفت یه سری چک و سفته ازش داره. گفت تا حالا پیگیرش نبودم اما میخوام بذارم اجرا»
مهرداد سال قبل، یک کاری شروع کرد که به سرانجام نرسید. می‌دانستم همان موقع یک سری بدهی داشته، اما فکر می‌کردم همه‌اش پرداخته شده باشد. یعنی مریم اینطوری می‌گفت. بدهی بیشتر، آن هم به سپهر، موضوع جدیدی بود.
فرداد ادامه داد: «هنوز خودش رو ندیدم که بپرسم. ولی اگه راست بگه…»
من: «یعنی مریم نمی‌دونه؟ بهش نگفته؟»
فرداد: «نمی‌دونم»
من: «حالا این سپهر خان چرا اینا رو به تو گفت؟»
فرداد دوباره کمی من و من کرد: «خب… اول حرف تو شد، باز اینکه می‌خواد بیاد خواستگاری. منم گفتم ترانه مخالفه. اونم حرف رو کشوند به اینکه مهرداد بهش بدهکاره و میره میذاره اجرا و این صحبتا»
مکثی کردم و گفتم: «یعنی… اگه من باهاش ازدواج نکنم…؟»
از این حرف خنده‌ام گرفت. مسخره بود! میخواست مرا در ازای بدهی‌های برادرم بگیرد؟ مگر زمان وایکینگ‌ها بود؟ همینقدر ساده میخواست مرا بخرد؟ لابد انتظار داشت خانواده‌ام مرا زنجیر به دستم تحویلش بدهند.
گفتم: «خب باید چیکار کنم؟»
فرداد: «نمی‌دونم. منتظرم شب که داداش برگشت باهاش حرف بزنم.»

مهرداد خیلی دیر بازگشت. تا آن موقع جز اینکه فرداد صدایم زد بروم شام، حرفی نزدیم. فرداد پای تلویزیون نشسته و توی فکر بود. من هم در اتاقم، یک کتاب باز کرده بودم که مثلا بخوانم، ولی نمیتوانستم تمرکز کنم. فکرم جای دیگری بود. شاید سپهر دروغ می‌گفت. شاید یک حرفی زده بود که برادرم را بترساند. شاید این روش تازه دلبری اش بود!
از پنجره باد می آمد و پرده را تکان میداد.
یعنی مهرداد همچین کاری میکرد؟ اول یک بدهی بزرگ را از همسرش پنهان میکرد، بعد هم جای بدهی، قول ازدواج با من را به سپهر میداد؟
خب مهرداد بهترین برادر دنیا نبود. نه اینکه ما با هم خوب نباشیم، اما فاصله سنی زیادی داشتیم. او که دیپلم گرفت، من تازه رفتم کلاس اول. من داشتم عروسک بازی می‌کردم، او ساکش را می‌بست که برود سربازی. من تازه فهمیده بودم پسرها با دخترها فرق دارند که او می‌خواست زن بگیرد. هیچوقت آنچنان ارتباط صمیمانه ای بین ما شکل نگرفته بود. اما برادرم بود. من خواهرش بودم. همچین کاری میکرد؟ مرا با یک مشت چک و سفته معاوضه میکرد؟
از بیرون، صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد. فرداد را صدا زدم: «مهرداده»
فرداد او را دم در گیر انداخت و آورد داخل. مهرداد آن موقع در یک مکانیکی کار میکرد. دست هایش سیاه شده و لباس هایش کثیف بود. همان دم در با خستگی پرسید: «چی شده؟ من باید برم بالا»
فرداد بی مقدمه رفت سر اصل مطلب: «تو به سپهر بدهکاری؟»
مهرداد کمی خودش را باخت: «کی گفته؟»
فرداد: «خودش. امروز منو کشید کنار گفت. راست میگه؟»
نگاه مهرداد بین ما دو نفر چرخید. صدای پسرش از طبقه بالا آمد که به خاطر چیزی جیغ زد و خندید. اول از همه پرسید: «به مریم چیزی گفتید؟»
گفتیم نه. ادامه داد: «مریم نمیدونه. بهش نمیگید، فهمیدی ترانه؟»
حس میکردم اوضاع خیلی بد است. آنطوری که در فکر فرو رفته و نمیدانست چه بگوید، آنطور که تاکید داشت مریم چیزی نفهمد… چرا باید چیزی را از همسرش پنهان میکرد؟ این دوتا که این حرف ها را با هم نداشتند.
فرداد پرسید: «چقدر؟»
مهرداد چیزی نگفت. آمد و روی مبل نشست. ما هم دو طرفش ایستاده بودیم.
فرداد: «نمیتونیم یجوری جور کنیم…؟»
مهرداد سرش را به علامت نه تکان داد، حرف فرداد را نصفه گذاشت و گفت: «بیشتر از این حرفاست»
طاقت نیاوردم. چیزی که از چند ساعت قبل ذهنم را مشغول کرده بود، از دهانم پرید بیرون: «انقدر زیاده که میخوای جاش منو بدی به سپهر؟»
مهرداد: «چی داری میگی؟»
من: «واسه همین انقدر اصرار میکردی باهاش ازدواج کنم؟ که بدهیت صاف بشه؟»
مهرداد به من پرید: «چی میگی تو؟ برو تو اتاقت ببینم، برو تا ما حرف میزنیم»
از جایم تکان نخوردم.
مهرداد: «بهت میگم برو. فرداد اینو ردش کن.»
فرداد اهمیتی به حرف او نداد. مسائل مهم تری داشت که به آن بپردازد. گفت: «میگفت میخواد بذاره اجرا مهرداد. چقدره؟ چیکار کردی؟»
مهرداد باز جواب او را نداد. داشت طفره میرفت. به جایش دوباره به من حمله کرد: «دهنتو میبندی یه کلمه هم به مریم نمیگی، فهمیدی یا نه؟ زندگی منو خراب نمیکنی»
با لحن خودش گفتم: «تو میخوای زندگی منو خراب کنی اشکالی نداره؟ میخوای با یه آدم نزول خور ازدواج کنم…»
مهرداد: «کدوم نزول؟ باز دوست و رفیقات یه حرفی زدن باورت شد؟»
من: «پس این همه بدهی مال چیه؟ نزول گرفتی دیگه، مگه نه؟»
صدای مهرداد رفت بالا: «بهت میگم برو تو اتاق بچه. برو بذار ما حرف بزنیم»
فرداد اشاره ای به من زد: «برو آبجی، برو»
دلم نمیخواست اما به خاطر او رفتم. در اتاق را کامل نبستم که بتوانم صدایشان را بشنوم. با هم بحث میکردند.
فرداد: «یعنی چی؟ چند وقته؟»
مهرداد: «چه میدونستم اینطوری میشه»
فرداد: «چرا به زن داداش نگفتی؟»
مهرداد: «جلوش صدات درنمیادا»
فرداد: «میخوای چیکار کنی؟»
مهرداد: «یه خاکی به سرم میریزم»
فرداد: «جدی که قول ترانه رو بهش ندادی، نه؟»
گوشم را تیز کردم. مهرداد صدایش را پایین آورده و نصف جمله اش نامفهوم بود: «از ترانه خوشش اومد… من چیکار داشتم؟ گفت بیام منم گفتم… ترانه شلوغش میکنه»
فرداد معمولا آدم آرامی بود. نشانی از عصبانیت در او دیده نمیشد. اما با جدیت حرف میزد: «به همین راحتی؟ اصلا از کجا معلوم ازدواج کردن چک و سفته ها رو پس بده؟»
مهرداد: «بابا من فقط میگم…»
صدای زنگ در حرفش را قطع کرد. در باز شد و صدای مهرسام آمد که با خوشحالی جیغ زد: «بابا!»
از اتاق بیرون رفتم. مهرداد داشت پسرش را بغل میکرد. مریم نگاهی به ما سه تا انداخت و پرسید: «مهرداد چرا نیومدی بالا؟»
مهرداد: «فرداد کارم داشت. بریم دیگه، بیاید بریم»
مریم لبخندی به من زد. آن روز همدیگر را ندیده بودیم: «خوبی ترانه؟»
چرا نمی بایست خوب باشم؟ از قیافه ام چیزی پیدا بود؟ مهرداد که پشت سر مریم ایستاده بود چشم و ابرویی برایم آمد که یعنی ساکت باش. گفتم: «خوبم، آره. شما خوبید؟»
مهرداد دوباره گفت: «مریم بیا بریم. داداش شب بخیر، فردا حرف میزنیم»
دست زن و بچه اش را گرفت و خیلی سریع از خانه خارج شد. من و فرداد دوباره کنار هم نشستیم.
پرسیدم: «باید چیکار کنیم؟»
فرداد: «نمیدونم ترانه، نمیدونم.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x