نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۶۱

4.7
(47)

در طول آن نامزدی هر چه رخ داد یک طرف، ماه پایانی‌اش هم یک طرف. غول آخر بود، چالش نهایی. آخرین امتحانات که آیا سربلند بیرون می‌آییم یا نه، به پای هم می‌مانیم یا نه. از زمین و زمان بر سرمان می‌بارید و دو نفری جان می‌کندیم برای حفظ این عشق.

مدام حس می‌کردم فشارم بالاست، یا شاید هم پایین. تنها می‌دانستم که نامتعادلم.
آرمان هر نگاهش با پوزخند همراه بود. انگاری از دل آشوبه داشتنم لذت میبرد. از نه و نیم، ده می‌آمد و می‌نشست پشت میزش، تا خود غروب تکان نمی‌خورد. کافی بود چند دقیقه تنها شویم تا چیزی بارم کند: «دختر خوب! همینجوری اون دهنو بسته نگه دار»

«نه آفرین، فکر نمی‌کردم… بیا این شکلات جایزه‌ت»

«اَهی یادت داده حرف گوش بدی؟»

اهورا هر بار می‌رسید و می‌دید برادرش دارد چیزی برایم پچ پچ می‌کند، اخم و تخمش به راه میشد.
باز می‌پرسید: «چی میگه؟»
می‌گفتم: «هیچی. مزخرف»

به خاطر رفتار خود آرمان داشت گوشش تیز میشد و من بیشتر می‌ترسیدم.

مغز لعنتی‌ام در موقع استرس از کار می‌افتاد. فکر کن ترانه، فکر کن… چطور می‌شود دست بالا را گرفت؟ چطور می‌شود مدافع حریف را از دروازه‌اش دور کرد؟ شاید باید میزدم به سیم آخر. هر کاری گفته بود نکن را می‌کردم که ببینم چه میشود. نه؟ نه. دیوانه بود، شوخی نداشت.

من چهارتا فحش از سپهر خوردم، کارم کشید به بیمارستان. این دفعه بعید نبود قلبم بایستد. گمان نکنم این بار اهورا هم می‌توانست منطقی و آرام برود دنبال شکایت. یک کاری دست خودش و من و آرمان می‌داد و همه چیز به باد می‌رفت.

امیر تنها امیدم بود.
داشتیم حساب کتاب آخر سال را می‌بستیم و هیچکس وقت نداشت. یک روز بالاخره در انبار گیرش انداختم: «امیر؟»
تخته شاسی صورتی را گرفته بود دستش و از بالا تا پایین برگه‌ای را تیک میزد: «هان؟»

من: «میگم اون قضیه زن بهرام، فهمیدی واقعاً عکس خودش بوده یا نه؟»
امیر: «آره یه بار از آرمان پرسیدم. گفت نه»

من: «پس نبوده؟ چرا باید بگه اونه؟»
امیر: «چون روانیه. با بهرام نشسته پای عرق، نمیدونم چه بحثی کردن. خواسته اذیت کنه دیگه»

پایین تخته شاسی را تکیه داد به شکمش: «یه وقت به حنا چیزی نگی. میگه باز چرا پیگیر اون عکسا شدم»

قول دادم که نمی‌گویم.
آن روزها پسرهای خانم محبیان پشت هم از آدم قول می‌گرفتند. فقط بعضی قول‌ها رمانتیک بود، بعضی ترسناک و یک سری هم بیخود.

دفعه دوم امیر را تنها سر میزش پیدا کردم. برایش چای برده بودم، چون بهانه دیگری نیافتم.

پرسیدم: «آخرش چی شد؟ چیزی از آرمان پیدا نکردی؟»

صدای آرمان از آن اتاق می آمد که تلفنی صحبت میکرد. آهسته حرف می‌زدیم.
امیر: «نه بابا، لو نمیده»

شاید باید غیرمستقیم راهنمایی‌اش می‌کردم جهت مچ گیری. آن وقت دیگر به من ربطی نداشت، مگر نه؟

من: «اگه پیدا کنی چی میشه؟»

رفت توی فکر: «به بابا میگم… آها نه، اگه خواست مدیر عامل بشه به گوش هیئت مدیره میرسونم»

به گوش هیئت مدیره اگر می‌رسید که آرمان وسط دفتر، با دختر یکیشان… همان موقع پورمند آمد توی اتاق. صاف صاف در چشمانم نگاه کرد و لبخند هم زد. دختره پررو! به جای الهه، یکی مثل این باید زن آرمان میشد. خوب به هم می آمدند. رفت سر میز سخائی چیزی بردارد.

امیر منتظر شد تا او برود: «چطور؟ مگه چیزی دیدی؟»
من: «من؟ نه، هیچی. همینطوری پرسیدم»

نمی‌دانستم چقدر دارم ریسک میکنم. باید می‌کردم. چاره چه بود؟

من: «فکر کردم شاید تو میز کارش چیزی نگه داره»

امیر پشت هم سوال می‌پرسید: «چرا؟ چیزی حس کردی؟ کارای عجیب کرده؟»
من: «نه فقط میگم…»

صدای سرفه آرمان آمد و با وحشت سر بلند کردم. کی آمده بود؟ از کجا را شنید؟

تکیه داده بود به چارچوب در: «بیا ببینم این حساب کتابا رو چیکار میکنی. قرار نبود یادم بدی؟»

من: «چرا… چرا الان میام»

منتظر ماند بروم و دنبالم راه افتاد. تا وارد اتاق شدم در را بست. یاد خودم انداختم که امروز امیر هست، اگر بحث شود می‌شنود و می‌آید. نباید استرس می‌گرفتم. اما نمی‌شد.

آرمان: «چی میگی در گوشش؟»

من: «هیچی. درباره کار بود»

آرمان: «بفهمم یک کلمه بهش گفتی…»

من: «نه! گفتم نمیگم. چرا نمی‌فهمی؟»

چون می‌خواست آزارم دهد. اهرم فشار پیدا کرده بود و لذت می‌برد. گمانم دیگر حتی اینکه کسی بفهمد هم برایش اهمیت چندانی نداشت، تنها می‌دید من چطور نگرانم و کیفور میشد.

هشدار داد: «حواسم بهت هست. فکر نکن میتونی زیرآبی بری»

دوازده سال در مدرسه از دست قلدرها در امان ماندم، همه جا گلیم خودم را بالا کشیدم، که حالا برادرشوهرم اینطور از من گروکشی کند!
اگر می‌رفتم پیش پلیس چی؟ این فکر هم به سرم زد اما سند و مدرکی نداشتم.

همان هفته، با حنا رفتم کله قند و وسایل سفره عقد بخریم. با خریدها نشستیم در یک کافه که گلویی تازه کنیم. آن چند روزه چیزی ذهنم را مشغول کرده بود: «تو عکس زن سابق آرمان رو دیدی؟»

حنانه: «آره فکر کنم. اون اوایل امیر نشونم داد. چطور؟»

من: «همینطوری، کنجکاو شدم»

می‌خواستم ببینم زن خوش شانسی که از چنگال این دیوانه زنجیری گریخته کیست. به اطلاعش برسانم که باید برای این بخت و اقبال بلند، نماز شکر به جا بیاورد.

حنا هم انگار که در همین فکرها باشد: «بدبخت اگه طلاق نمی‌گرفت تا الان روانی شده بود»
من: «الهه چه حوصله‌ای داره»
حنا: «من اگه بودم همچین شوهری رو می‌کشتم»
من: «دقیقا! منم همینو میگم»

شاید هم امیدم حنا بود، نه شوهرش. باید دست به یکی می‌کردیم جهت سر به نیست کردن آرمان. حنانه در این مواقع از من تیزتر بود. یک راهی پیدا می‌کرد، اگر می‌شد مسالمت‌آمیز، وگرنه جنجال برانگیز.

آبمیوه نارنجی رنگم را هم می‌زدم: «دقت کردی این چند ماهه، چقدر هممون عوض شدیم؟»

حنا: «هممون کیه؟»
من: «خودم و خودت، اهورا، امیر»

نی قرمز را از لب‌هایش جدا کرد: «آره. حس میکنم من و امیر قبلا خوشحال‌تر بودیم»

من: «الانم خوشحالید، نیستید؟»
حنا: «چرا ولی فرق داره»

من: «به نظرم بزرگتر شدید، همین»
حنا: «شاید. یه جاهایی زندگی سخت شد»

دو نفری نگاه می‌کردیم به هم و نمیدانم چه از آن کله پوکش گذشت که خندید.
من: «چیه؟»
حنانه: «چه الکی شوهرت دادیم!»

به خاطر او یا خوشبخت می‌شدم یا بدبخت.
بخشی از دلم، برای هشت نه ماه پیش تنگ بود. برای زندگی معمولی و ساده‌ای که داشتم، برای آن سر خلوتی. سر جمع پنج نفر دورم بودند و تمام. اما نمی‌شد برگشت، هیچوقت. حالا قلبم گره خورده به اهورا.

خیابان‌ها دم عیدی شلوغ بود. همه جا بساط کرده بودند برای فروش ماهی قرمز و وسایل سفره هفت سین. لباس فروشی‌ها پر بود از افرادی که بیشتر نگاه می‌کردند تا خرید.

در آن سر و صدا، و همینطور که سخت راه باز می‌کردیم لازم دیدم بپرسم: «الان چقدر دوستش داری؟»
حنانه: «امیرو؟ نود و پنج درصد»
من: «خوبه»

حنانه: «تو چی؟ مال خودتو چقدر دوست داری؟»
من: «نود و یک، دو… صبح یه ذره بداخلاق بود»

خندید: «بدبختا چه گیری افتادن از دست ما»

صدایم را بردم بالا که از پشت فریادهای مرد دستفروشی به گوشش برسد: «ولی تو رو صد در صد دوست دارم»

داد زد: «منم همینطور»

دلم قرص بود که این یک نفر را دارم.
هر چه میشد، تا تهِ ته ماجرا همراهم می‌آمد. حالا تهش هر چه که بود. امکان نداشت حرف کسی جز مرا باور کند، امکان نداشت دوستم نداشته باشد، حتی اگر رسوای عالم هم می‌شدم. خودش را هم رسوا می‌کرد اما تنهایم نمی‌گذاشت.

انتظار نداشتم فاجعه اول از خانه خودم آغاز شود. فکر می‌کردم آرمان اوضاع را بهم می‌ریزد، اما کس دیگری کار دستم داد.

از سر صبح با اهورا رفتیه بودیم انبار و برگشتنی گفت برویم ناهار. اول راضی نمی‌شدم: «از خونه غذا آورده بودم، موند شرکت»
اهورا: «به امیر پیام میدم میگم بخوره»

من: «آخه تازه دارم لاغر میشم»
اهورا: «باور کن خوبی، لاغری. همش یه ناهاره»

از خر شیطان آمدم پایین. نباید می‌آمدم.

نشستم سر میز کنارش، پیتزا خوردم و هزارتا عکس لباس عقدی که سیو کرده بودم را نشانش دادم. از یکی زیادی خوشم می‌آمد، چند روزی دنبال وقت بودم که بروم امتحانش کنم.
گفت: «میخوای با هم بریم؟»
من: «الان؟»
اهورا: «آره. بازه؟ کجاست؟»
من: «کار داریما»
اهورا: «بابام گفته این مراسم از کار مهم‌تر باشه»

رو حرف بابا احمد حرف نزدم.

مرا برداشت برد آن سر شهر، در فروشگاه بزرگی که لباس ببینیم. چندتا را امتحان کردم، از جمله همانی که خوشم می‌آمد. پوشیدمش و ایستادم جلوی آینه قدی وسط فروشگاه. نیم چرخی زدم که دامنش وا شود.
اهورا آن پشت تکیه داده بود به ستونی و با خوشحالی نگاهم می‌کرد. دو نفری ذوق می‌کردیم.

نمی‌خواستم از آنجا بروم بیرون، هیچوقت.
نمی‌خواستم برگردم شرکت، باز آن ریخت نحس را ببینم… نه، ریختش شبیه اهورای خودم بود. هر چند که هر چه می‌گذشت، تفاوت‌های بیشتری می‌دیدم. مثلاً هرچه خنده به این یکی می‌آمد، آن دیگری را کریه می‌کرد.
با این حال می‌دانستم تا ببینمش، همه چیز زهرمارم می‌شود.

لباس نخریدم.
بدون حنانه؟ دارم میزد. تازه می‌خواستم یکی دوتا مزون هم بروم. فعلا دیدنش کافی بود، خرید ماند برای بعد.

سوار ماشین که شدیم، همینطور که اهورا از پارک درمی‌آمد با خوشحالی حرف می‌زدم: «دومی از همه بهتر بود نه؟ من اونو دوست داشتم»
اهورا: «آره»

من: «اولی هم بد نبود، ولی بقیه رو دوست نداشتم. یه جای دیگه هم هست لباساش…»

ماشین با صدای ضربه‌ای بلند، تکان شدیدی خورد و متوقف شد. جیغ کوتاهی کشیدم: «چی شد؟»
اهورا: «لعنتی زد»

یکی زده بود به ما. با نگرانی دنبال اهورا پیاده شدم که ببینم چه خبر است. طرف با سرعت خورده بود به در عقب.

تا اهورا با یارو بحث کند، تا افسر سر چهارراه برسد، تا تشخیص بدهد مقصر ما بوده‌ایم، تا شماره و کارت بیمه را رد و بدل کنند، یکی دو ساعت همانجا معطل شدیم.

ایستاده بود کنار ماشین جدیدش و با ناراحتی و شوک به گودی عمیق روی در نگاه می‌کرد.
رو کرد به من: «دم عیدی اینو چیکار کنم؟»
جواب سوالش را نداشتم.

عذاب وجدان دست انداخته بود دور گلویم. حس می‌کردم به خاطر من اینطور شده است. چرا آمدیم اینجا؟ خودم وقتی دیگر می‌آمدم برای لباس. چرا قبول کردم؟

بالاخره که سوار ماشین شدیم گفتم: «تقصیر من شد»
اهورا: «نه»
من: «حرف زدم حواست…»
اهورا: «میگم نه ترانه، نه»
ساکت نشستم که اعصابش خراب‌تر نشود. حواسم به مسیر بود و می‌دانستم در حال رفتن به شرکت نیستیم. نزدیک خانه ما بودیم، به دلایلی رفت همان سمتی. کاش نمی‌رفت.

جلوی در خانه که پیاده شد، باز ایستاد تا دست بکشد روی در فرو رفته. ده بیست سانت از رنگش خراشیده شده و توی ذوق میزد. تازه قرار بود بشود ماشین عروس… دست اهورا را گرفتم که برویم داخل. می‌ماند آنجا غصه می‌خورد که چی؟

از خانه مهرداد، صدای آهنگ شاد کودکانه‌ای در راه پله می‌پیچید. جز آن خبری نبود.
اهورا پشت سرم از پله‌ها آمد بالا. فقط خدا خدا می‌کردم فرداد سر حوصله باشد و گیر بیخود به او ندهد. نه آنطوری که نبود، شعور داشت… چنین گمان می‌کردم.

کلید انداختم و در را باز کردم. اینجا که دیگر شرکت نبود، خانه‌ای بود که در آن زندگی می‌کردم. چرا مثل همیشه درش را وا نکنم؟
اما در را که هل دادم، صدای قدم‌های پر سرعتی از آشپزخانه آمد. کسی که انتظار نداشتم در مقابلم ظاهر شد و برای دومین بار در آن ماه، چیزی که نباید را دیدم.

بی اختیار از دهانم بیرون پرید: «وای خاک به سرم!»

سپیده در خانه ما بود. همان وسط، جلوی اپن. در حالی که تنها تیشرت پرسپولیس داداشم تنش بود و دیگر هیچی. پا لخت، پا چشمانی گرد شده از وحشت ما را نگاه میکرد.
تا من بفهمم چه شده و چه باید بگویم، اهورا از پشت سرم غرید: «تو اینجا چیکار می‌کنی؟»

سپیده برگشت و دوید به سوی اتاق فرداد. در را هم پشت سرش بست. من گیج و سردرگم نگاه می‌کردم ببینم چه خبر است، اهورا اما به حرکت درآمده بود. با قدم‌هایی کوبنده داشت می‌رفت سمت اتاق.

یک آن مغزم به کار افتاد. دویدم و جلوتر از او، با دستانی باز چسبیدم به چارچوب در اتاق فرداد: «میخوای چیکار کنی؟»

اهورا: «میخوام ببینم دخترخاله من اینجا چه غلطی می‌کنه. داداشت کو؟ فرداد؟»

بلند بلند صدایش میزد. از حمام صدای دوش آب می‌آمد. خاک تو سرم، آخر با دخترخاله نامزد من؟

اهورا رفت آن طرفی. باز دویدم جلوی در حمام: «تو رو خدا، یه لحظه آروم باش»

داد میزد: «آرومِ چی باشم؟ بیا بیرون ببینم فرداد»
صدای آب قطع شد. من داد زدم: «فرداد نیا»

اهورا: «برو کنار ترانه»
من: «نمیرم. میخوای بری تو حموم؟»
اهورا: «میخوام ببینم چه گـ*ـی خورده»
من: «با داداش من درست صحبت کن»

خودم رو کردم به در حمام: «چه غلطی کردی فرداد؟»

فرداد جواب نمی‌داد. سپیده لباس پوشیده از اتاق آمد بیرون. اهورا باز راه افتاد و منم دنبالش دویدم. مقابل سپیده درآمدم: «دستت بهش نمی‌خوره»

همینم مانده بود مرتکب قتل ناموسی، چیزی شود. از قبل که اعصاب نداشت، حالا دیگر معلوم نبود با آن صورت سرخ از خشم چه کند.

از آن سو، فرداد هم از حمام درآمد. خوشبختانه لباس تنش بود. نگاهی به من و سپیده کرد، نگاهی به قیافه عصبانی اهورا، اما خودش را نباخت: «سـَ… سلام»

خودم اول شروع کرد: «سلام و زهرمار! اینجا چه خبره؟»

فرداد خیلی محتاط چند قدمی به طرف ما برداشت. حوله قرمزش را روی دوش داشت. سپیده از پشت در گوشم گفت: «تو رو خدا، بردار ببرش بیرون»

اهورا شنید: «تا جواب منو ندی هیچ جا نمیرم. خونه اینا چه گـ*ـی میخوری؟»

سپیده: «عه! اصلاً به تو چه؟»

فرداد حوله‌اش را انداخت روی مبل و آمد این سمت. این دیگر چرا پررو بازی درمیاورد؟

فرداد: «بیا بشین اهورا جان…»
اهورا: «خجالت نمیکشی؟»

خیز برداشت سمتش، همزمان سپیده جیغ زد و من رفتم جلوی فرداد را گرفتم: «به روح بابام دستت بهش بخوره دیگه نه من نه تو»

به سپیده هم اشاره زدم بیاید پشت من پناه بگیرد.

اهورا: «تو خبر داشتی؟»
من: «نخیرم، نه»

من داشتم سکته می‌کردم، فرداد در آرامش کامل میخواست خوش زبانی کند: «حالا چیزی نشده…»
من: «ساکت باش فرداد»

فرداد: «خودت صبح تا شب با خواهر منی…»
اهورا: «تو عجب رویی داری»

صدایم را درست حسابی بردم بالا: «میگم ساکت!»

زل زدم به چشمان عصبانی اهورا: «خودم آدمش میکنم»

انگشت اشاره‌اش را به طور تهدیدآمیزی مقابلم تکان داد: «بفهمم تو می‌دونستی، خبر داشتی و بهم نگفتی…»

من: «چی؟ چیکار میکنی؟»

سخت لب‌هایش را دوخته بود به هم که ادامه ندهد. نگاهم می‌کرد و قلب من هر لحظه مضطرب‌تر از پیش می‌تپید. اما حرفی نزد. دستش را پیش صورتم مشت کرد، زیر لب فحشی داد و راهش را کشید و رفت. درب که پشت سرش به هم کوبیده شد، شیشه پنجره‌ها لرزید. خانه در سکوت فرو رفت.

اولین صدایی که آمد، نفس راحت سپیده بود. برگشتم و نگاهش کردم. چه می‌گفتم؟ چه می‌پرسیدم؟

خودش شروع کرد: «به خدا اونجوری که فکر میکنی نیست»

حتی نمی‌دانستم باید چه فکری کنم. نگاه کردم به داداشم، با این یکی خیلی حرف ها داشتم. درباره اینکه چرا چنین آدم دو روییست. چرا هر روز یک چیز جدید در موردش میفهمم. از کی تا حالا دختر می‌آوَرَد خانه؟

اما حالا نه، جلوی سپیده… راه افتادم رفتم اتاق.

اول عکس مامان و بابا را برداشتم و پشت رو کردم. نمی‌خواستم به چشمشان نگاه کنم. می‌گفتم چی؟ این همان پسرتان است که من تعریفش را پیش همه می‌کردم! این داداش خوبه‌ی من است.

از پنجره نگاه کردم و ماشین اهورا نبود. رفت. با آن حال و روز…

خوشی نیامده بود به ما دوتا. پشت هر خاطره خوبی که می‌ساختیم، طوفان حوادث به پا میشد. همه انگار عزمشان را جزم کرده بودند، بسیج شده بودند که نگذارند ما دل خوش داشته باشیم.

نشستم گریه کردم که چی؟ نمیدانم. مطمئن نبودم. هر کس هر غلطی میکرد، آوارش بر سر من خراب میشد. من باید حرص می‌خوردم.

از بیرون سر و صدایی آمد و گمانم سپیده رفت.

چندتا ضربه آرام به در اتاقم خورد: «آبجی؟»

گفتم: «گم شو نمیخوام ببینمت»

من نمی‌خواستم آبجی این آدم باشم. چه غلطی داشت با زندگی‌اش میکرد؟ دختر مردم را آورده بود چه کار… آن هم نه هرکس، دختر خاله منیر! اگر می‌فهمید، دست و پاهای فرداد را می‌بست به چهار اسب که در چهار جهت مختلف بکشند. بعد هم مرا تیرباران میکرد.
هی رفت و آمد، گفت: «داداشت پسر خوبیه»
خیلی! حرف نداشت. پسر بهتر از این پیدا نمیشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara
Sara
15 روز قبل

دارم از انتظار برای پارت بعدی میمیرم و اینکه واقعا هر پارت مهیج تر از پارت قبله

خواننده رمان
خواننده رمان
15 روز قبل

وای خیلی عالی بود چرا پارتا اینقدر دیر تایید میشن تا فردا عصر خیلی دیره حالا نمیخواد اهورا داد و قال راه بندازه بدتشون دست خاله منیر این دوتا رو ماش ترانه هم زودتر موضوع آرمان رو به امیر بگه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
15 روز قبل

بهتر از اینه که زندگی اهورا و ترانه خراب بشه

مائده بالانی
15 روز قبل

فکر کن خاله منیر بفهمه😂
از زمین و زمان داره همین جوری میباره.
خسته نباشی گلم

Setareh Sh
15 روز قبل

به به دیگه از آقا فرداد توقع نداشتم 😐😑🤦.
اینم منحرف شد رفت 👿🔞😂.
اگه منیرخانم گانگستر کالیفرنیا😎💪 بفهمه که دخترش و داداش ترانه چیکار کردن که چوب تو آستین فرداد خان و سپیده خانم می‌کنه😂🤣🤦.

Sahel Mehrad
15 روز قبل

به بههه فرداد
منیر شقه اش می کنه😂
یعنی مظلوم تر از اهورا پیدا نمیشه کل عصبانیتش همون یه ذره بود🥹

Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
15 روز قبل

سپیده دیگه فقط باید بره حرم🤣

افرا
افرا
15 روز قبل

جالبه هر دو(اهورا و فرداد) کارهای خاکبرسری میکنن ولی اگه اون‌یکی کاری بکنه انگاری قتل کرده😂
آخرشم خونسرد خونسردن، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده😈🤣

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x