نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۶۰

4.5
(61)

روز قبل چیزی بین و آرمان پیش آمد. اتفاقی ناجور و نامناسب و از آن موقع با خودم کلنجار می‌رفتم به اهورا بگویم یا نه.

وقتی هنوز سفر بود، روزی که مرخصی‌ام پایان یافت، با اجازه خودش دیرتر رفتم سرکار. سر صبحی خواب مزه داده بود. پیام دادم و پرسیدم که آیا می‌شود مرخصی چند ساعت بیشتر طول بکشد؟
کدام دیوانه به دختری که به زودی همسرش می‌شود می‌گوید نه؟ می‌گوید در این برف و سرما پاشو برو بیرون؟ معلوم بود که می‌گوید بگیر بخواب. خزیدم زیر پتو و سه ساعت دیگر خوابیدم.
ساعت یازده، صبحانه و ناهارم را یکی کردم و رفتم شرکت.

گمانم آرمان خیال میکرد آن روز هم نیستم و اتاق از آن خودش است. ظهر دفتر خلوت بود و ساکت. حتی منشی پشت میزش نبود. می‌دانستم امیر رفته انبار. در اتاق را بسته دیدم و گمان کردم آرمان هم جای دیگری ست. فارغ از عالم و آدم، دستگیره در را کشیدم پایین.

در هنوز کامل به رویم وا نشده، هنوز یک قدم بیشتر داخل نگذاشته، صدای عجیب غریبی از سوی میز آرمان آمد و من از دیدن صحنه پیش رو، خشکم زد.
پورمند نشسته بود روی میز. شالش افتاده از سر، دکمه‌های مانتویش باز بود و آرایشش بهم ریخته. آرمان آن پشت ایستاده بود بین پاهای دختره و خم شده بود روی صورتش.

تا مرا دیدند پورمند سریع آمد پایین و شروع کرد به مرتب کردن خودش. آرمان پشت کرد به من. صدای بالا کشیدن زیپش آمد و من از خجالت مردم. اینجا؟ کنار گوش پدر و برادرش؟ عقل از سرش پریده بود؟

با دست به من اشاره زد: «ببند اون درو، ببند»

از روی هول و ولا، رفتم داخل و در را بستم. پورمند خودش را جمع و جور کرد. حواسش بود رژ پخش شده‌اش را پاک کند. از کنارم دوید و رفت بیرون. در را هم بست. من ماندم با چشمانی گرد از تعجب و آرمان که داشت کمربندش را می‌بست.
خندید: «چیه؟ شاخت درنیاد»

لب‌هایش از رژ دختره سرخابی بود. با انگشت اشاره کردم به لب‌هایم، فهمید و دستمالی برداشت. انگار نه انگار که چیزی شده، خیلی ریلکس میز را دور زد که بیاید سمتم: «خب حالا! چرا اونطوری نگاه می‌کنی؟»

برگشتم بروم بیرون اما رسید و جلویم را گرفت. دستش را گذاشت روی در که بازش نکنم: «کجا؟ کجا؟»

به جای او من شرم می‌کردم: «برم… کار دارم…»

آرمان: «سر خبرچین چه بلایی میاد؟»

من: «مهم نیست برام، به کسی نمیگم. برو کنار»

دماغش را کشید بالا: «بزنی تو حس و حال آرمان خان، به همین راحتی هم بری؟»

یعنی چی؟ این چه حرفی بود؟ موجی از استرس سر تا پایم را طی کرد: «میخوای چه غلطی کنی؟»

آرمان: «غلط که… نمی‌کنم. به شرش نمی‌ارزی. ولی ببین چی میگم»

خواست دستم را بگیرد اما رفتم عقب. تازه توانستم سر بلند کنم و چهره‌اش را ببینم. یک چیزی روی صورتش بود. مالیده بود پایین بینی‌اش. پودری سفید که… دوزاری‌ام افتاد؛ امیر راست می‌گفت! مواد میزد. بیشتر ترسیدم. در آن اتاق در بسته معلوم نبود چه از او بربیاید.

شروع کرد به تهدید: «یک کلمه حرفی بزنی… امیر بفهمه، اهورا بفهمه…»

من: «تو که انقدر می‌ترسی چرا اینجا همچین کاری می‌کنی؟»

آرمان: «ترس؟ از اون دوتا؟ فقط نمیخوام مامانم ناراحت بشه»
مامانم مامانم آن یکی به سر رسید، حالا این داشت شروع می‌کرد. تکرار کردم: «باشه نمیگم. برو کنار تا جیغ نزدم همه بریزن سرت»

آرمان: «جیغ بزن ببین چیکارت می‌کنم»
جوری این را گفت که مو به تنم سیخ شد.

نه، حالت عادی نداشت. حالا می‌فهمیدم. معلوم نبود حتی شوخی می‌کند یا جدی است. یک لحظه می‌خندید، لحظه دیگر حرص صدایش را پر میکرد. نگرانی را در صورتم دید و دستش را از روی در برداشت. صاف ایستاد مقابلم که شاخ و شانه بکشد: «دهن وا کن ببین چی میشه… کاری داره درآوردن آمارت؟ که ببینم با کیا بودی؟»

جواب ندادم. برایم مهم نبود. من فوق فوقش در هیجده سالگی دو ماه با یک پسر چت کرده بودم و تمام. چیزی از من پیدا نمی‌کرد.

بی شرمانه ادامه داد: «ویرجین میرجین که نیستی. دختری که می‌ذاره اونطوری چوکِش کنن همچین تازه کار نیست»

از خجالت سر برگرداندم. چشمم افتاد به میزش. بسته بسیار کوچک سفیدی از دور پیدا بود، یک کارت بانکی افتاده بود کنارش. غریزه‌ام به کار افتاد و سریع نگاهم را از میز گرفتم، نباید می‌فهمید آن را هم دیدم وگرنه بدتر میکرد.

من: «میخوای بگی با کسی بودم؟ اهورا باور نمی‌کنه»

باز دماغش را بالا کشید: «آره؟ مثل این ننه بزرگا دستمال مسمال نگه داشتی که خِرتو نگیرن؟»

من: «خفه شو»

پوزخند زد: «تو از این کینکی‌های پدر سوخته‌ای، داد میزنه اون چشمات! من دختر مثل تو زیاد دیدم میدونم»

مزخرف می‌گفت و من در فکر بودم که باید چه غلطی کنم؟ راهم را بسته بود و نمی‌توانستم به در برسم. بحث کردن با آدم نشئه جواب میداد؟ نه. آن هم آرمان که روزهای معمولی حرف در سرش نمی‌رفت. ساکت می‌ماندم و هزارتا حرف بدتر میزد چی؟

دوتایی در فکر بودیم. او در فکرهایی خیلی بدتر. فتنه می‌بارید از نگاهش: «اهورا باور نمیکنه، بقیه چی؟»
من: «چی؟»

آرمان: «کاری نداره… یه حرفی بزنم، پخش بشه بین آشنا که زن اهورا اینطوریاست»

قلبم رگ به رگ شد. چه میگفت؟

نگاه کثافتش از صورتم رفت پایین، با دقت و آهسته آهسته تمام بدنم را برانداز کرد. دستش به من میخورد دیگر هیچ چیز مهم نبود. میشد بدوم و برسم به میز اهورا، میشد جاخودکاری سنگینش را بردارم و توی سر این دیوانه خرد کنم. فوقش می‌مرد! همه راحت می‌شدند. اعدام هم می‌شدم بهتر بود تا این عوضی به من دست درازی می‌کرد. اما گفت که به شرش نمی‌ارزم…

حرفی بعدی‌اش، مانند سطل آب یخی بود که ریختند روی سرم: «یا حتی… یکیو پیدا کنم با این سر و ریخت، شهر که پره از دختر مو مشکی. عکس لخت و عور بفرستم بگم من این یکی زیدیِ برادرمم…»

صبر نکردم حرفش تمام شود، صدایم رفت بالا: «ببند اون دهنتو!»

آرمان: «هیس! گفتم چی؟ جیغ و داد نه»
من: «همچین کاری نمی‌کنی»

آرمان: «امتحانش مجانیه. اگه دلت میخواد…»
جمله را نصفه گذاشت و شانه‌ای بالا انداخت.

بیخودی تلاش می‌کردم برای مذاکره: «من که گفتم چیزی نمیگم»

آرمان: «چرا باید بهت اعتماد کنم؟ ما که همو نمی‌شناسیم»

با بهت نگاهش می‌کردم و او پیروزمندانه می‌خندید. آخ که می‌خواستم دندان‌هایش را در دهانش خرد کنم.

بالاخره از جلوی در رفت کنار. دقیق از بغلم رد شد و کم مانده بود تنه بزند. نشست پشت میزش: «پس برادرم خودش کارتو ساخت. چجوریاست؟ خوبه؟ اگه رضایت نداری نسخه بزرگترش اینجا هست… البته از نظر سنی عرض می‌کنم»

به حرف خودش خندید. دست و پایم یخ کرده بود و سر جا زل زده بودم به او.

اشاره کرد به در: «نمی‌خواستی بری؟ گم شو دیگه»

خواستم جواب بدهم اما باز هیسم کرد: «ساکت، حوصله ندارم»

در را که وا کردم باز صدای نحسش آمد: «ببین منو، یک درصد حس کنم کسی میدونه، بفهمم به اهورا چیزی گفتی… دیگه خواب عقد و عروسی رو ببینی. اول همه عکسا رو می‌فرستم واسه داداشت»
دیگر آنجا نماندم. دویدم و رفتم بیرون.

حالا نشسته بودم کنار اهورا. پدرش با مهرداد حرف می‌زد: «مراسم رو چه تاریخی بذاریم؟»

مهرداد نگاه کرد به من، و من به اهورا: «پنجم؟»

مادرش فوری گفت: «روز تولدش؟ عالیه»

همان تاریخ قطعی شد. تمام تلاشم را می‌کردم که بیخیال به نظر برسم. دوست داشتم آن شب فکرهای خوب کنم. هی نگاه بیافتد به اهورا، دلم برایش غنج برود.
اما آرمان درست مقابلم نشسته بود. تا سر می‌چرخاندم چشم تو چشم می‌شدیم. کاش حداقل به امیر می‌گفتم، مدیریت بحران او از همه بهتر بود. یک راهی پیش پایم می‌گذاشت، یا اصلا می‌گفت آرمان نیاید.

خاله منیر با مریم حرف می‌زد: «نه دیگه، الهه جون نیومد. رفت خونه ما پیش دخترم. گفتیم بارداره، خسته میشه…»
بهتر که نیامد. ریخت آن یکی را که دیگر اصلاً نمی‌خواستم ببینم. کاش دیوانه می‌شد می‌زد بلایی سر شوهرش می‌آورد. زهری چیزی می‌ریخت در غذایش. خودم برایش جور میکردم، کافی بود لب تر کند.
خاله راست می‌گفت. چرا نفس این مرد را نمی‌گرفت توی دستش؟ به این راحتی جرأت می‌کرد به هر موجود مؤنثی که می‌بیند نظر کند. دختره بی عرضه، اگر شوهر من بود هزاربار آدمش کرده بودم. میشد درس عبرت تمام این شهر.

اهورا صدایم زد، حواس پرتم را جمع کردم: «چی؟»

بابا احمد: «درباره مهریه صحبت کردید؟»

خواستم بگویم بله که آرمان گفت: «ترانه ببین، این داداش من پولداره‌ها. قشنگ بکن ازش»
چند نفری خندیدند. همینم مانده بود!
گفتم: «نه، ما حرف زدیم»

همان که با هم توافق کرده بودیم را گفتم. باز خانواده محبیان شروع کردند به لوس بازی: «نه نمیشه. فامیل چی میگن؟ مهریه حنانه سه برابر اینه»

یک دفتر بله برون خریده بودیم، برای نوشتن این چیزها داخلش. احمد آقا کوتاه نیامد، همان مهریه حنا را برای من هم نوشت که خدای نکرده فامیل فکر و خیال ناجوری نکنند. سایر مرسومات را هم نوشتند، سرویس طلا بود با لباس و آینه شمعدان و شاخه نبات.
اول دادند من و اهورا امضا کردیم، بعد هم بزرگترها.

ماهرخ خانم از وقتی که رسید، یک جعبه سفید پاپیون خورده به همراه داشت. از درونش یک قرآن و چادر حریر درآورد و داد دستم: «اینا هم واسه عقدت عزیزم. به سلامتی استفاده کنی»

چادر سفید بود و گلدار، اینجا و آنجایش اکلیل‌های ریزی برق میزد. دست کشیدم رویش و قلبم به همان نرمی و لطافت شدم.
اهورا با پدرش حرف میزد: «نه می‌خوایم سالن عقد بگیریم…»
حتی صدایش را دوست داشتم.

آن اول می‌ترسیدم که چی؟ از این مرد؟ که آزارم دهد؟ حالا خنده دار بود. تازه شیش ماه گذشته، یارم بود. دلدارم بود. خدا می‌دانست. جایم خوش بود در کنارش. می‌خواستم با این آدم زندگی کنم، پیر شوم. هر شب آغوشش پناهم باشد.
مامانم دعا کرده بود برایم؟ حرف که نمیزد، اما می‌شنید؟ دیده بودم اشک‌هایم را؟ از راه دور مواظبم بود؟

بابا احمد صدایم زد: «عروس خانم»
من: «بله؟»
بابا احمد: «برو اون شیرینی رو بیار بابا، دهنمونو شیرین کنیم»

گفتم چشم و برخاستم. از خودش شروع کردم به تعارف. یکی یکی برداشتند و تبریک گفتند، آرزوی خوشبختی کردند برایم. گرفتم جلوی آرمان. باز با پوزخند زل زده بود به صورتم و دلم را آشوب می‌کرد.

مامان؟ مامان این دفعه هم دعا میکنی؟ تو را به خدا، اگر واقعاً میشنوی، اگر کاری از دستت برمی‌آید… دوباره نشستم پیش اهورا.

ظرف شیرینی را گرفت که بگذارد سر میز، اما قبلش مقابلم نگه داشت که من هم بردارم. دست لعنتی‌ام می‌لرزید. کسی ندید، کسی جز خودش. شاید هم آرمان… نمی‌دانم، نمی‌خواستم به او فکر کنم.

بزرگ‌ترها داشتند حرف می‌زدند.
احمدآقا: «پس شما یه روز بیا مهردادجان، شناسنامه‌ها رو بیار…»

اهور آهسته پرسید: «خوبی؟ ناراحتی؟»
من: «نه، یه ذره استرس دارم»

الکی لبخند زدم به رویش.
خدایا میشد کسی را این همه دوست داشت؟ همه همین بودند یا من داشتم شورش را درمی‌آوردم؟ تمام شد. بقیه عمرم، هر روز این مرد را می‌دیدم. هر روز همین بساط عشق و عاشقی بود، همین محبت‌هایش. دعوا هم می‌کردیم؟ در آن لحظه بعید به نظر می‌رسید. این بود سرنوشت من و باید برای خوب بودن بختم خوشحالی می‌کردم…

شیرینی را گذاشتم دهنم شاید از تلخی‌اش کم کند.
من با آبروریزی کنار نمی‌آمدم. اگر حرفی می‌زد، عکسی نشان دیگران می‌داد… من می‌مردم. این دفعه دیگر راه نداشت.

سپهر جلوی غریبه‌ها کوچکم کرد. بین آدم‌های این جمع اگر می‌پیچید… پیش داداش‌هایم… چیزی اگر نشانشان می‌داد‌… با زن بهرام مگر همین کار را نکرد؟ تمام فامیل باور کردند. اول از همه امیر!

اهورا گفته بود: «معلوم نیست خودش بوده یا نه، آرمان یه عکسی فرستاد…»
اگر باز یک عکسی می‌فرستاد… تازه یکی یکی حرف‌هایش یادم میافتاد و دلم می‌خواست آب شود. این‌ها چه بود به من گفت؟

یک سینی چای مقابل صورتم آمد پایین. نگاه کردم به نیش باز سپیده: «بفرمایید»
سریع برداشتم تا لرزش دستم پیدا نشود.

احمدآقا چای که برداشت بلند بلند گفت: «ایشالا مراسم بعدی خونه شما منیر خانم، واسه دختر گلم سپیده»

داداشم تا فرق سر کم مویش سرخ شد. اهورا کنار گوشم غرولندی کرد، آرام زدم توی پهلویش. من داشتم از فکر و خیال شرحه شرحه می‌شدم، او با دل خوش گیر داده بود به این دوتا!

مهمانی تا آخرهای شب طول کشید. موقع خداحافظی تا جای ممکن خودم را از آرمان دور نگه داشتم که باز چیزی نگوید.

خاله منیر ماشین به همراه نداشت، اهورا گفت: «بمونید من می‌رسونمتون. صبر کنید وسایلم رو بردارم»
خاله از خدا خواسته، نشست کنار مریم که باز حرف بزند. سپیده همچنان مشغول بچه‌داری بود.

جمع و جور کردن پیش‌دستی‌ها را گذاشتم به عهده برادرانم و رفتم اتاق دنبال اهورا. داشت لپتاپش را جمع میکرد. آورده بود که عصری فیلم ببینیم.

تیشرتش را تا کردم و دادم دستش که بگذارد توی کوله پشتی. نگرفت: «بذار همینجا باشه، یه وقت اومدم می‌پوشم»

گفتم باشه ولی خب تیکه‌ام را هم انداختم: «بعد به داداش من میگه پررو!»
خندید.

بیرون اتاق، چانه خاله منیر گرم افتاده و داشت از خاطرات دوران عقدش می‌گفت. به نظر نمی‌آمد هیچ عجله‌ای برای رفتن داشته باشد.

اهورا در اتاق را جمع کرد که مرا در آغوش بگیرد. جلوی آینه ایستاده بودیم و نگاه می‌کردم به تصویر دو نفره‌مان. چه می‌کردم که همینطوری می‌ماند؟ هیچوقت خراب نمیشد؟ من دق میکردم اگر اتفاقی می‌افتاد، آن هم حالا…

لب‌هایش در آینه تکان خورد: «چرا امشب ناراحتی؟»
من: «همینطوری»
با سر اشاره کرد به عکس پدر و مادرم: «دلت گرفته؟»
من: «آره»

دروغ نمی‌گفتم، آن غم که پایان نمی‌یافت. همیشه و هرجا همراهم بود. شب‌های اینطوری بیشتر… دستانش به دورم محکم شد: «یه قول بهم میدی؟»
من: «چی؟»

اهورا: «شب خواستگاری یه حرفی زدی، نمیخوام دیگه تکرارش نمی‌کنی»

پرسشگرانه نگاه می‌کردم که ببینم منظورش چیست.

لب‌هایش را چسباند به پیشانی‌ام: «گفتی هیچکس رو نداری»

آخ، این را یادش مانده بود. چند بار خودم را لعنت کردم برای آن حرف؟ چند بار پشیمانی حالم را خراب کرد؟ تنها امیدم این بود که شاید فراموش کرده باشد اما نه.

یک ذره تردید هم به صدایش راه نداشت: «تا روزی که من زنده‌ام همچین حرفی نمیزنی، فکرشم نمی‌کنی، باشه؟ منو داری، هر چی که بشه»

اشک می‌دوید به چشمانم: «هر چی؟»

اهورا: «هر چی»

هر چی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
16 روز قبل

عجب کثافتیه این آرمان خفش کن وانیا جون جی بود انداختی به جون این دختر بیچاره فکر میکنم الهه رو هم با تهدید و فتوشاپ عکس گیر انداخته باور کن .عالی بود عزیزم❤

Sahel Mehrad
16 روز قبل

هرچی آرمان روانی تر میشه اهورا بیچاره مظلوم تر میشه
آرمان روانی🥹❤️
آقا اسکار کثافت ترین شخصیت سایتو میدیم به آرمان 😂

آخرین ویرایش 16 روز قبل توسط Sahel Mehrad
Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  Sahel Mehrad
16 روز قبل

سلام سلام برو بچه من برگشتم به سایت ☺️😂😍❤️.
حالا درخدمت همه تون هستم😍❤️☺️💕.

Setareh Sh
پاسخ به  Sahel Mehrad
16 روز قبل

چی شد ساحل گلی 😍❤️.
تو که عاشق آرمان بودی؟
حالا اسکار کثافت ترین شخصیت سایت رو میدی بهش عجیبه واقعن 😐😑😬.

Sahel Mehrad
پاسخ به  Setareh Sh
16 روز قبل

خو من عاشق همین کثافتیشم دیگه 😭

Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
16 روز قبل

مگه اینکه بگی چاقه🤣

Setareh Sh
پاسخ به  وانیا
16 روز قبل

اتفاقا پسر عمه منم همینطوره وانیا جون 😍❤️.
اونم یه ذره شکم داره😂🤦.

Setareh Sh
16 روز قبل

وانیا جون 😍❤️.
این آرمان ها چرا آنقدر لجن و کثافتن؟
من یه دونه آرمان کثافت و لجن از نزدیک میشناسم و هم هم اسمشه هم مثل آرمان خودته کثافط لجن چندش 😐😑😬🤢🤢🤢🤮🤮🤮.

Setareh Sh
پاسخ به  وانیا
16 روز قبل

ممنونم عزیزم 😍❤️🌹🎀.
من اسم پسر عمه ام آرمانه وانیاجون 😍❤️.
یعنی فتوکپی این آرمانی هست که خلق کردی
کلا ما هرجا میریم از یه مشتی چندش کثافط به نام آرمان خلاصی پیدا نمی کنیم (از پسر عمه ام و زنش خیلی بدم میاد یه پا زوج چندشین .من بهشون لقب زوج چندش فامیل رو دادم🤮🤢🤮🤢😂🤣🤦).

آخرین ویرایش 16 روز قبل توسط Setareh Sh
افرا
افرا
16 روز قبل

اوققققققق🤢 دوست داشتم ماهرخ خانم پسر عزیزشو توی این وضعیت میدید😒 تا کمتر به اهورای بیچاره گیر بده
ممنون وانیاجون مثل همیشه عالی😘🌹

آخرین ویرایش 16 روز قبل توسط افرا
Setareh Sh
پاسخ به  وانیا
16 روز قبل

اگه به زن گرفتن باشه خواهر😍❤️
که ناصرالدین شاهم با یه حرمسرا زن آدم میشد😂🤣🤦.

آخرین ویرایش 16 روز قبل توسط Setareh Sh
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
16 روز قبل

بنده ازین که در دوران جاهلیت به سر میبردم عذرخواهم من آرمان کثافتو میگفتم نه این آرمان بی فانوسو🤣🤣🤣

Setareh Sh
16 روز قبل

باید به خاله صغرای رمان ساحل اینا بگم بیاد توی چایی آرمانم کافور بریزه از شر هول بازی های آرمان راحت شیم 😂🤦.حالاکافور ریختیم تو چاییش آتیشش خوابید منحرفیش درست شد ولی موندم وانیا جون ❤️😍 برای مغز خراب آرمان چی توی چایی بریزیم که مغزش درست شه😂🤔🤦؟

آخرین ویرایش 16 روز قبل توسط Setareh Sh
مریم
مریم
16 روز قبل

عالی وانیا جان.قلمت عالیه

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x