رمان پسر خوب – پارت ۵۲
پنجشنبه ظهر نشسته بودم روی صندلی راحت اهورا در شرکت. خودش رفته بود دستانش را بشوید برای ناهار. ظرف غذایم را که باز میکردم آمد. کمی برایم قیافه گرفت: «باز رفتی سر جای من؟»
ادایی درآوردم و جواب ندادم. در را پشت سرش بست. یک صندلی گذاشت کنارم و نگاه کرد به بساط مقابلم؛ از خانه الویه آورده بودم با نان لواش. پرسید: «مگه واسه خودت غذا نگرفتی؟»
من: «نه. این دو ماه همش غذای بیرون خوردم، دارم چاق میشم»
برای او با بقیه ناهار سفارش داده بودم و سر میز بود. با این حال تعارف زدم: «اگه میخوری اندازه جفتمون آوردم، ولی گفتم شاید دلت اون غذا رو بخواد»
غذای رستوران را گذاشت کنار و صندلیاش را جلو کشید که نان بردارد: «اون وقت الویه رژیمیه؟»
من: «سس کم زدم. بقیه چیزاشم که سالمه»
همینطور که میخورد کمابیش براندازم میکرد: «تو که خوبی»
من: «نگفتم بدم، گفتم دارم چاق میشم»
اهورا: «من همینطوری خوشم میاد»
نگاهی چپی تحویلش دادم. انگار که جرأت داشت بدش بیاید!
اگر قرار بود زودتر ازدواج کنیم، باید از الان به فکر میافتادم. شاید خاله منیر به خاطر لاغر شدن شماتتم میکرد، اما مهم این بود در عکسهای عقدم خوب باشم.
عجلهای ناهار خوردیم و برگشتیم سر کارهایی که به خاطر عروسی تلنبار شده بود.
امیر چند روز پیش رفت ماه عسل و تا یک هفته نمیآمد. قبل رفتن، در کمال پررویی یک سری از کارهایش را سپرد به من: «تو که فروش دوست داشتی، یه کم تجربه کسب کن شاید در آینده همکار شدیم»
تازه فهمیدم آقای محبیان کوچک چقدر بین مشتریهای شرکت محبوب است! به هرکدام زنگ میزدم میپرسید: «امیرجان خودشون نیستن؟»
میگفتم تشریف بردهاند ماه عسل، آرزوی خوشبختی میکردند برایش و متاسف میشدند که خودش تماس نگرفته است. به اهورا گفتم: «برادرت امیر بودنش رو صرف کار میکنه. جای دختربازی، مشتری بازه»
اهورا فرصت شوخی نداشت، همینطور که جمع میکرد برود انبار گفت: «میگم که بچسبه به کار یه ساله همه ما رو میخره، حرف گوش نمیده»
امیر کادوی عروسی، یک سفر دو نفره دبی به حنا داد و حالا آنجا بودند.
اهورا غر میزد: «دبی چه خبره؟ ببین پولاشو چطوری حیف و میل میکنه. واجب بود بره؟»
گفتم: «یعنی چی؟ منو ماه عسل نمیبری؟ تا بهت بله رو دادم خسیس بازی رو شروع کردی؟»
حالا من فوقش چهار بار در عمرم شمال رفته بودم، یک بار کاشان، دو بارم اراک. اعتراض داشتم که چرا مرا نمیبرد دبی.
کارها ریخته بود سرش و حوصله نداشت: «من اینو نگفتم. الان نه ترانه»
ترانه سرکار دختر حرف گوش کنی بود و بحث نمیکرد. اینکه خودش هزارتا گرفتاری داشت هم دخیل بود. شش و نیم صبح بیدار میشدم، حدود نه میرسیدم شرکت و تا شش عصر آنجا بودم. بعضی روزها حتی بیشتر.
به من گفته بود هفتهای چهل ساعت، حالا بیشتر شده و به پنجاه ساعت میرسید. قصد اعتراض داشتم اما حقوق دی ماهم را از آنچه باید، بیشتر ریخت. حساب که کردم، دیدم همه اضافه کاریها را در نظر گرفته است. رئیس خوبی بود، حداقل با من. آن هم نه همیشه. سر بقیه آنقدر غر میزد و ایراد میگرفت که برای کسی اعصاب نمیگذاشت.
از طرفی ماندن آرمان داشت جدی میشد. تازه صحبت آمدنش به شرکت هم میان بود. اهورا را عصبی میکرد، مرا بسیار زیاد نگران. میخواست بیاید بنشیند جای پدرش؟ با آن زبان دو روزه مخ همه را کار میگرفت. دیگر کی در هیئت مدیره به اهورا رأی میداد؟
امیر یک بار به من گفت: «سر به سر این دختره پورمند نذار»
تیز شده بودم: «چرا؟ تو چرا ازش دفاع میکنی؟»
امیر: «چون باباش سهامدار شرکته»
برای همین انقدر رو داشت؟ همین بود که هرچه اهورا به کار نکردن و همیشه مرخصی بودنش اعتراض میکرد، اتفاقی برایش نمیافتاد؟
دفعه دومی که آرمان آمد دفتر، دختره چسبیده بود بیخ ریشش. به حرفهایش بلند بلند میخندید و شرکت را گذاشته بود روی سرش. تا آنجا که امیر پاشد رفت سراغشان. چندتا جمله شوخی خنده بیخود کرد و گفت: «آرمان جان بهتون گفته داره پدر میشه؟ خانمش بارداره»
اول فکر کردم چه هوای الهه را دارد! سپس یادم افتاد قصدش پیشگیری از آبروریزی احتمالی است.
احمدآقا همچنان نگران به نظر میرسید. امیر گفته بود: «مامان با تو، بابا با من» و داشت به قول و قرارش عمل میکرد. از آن طرف اهورا برعکس.
همان پنجشنبه، سر ناهار پرسیدم: «فردا برنامه چیه؟»
گفت: «بخوابیم»
من: «نیام خونتون؟»
اهورا: «نه… میریم بیرون»
من: «تو این هوا کجا بریم؟»
هوا خیلی سرد شده و برف و باران دست از سر شهر برنمیداشت. صبحها جوری خودم را میپوشاندم که انگار به جای شرکت، راهی عملیات تروریستیام. فقط دو جفت چشم و یک دماغ از لای کلاه و شالگرد ضخیمم پیدا بود.
در همچین وضعیتی کجا میرفتیم؟ کدام بیرون؟
اهورا با اکراه حرف میزد: «نمیشه بیای. مامان هنوز ناراحته»
مادرش با او قهر بود سر اینکه چرا زده زیر قولش. آرمان میگفت خبرچین امیر بوده، اما در واقع عکس و ویدیو از آن شب رفت اینستاگرام و تعداد زیادی از فامیل ادامه مراسم را دیده بودند. ماهرخ خانم هم که خوش نداشت کسی پسر گل و سر به راهش را در آن وضعیت ببیند.
گفتم: «خب؟ از تو ناراحته نه من»
اهورا: «چرا، از تو هم… یجورایی…»
من: «از من دیگه چرا؟»
مگر من گفته بودم؟ چرا خب من گفته بودم. اما باز هم! پسرش بزرگ بود، عقل داشت، برای خودش تصمیم میگرفت.
اهورا داشت سبک سنگین میکرد: «چمیدونم… میگه چرا ترانه حواسش بهت نبوده»
این زن جدی جدی فکر میکرد اهورا طفل چهار ساله است! اگر انتظار داشت من برایش مادری کنم، اشتباه میکرد. اصلا خوب کاری کرد، خیلی هم خوش گذشت. چه عالی که همه دیدند.
با این حال دهانم را بسته نگه داشتم. میدانستم ناراحت میشود اگر از مادرش گله کنم.
بحث را عوض کردم: «پس تو بیا خونه ما. فرداد امشب پرواز داره. ناهار بیا پیشم»
غروب که رسیدم خانه، فرداد چمدانش را بسته و گذاشته بود دم در هال.
صدایش زدم: «داداش؟»
از اتاق جواب داد: «بله؟ الان میام»
لباس پوشیده و داشت حاضر میشود برود. دوباره آشتی کرده بودیم، اما حالا به دلایل دیگری حوصله نداشت.
چند روز بعد از عروسی پرسیده بودم: «خب؟ نظرت؟»
سر گاز داشت املت زشت و بدرنگی را هم میزد: «درباره چی؟»
من: «سپیده دیگه»
خاله منیر چند بار پیام داده بود که ببیند چه خبری برایش دارم، نمیشد هر بار جواب ندهم یا بگویم هیچی. باید خبر جمع آوری میکردم.
فرداد آه جگرسوزی کشید: «نمیدونم. حالا ببینم چی میشه»
املت را برداشت و آورد سر میز: «ماستو بیار»
بدو بدو ماست را از یخچال آوردم و نشستم پیشش: «خب یعنی چی؟ شما که از هم خوشتون اومد»
فرداد: «به این چیزا نیست»
من: «به چیه؟»
یه لقمه خیلی بزرگ گرفت و گذاشت دهانش که از زیر حرف زدن در برود. آنقدر زل زدم تا بالاخره به حرف آمد: «میدونی این خواهر دوقلوش، شوهرش چیکاره ست؟»
من: «شوهر سروناز؟ دکتره»
فرداد: «شوهرخواهر بزرگش چی؟»
کمی فکر کردم تا یادم بیاید: «فکر کنم شرکت داشت»
فرداد: «تاجره یارو. اون یکی دومادشونم بساز بفروشه»
گفتم: «خب؟ چه ربطی داره؟»
فرداد: «من برم تو این خانواده چی بگم ترانه؟ چی کارهام؟ چی دارم؟»
از قول خاله منیر گفتم: «نه از اون خانوادهها نیستن. مهم خودتی. همدیگه رو دوست داشته باشید…»
پوزخند تلخی زد: «آره، به این راحتی! نامزد خودت وضعش خوبی فکر میکنی همه همینن»
از این حرف خوشم نیامد. وضع نامزدم به من چه؟ خودم کار میکردم و… نه خب دروغ چرا، وضع اهورا مؤثر بود. حالا دیگر موقع خرج کردن کمتر حساب و کتاب میکردم. خیالم راحت بود که پول هست. مثل قبل سفت و سخت پسانداز نمیکردم.
عذاب وجدان داشتم از این موضوع. به خودم میگفتم نباید عوض شوی. اما از آن طرف، میگفتم چرا که نه؟ حق من نیست بهتر زندگی کنم؟ از پول اهورا هم که نبود، خودم زحمت میکشیدم. هر چند که این کار و درآمد بهتر را از او داشتم.
پنجشنبه غروب، داداشم خداحافظی کرد و رفت کیش.
چه میکردم برایش؟ بعد از یک هفته پیچاندن خاله منیر بالاخره گفته بودم: «صبر کنید یه مدت حرف بزنن، آشنا بشن. کار فرداد که میدونید چجوریه زیاد در دسترس نیست»
فکر کردم داداش خودم را ببرم شرکت سرکار. مثل عمو رسولِ اهورا، که زیر پر و بال برادرانش را گرفته بود و حالا همه ثروتمند بودند. اما خب موقعیت خالی در شرکت نبود. خودش هم کارش را دوست داشت و گمانم قبول نمیکرد تغییرش دهد.
خسته و مانده یک لقمه غذا خوردم، نشستم پای فیلم و پس از اینکه اهورا گفت میرود بخوابد، با اینکه هنوز سر شب بود من هم خوابیدم.
…
آن چند هفته از یک چیز مطمئن شده بودم، اینکه تا وقتی الهه اینجاست نباید اختلافی بین من و اهورا پیش بیاید.
حسودی میکرد به ما؟ پشیمان بود؟ نمیدانم. یکی دو بار نگاه کینه توزش را دیده بودم، خصوصاً بعد از دعوا با آرمان. آدم با همچین آخر و عاقبتی، حتما حسرت میخورَد. میگوید نباید خیانت میکردم. نه؟ از نظر من که اینطور بود. فکر میکردم شاید ته دلش بخواهد جای آرمان، با اهورا باشد.
پنهانی، کنج ذهنم در تلاش بودم که نشانش دهم اهورا با من حال بهتری دارد. که ما بردهایم، او مانده با آن شوهر عوضی. این افکار به زبان نمیآمد، هرگز. اما مانند انگل جان سختی بود برای ذهنم. گاهی کم میشد، گاهی هم دوباره جان میگرفت و تولید مثل میکرد.
عزمم را جزم کرده بودم که تا وقتی الهه این دور و بر است، نگذارم اهورا حتی درصدی به رابطه خودمان شک کند. نباید میگذاشتم آن دختره ذرهای هم به نظر بهتر برسد. حالا هر طور که بود.
الهه چیزی را در من بیدار کرد که حنا هزار سال هم نصحیتم میکرد جواب نمیداد. خجالت و شرم و حیا میتوانست بماند برای بعد، فعلاً میخواستم نامزدم برایم له له بزند.
چند دست لباس تازه خریده بودم، برای وقت هایی که تنهاییم. لباسهایی برای زیر لباسهای دیگر. در طرح و مدلهایی که پیشتر نیازی به داشتنش نداشتم. کم پارچه، نازک، تور و گیپور و این چیزها.
چه رنگی دوست داشت؟ قرمز. نگفته بود، فهمیده بودم. سر تا پایم قرمز اگر داشت، توجهش اول جلب همان میشد.
پس یک قرمزش را خریدم. یک مشکی چون رنگ کم ریسکی بود و سفید چون به پوستم میآمد.
جمعه صبح در کمال خجالت، عکس مامان و بابا را برداشته و پشت و رو گذاشتم روی میز. لباسهای جدیدم را یکی یکی تن کردم که ببینم کدام بهتر است.
قرمز فعلاً زیاده روی بود. نمیخواستم آنقدرها هم خودم را لو بدهم. سفیدش قشنگ بود و میتوانست بماند برای موقعیت بهتری. مشکی را انتخاب کردم. دانتل بود و حاشیهاش پوست کمرم را میآزرد. جهنم، چند ساعتی دوام میآوردم. رویش تیشرت و شلوارم را پوشیدم.
ناهار گذاشتم، میز چیدم، داشتم بادمجان سرخ میکردم که زنگ زد: «چیزی نمیخوای بگیرم؟»
من: «داری میای؟ فقط دوغ بگیر»
وقتی رسید یک دوغ داد دستم، با یک دسته گل سرخ و سفید. داشتم برای ابراز خوشحالی میبوسیدمش و او سرک میکشید سمت آشپزخانه: «ناهار چیه؟ بوی خوب میاد»
روز تعطیل اخلاقش انگار سر جا بود.
گفتم: «خورشت بادمجون»
پالتویش را از درآورد و گذاشت روی پشتی مبل: «به به… پس بریم دیگه»
خودش راه افتاد رفت آشپزخانه که ببیند چه خبر است.
تا گلها بگذارم داخل گلدان، تا اهورا برود سر گاز پی ناخنک زدن، گوشی در جیب پالتو زنگ خورد. درآوردم و گفتم: «مامانته، جواب بدم؟»
از آنجا گفت نه اما دیر بود، آن دایره سبز را زده بودم. ما این حرف ها را نداشتیم با هم!
گفتم: «الو؟ سلام»
چند ثانیه منتظر ماندم تا صدای ماهرخ خانم آمد: «سلام ترانه جان، خوبی؟ اهورا اونجاست؟»
صدایش سرد بود و خیلی رسمی. اهورا رسید کنارم و دستش دراز شد برای گرفتن گوشی.
گفتم: «آره. شما خوبید؟»
ماهرخ خانم: «خوبیم خدا رو شکر. گوشی رو بده بهش»
انقدر با من مشکل داشت؟ نمیخواست یک حال و احوال کند؟ اهورا چرا اخم هایش رفت درهم؟ گوشی را گرفت: «بله مامان؟»
رفت اتاق من و در را هم بست که حرف بزند. وا! چرا همچین میکردند؟ به خاطر دوتا لیوان کوفت و زهرماری؟ آن هم که خودم گفته بودم دیگر نخور.
رفتم نزدیک در که بشنوم آنطور با غرغر چه میگوید: «نمیشه… پس حق ندارم بیام پیشش؟ مامان خواهش میکنم… دیگه که اومدم، شب برمیگردم خونه»
دیدم دارد خداحافظی میکند، با قدمهای سریع رفتم آشپزخانه. با لبخندی دروغین آمد: «ناهار بخوریم؟ گشنمه»
گفتم بنشیند تا من غذا بکشم.
یعنی چه؟ مادرش گفته بود نیاید اینجا؟ همچنان نباید چیزی میگفتم؟ آرمان هزار جور غلط کاری میکرد، باز قربان صدقهاش میرفت. اهورا حق نداشت بیاید پیش من؟
ظاهراً دشمنم مادرش بود نه الهه. شاید هم هر دو؟ مهم این بود که خودش کشیده میشد سمت من و باید همینطور هم نگهش میداشتم.
بعد حرف میزدیم، موقتی جلوی زبانم را گرفتم. غذایی که دوست داشت را گذاشتم مقابلش، یک لبخند هم زدم: «بفرمایید»
نمیخواستم کوفتش کنم. جان میکند هر روز سرکار. در خانه هم که هر روز یک بحثی بود. باید میرفت در ناخودآگاهش که پیش من آرامش دارد.
نشستم کنارش که غذا بخوریم و حرف های بیخود زدم: «ببین خوبه؟ مریم گفت اینجوری درست کنم»
با اشتها خورد و مثل همیشه تعریف هم کرد: «عالیه. تو هرچی درست کنی خوبه»
بعد از ناهار، کنار هم دراز کشیده بودیم.
بیرون باران تندی میبارید. نه میشد جایی رفت، نه ما قصدش را داشتیم. خستگی آن یکی دو هفته به تنمان بود و نیاز داشتیم به تنهایی و آرامش. سرش را در آغوش داشتم و نوازشش میکردم.
آهسته آهسته، نفسهایش آرام میشد. داشت خواب میرفت و گمانم زیباترین حس دنیا بود این آرامیدن و در پسش صدای باران.
اما آنطور نماند. صدای گوشی جفتمان را از جا پراند. باز مادرش بود. اهورا نگاهی انداخت و قطعش کرد. گیج و خوابالوده غر زد: «ول نمیکنه دیگه»
پرسیدم: «چی شده؟»
گفت هیچی و گوشی دوباره زنگ خورد. پاشد نشست که جواب بدهد: «بله؟»
صدای مادرش برایم مفهوم نبود، تند تند چیزهایی میگفت.
اهورا: «نه مامان، گفتم نه. الان چیکار کنم؟ بذار شب بیام خونه. بعله پیش ترانهام»
قطع که کرد پرسیدم: «خب چیه؟ چیزی شده؟»
اهورا: «چمیدونم. میگه کانالای تلویزیون بهم ریخته، انگار دیگه کسی نیست درستش کنه من باید برم»
عصبانی تکیه داد به بالای تخت.
در این حد میخواست پسرش را بکشاند خانه که همچین بهانهای میگرفت؟
فضولیام میآمد، میخواستم حرف بکشم از زیر زبانش: «ظهرم واسه همین زنگ زد؟»
گفت: «نه… باز یه کم بحث کردیم»
من: «سر چی؟»
اهورا: «تو نمیخواد نگران چیزی باشی، مهم نیست»
پاشدم نشستم مقابلش. تا جایی که راه داشت خودم را ناراحت نشان دادم: «نگی بیشتر نگران میشم»
میدانستم حرف خواهد زد. آنطور که میرفت در فکر و چشمش میچرخید در صورتم… با پشت انگشتانم، موهای نرم صورتش را نوازش کردم. من در تیم خودش بود، باید یادش میافتاد.
زبان وا کرد: «گفتم من و ترانه میخوایم زودتر ازدواج کنیم. اونم گفت نه»
این بار واقعاً ناراحت شدم: «چرا؟»
اهورا: «چمیدونم… میگه قرار بود یه سال نامزد بمونید، بعد با خانوادهها بشینیم تصمیم بگیریم. نمیشه واسه خودتون قرار مدار بذارین»
من: «تو چی گفتی؟»
تند و عصبانی حرف میزد: «گفتم چطور امیر میتونه، آرمان میتونه، من حق ندارم برای خودم تصمیم بگیرم؟ اصلا زندگی من و ترانه ست نه کس دیگه… اونم ناراحت شد گفت سرخود شدی، ترانه یادت داده…»
جمله آخر انگار از دهانش پرید که وسط راه رهایش کرد.
گفتم: «به من چه؟ مگه تو بچهای چیز یادت بدم؟ تازه خودت پیشنهاد دادی»
اهورا: «منم همینو گفتم… فعلا که دلگیره، بابا گفت چند روز صبر کنم خودش حرف میزنه»
جدی انقدر با من بد شده بود؟ جلوی فامیل که عروس ماه و خانمش بودم! «ترانه جان» را هی نشان این و آن داده و میگفت مثل دختر خودش هستم. حالا چرا اینطوری میکرد؟
آرمان پشت سرم چیزی گفته بود؟ سپیده؟ نه بعید بود. در فیلم و عکسها کار عجیبی کرده بودم که دیده باشد؟ نه. همه داشتیم میرقصیدیم دیگر.
دست گرم اهورا نشست روی مچ دستم و نگاهم آمد بالا.
گفت: «بهش فکر نکن»
من: «آخه من مگه…»
اهورا: «میدونم عزیز من، میدونم. الان حوصله ندارم»
ساکت شدم.
به من میگفت فکر نکن، اما خودش زل زده بود به آن سوی اتاق و حواسش اینجا نبود. یادم افتاد برای امروز چیزهای دیگری در سر داشتم… رفتم جلو که بغلش کنم.
آهسته گفت: «بیا اینجا ببینم»
مرا روی پایش نشاند.
کجا بودیم قبل اینکه ما را از هم جدا کنند؟ داشتم ناز و نوازشش میکردم… دلم کباب شد برای از خواب پریدنش.
گشتم در آن نگاه که بفهمم حالا کجاست، در چه هواییست، چه باید بکنم. بوسه دادم شاید که سهمی از غمهایش را اینگونه بگیرم. قسمت کنیم با هم هیاهوی جهان را.
پرسیدم: «هنوز برنامت اینه بخوابی؟»
داشت موها را از صورتم کنار میزد: «اگه تو برنامه دیگهای داشته باشی نه»
میدانست، او هم یاد گرفته بود ظرافتی را که میریخت در حرکات من. حس میکرد خواستنم را.
آن یک ماهه… چند باری را گرفتار تن هم شده بودیم. تنها شدنهای گاه و بیگاه را بیخودی حرام نمیکردیم. معلوم شد در و تختهایم، جفت هم… دوتا نیمهایم رسیده به یکدیگر… یکی از آن یکی بدتر… و هربار بیشتر جرأت میداد بروم سمتش.
لبه تیشرت را که بالا زد، درنگ نکردم برای برهنه شدن. از صبح حاضر و آماده بودم که خودم را بسپارم به دستش و حال زمانش رسیده بود.
چشمش افتاد به لباس تازهام و برقی زد: «آره؟»
نگاه شیطنت بارش طوری روی بدنم میچرخید، انگار که نمیداند از کجا شروع کند.
از دفعه پیشین با هم بودن، یادآوری کردم: «این دفعه نوبت منه»
حواسش آمد سر جا، خندهاش گرفت: «چی… چی نوبت توعه؟»
دستش کاری به مکالمات ما نداشت، نوازش را آغاز کرده بود. داشت آتش روشن میکرد که مرا بسوزاند.
گفتم: «قرار بود من رئیس باشم… چرا میخندی؟»
اهورا: «مگه میخوای چیکارم کنی؟»
فکر زیاد در سر داشتم. آنقدر که گفتنی نبود.
اول پرسیدم: «خودت دوست داری چیکار کنم؟»
دستانش را از هم گشود: «من در اختیارتم، هرکاری خواستی بکن»
من: «هرکاری؟ شاید بخوام شکنجهت بدم»
میخندید به حرفهایم: «من تسلیمم»
تسلیم من بود، خود خودم.
بچهها یه سوال
بعضی پارتها که تعداد کاراکترهاش زیاده (مثل عروسی) وقتی میخونید سردرگم کننده نیست؟ واضحه اعصابتون خرد نمیشه؟
نه عزیزم از نظر من خوبه همه چی دستت طلا قلمت مانا
فقط این ماهرخ خانم اون دوتا پسرش حرف گوش کن نبودن حالا زورش به اهورا رسیده اونم حالا که ترانه عقل و احساس و منطق رو کنار هم گذاشته برا بهتر شدن رابطش با اهورا خدارحم کنه ترانه نزنه به سرش 😂
آره فقط این یکیو مظلوم گیر آورده
ترانه با همین روند بزنه به سرش برای اهورا بد نمیشه 😂
آره عزیزم واضحه و طول پارتا خوبه 😍❤️☺️
پس خوبه نگران نباشم ♥️
نه من که مشکلی ندارم
شکر خدا پس خوبه
خسته نباشی عزیزم.
بنظرم اگه یکم فاصله بزاری خواندن برای خواننده راحت تره.
چون جمله هت انگار خیلی در هم رفته و چشم رو اذیت میکنه.
آره؟ چون با لپتاپ همه کارا رو میکنم اونجا اوکیه تو گوشی فشرده میشه. مثلا آخر هر جمله یا پارگراف یه فاصله بذارم؟
مثلا زمانی که شخصیت ها دارن صحبت میکنند یکم بین هر کدوم فاصله بزار.
[ پرسید : مگه واسه خودت غذا نگرفتی؟
من: نه این دو ماه همش غذای بیرون خوردم دارم چاق میشم و…]
اینطوری جمله هات دیگه تو دل هم نمیره.
بعد بهتره همنطور که خودت هم گفتی بین هر پاراگراف فاصله بدی گلم
مرسی که گفتی یه فکری براش میکنم
فقط میترسم دیگه طول صفحه خیلی زیاد بشه چون پارتا طولانیان
خواهش می کنم
نگران نباش
طولانی بودن پارت اگه با ویرایش خوب باشه خواننده رو اذیت نمیکنه
مثل همیشه عالی بودپارتت❤️😍دستت طلا وانیا جون ❤️😍
😍😍♥️♥️
چقد مامانش رو مخمه اه
اهورام حس میکنم لوسه و زود جلو مامانش وا میده اه
آره زیادی حرف گوش کنه
متاسفانه مامان اهورا فکر می کنه اون هنوز یه بچه ی ۸ ساله اس🤦🏿♀️
دقیقا
قلمت عالیه گلم موفق باشی😊
کاش ماهرخ خانم اجازه بده یه دقیقه اهورا و ترانه از دستش نفس راحت بکشن. حتی دیگه اهورا هم که همیشه گوش به فرمانش بود از دستش خسته شده🤕😔
مرسی عزیزم ♥️
اهورا خودش باید بفهمه چه کاری درسته