نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۶۶

4.7
(51)

ایستاده بودم پشت در و به مکالمات آن سو گوش می‌دادم. دخترها زنگ زده بودند به پدرشان.

سایه: «بابا گفت دو سه ساعت دیگه میاد»
خاله: «سه ساعت؟ زن حامله تو اتاقه، یه وقت حالش بد میشه»

سپیده از همه به در نزدیک‌تر بود: «ترانه؟ الی چطوره؟»

نگاهی به الهه کردم. همینطور که ناخن می‌جوید، چشم غره‌ای رفت. اعلام کردم: «خوبه»

آن بیرون بحث بود: «خب چیکار کنیم؟»
خاله: «یعنی یکیتون دوتا کار فنی یاد نگرفته؟»

فقط چهارتا دختر مجردش باقی مانده بودند که دسته جمعی گفتند: «نه»

سایه: «همش گفتی خیاطی یاد بگیرید، نقاشی یاد بگیرید»
خاله: «خبه خبه! افتاد تقصیر من»

صدایم را بردم بالا: «اهورا تو راهه، زنگ بزنید ببینید کجاست»

گوشی خودم آن سو مانده بود. سپیده گفت باشه و تا رفت حنا آمد: «ترانه من میرم»
من: «کجا میری؟ من این تو گیر افتادم»
حنا: «امیر اومده، باید مامانو ببریم دکتر»

او هم با ماهرخ خانم راهی شد.

سپیده خیلی زود بازگشت: «اَهی نزدیکه، الان میرسه»

با این خبر خیال همه راحت شد و متفرق شدند. رفتم دم پنجره، هوا دیگر تاریک شده و چراغ تیر برق‌ها روشن بود. خیابان پر بود از ماشین. کاش میانبری چیزی می‌زد و زودتر می‌رسید.

آن چند وقته فقط جایی حبس نشده بودم، که آن هم به وقوع پیوست. باید دعا می‌کردم یک وقت سر عقدم سیل و زلزله نیاید. پریا اگر بود می‌گفت این‌ها همه نشانه است. نشانه چی؟ نمی‌دانم.

چون جای دیگری نبود، رفتم و نشستم لبه تخت.
با حوصله سر بر ترین انسان روی زمین گیر افتاده بودم در اتاقی غریبه. نمیشد حتی بروم سر کمدی جایی فضولی، خاله منیر اگر می‌فهمید بد میشد.

صدایش همان موقع از پشت بلند شد: «الهه؟»
الهه به ناچار جواب داد: «بله؟»

خاله: «حالت خوبه مادر؟ پنجره رو وا کن هوا بیاد»
الهه: «خوبم، نمیخواد»

خاله مرا خطاب کرد: «ترانه اون پنجره رو باز کن»

الهه آه پر حرصی کشید. به من مربوط نبود که می‌خواهد یا نه، روی حرف خاله نه نمی‌آوردم. پاشدم و باز کردم.

گوشی دستش بود و به آن ور میرفت. با تنها آدم جهان گیر افتاده بودم، که نمیشد بگویم گوشی را بده زنگ بزنم اهورا. شماره یکدیگر را داشتند؟ اهورا که نه. او هم بعید میدانم، به دردش که نمیخورد. همیشه یک نگاه چپ داشت به من و اهورا و بس. خوشبختانه مایل نبود به برقراری ارتباط.

چشممان افتاد به هم. این بار برنگشت، برعکس خیره نگاهم می‌کرد. انگار که بخواهد چیزی بگوید اما مردد بود.
اهمیتی ندادم تا اینکه بعد از چند دقیقه به حرف آمد: «یه سوال دارم»

از من؟ آنقدر طلبکارانه؟ ما مدتی بود که حتی برای ظاهرسازی هم سلام و احوالپرسی نمی‌کردیم. منتظر شدم ببینم چیست.

الهه: «دختره کیه؟ همین که… با آرمان بوده»

از دهانم پرید: «کدومشون؟»

قصدم کنایه نبود. جدی می‌خواستم بدانم کدام را می‌گوید، اما ناراحت شد: «همون که تو شرکت دیدی»

من: «آها، پورمند. اسمش مهساست»

داشت با غرورش می‌جنگید برای بیشتر پرسیدن: «خوشگله؟»
من: «نه شبیه میمونه»

من زیر شکنجه هم حاضر نبودم از پورمند تعریف کنم. ریخت و قیافه خاصی که نداشت، اخلاق گندش هم باعث میشد زشت‌تر به نظر برسد.

عادت داشتم به حنا و پریا که درباره همه با هم غیبت می‌کردیم. حالا هم که حوصله‌ام داشت حسابی سر رفته می‌رفت، آماده بودم برای باز کردن سر حرف. چند دقیقه‌ای دشمنی‌ها را می‌ریختم دور و هر چه کینه از پورمند داشتم برای الهه می‌گفتم. اما قیافه‌اش چنان در هم رفت که انگار گریه‌اش گرفت. با حرص شروع کرد به جویدن لب بالایی‌اش.

باید دلداری می‌دادم؟ می‌گفتم اشکالی ندارد؟ مهم نیست، ولش کن، تو خوشگل‌تری… کدام زن با این حرف‌ها آرام می‌شد؟ شوهرش در طول یک ماه با دو نفر دیگر رابطه داشت. بعید می‌دانستم شش سال زندگی بتواند پوست آدم را در برابر این چیزها کلفت کند.
بیچاره حتما داشت فکر میکرد چرا با این همه زیبایی، شوهرش ول کرده و رفته با یکی که به او می‌گویند شبیه میمون. من اگر بودم چنین فکری می‌کردم.

کلی با خودم سبک سنگین کردم تا گفتم: «بابا احمد خیلی ناراحت شد، فکر کنم اخراجش کنه»

نگاهش به من حالت غضبناکی گرفت. نه تنها اهل غیبت نبود، مثل اینکه از دلداری هم خوشش نمی‌آمد.

دیگر ساکت نشستم به تماشای در و دیوار. خاله منیر، عکس عروسی سه تا دختر بزرگش را ردیف زده بود به دیوار. به اندازه کافی جا برای بقیه هم گذاشته بود. ممکن بود یکی دو سال دیگر، تصویر داداش من هم به این کالکشن بپیوندد.

سپیده بد بود؟ نمیدانم. به قول امیر شاید لنگه فرداد حساب می‌شد.
باید می‌گفتم به من چه؟
حداقل داداشم مثل آرمان آبروریزی راه نمی‌انداخت. منِ همخانه‌اش تا به حال خبر از روابطش نداشتم. آنقدرها عقل در سرش بود.

کارش را تایید نمی‌کردم اما… آره؟ نه؟ بالاخره من چهارتا اصل و اساس اخلاقی در زندگی داشتم. اما چه کاری از دستم برمی‌آمد؟

صدای آشنایی از بیرون آمد: «سلام. چی شده؟ ترانه کو؟»

اهورا رسیده بود. رفتم و پشت در منتظر ایستادم که ببینم چه خبر است، صدایشان نزدیک میشد.

سپیده توضیح می‌داد: «زبونه قفل خرابه، گیر میکنه. به ترانه گفتم نباید ببندی، حرف گوش نداد»

اهورا: «خیلی خب، حواسش نبوده… ترانه؟»
من: «بله؟ سلام»

اهورا: «سلام عزیزم. الان بازش میکنم، نگران نباش»

همیشه می‌گفت نگران نباش اما این تنها باری بود که واقعا نگران نبودم. با وجود خستگی از بدبیاری‌های پی در پی، همه‌اش یک در بود. بالاخره باز می‌شد.

اهورا: «سوگل جعبه ابزار بابات کجاست؟ برو بیار»

همانجا تکیه دادم به دیوار.

اهورا آهسته با کسی حرف میزد: «نمیخواد. گم شو برو حوصلتو ندارم»

ظاهراً سپیده داشت منت کشی می‌کرد: «اَهی جون! اَهی…»

اهورا: «مرض، ازت انتظار نداشتم»
سپیده: «باید می‌داشتی… هوی! شوخی کردم، چرا میزنی؟»

اهورا: «چون میام می‌بینم تنها با برادرزن من…»

سوگل از دور صدا زد و انگار که هر دو رفتند چون ساکت شد. نگاه کردم ببینم الهه چیزی شنیده یا نه، گمانم صدایشان تا آنجا نمی‌رفت که واکنشی نشان نداد.

کمی که گذاشت دوباره صدای اهورا آمد: «پیچگوشتی رو بده»

دستگیره این طرف بالا و پایین می‌رفت و صدا بلند و اعصاب خرد کنی می‌داد.

اهورا: «ترانه؟»
من: «بله؟»

اهورا: «دستگیره رو بگیر محکم بکش پایین»

چند باری همین کار را کردم اما فایده نداشت.
اهورا: «خب نمیخواد، کافیه برو»

ایستادم کنار دیوار تا عکس‌های عروسی را نگاه کنم.
سپیده بیخیال نمی‌شد: «تو جدی باور کردی قدیسی! خودت با ترانه تنها نمیشی؟»

اهورا با او سر حوصله نبود: «من و ترانه داریم ازدواج می‌کنیم چلغوز»

سپیده: «خب که چی؟ شاید منم با فرداد ازدواج کنم»

اهورا: «داری میگی شاید. اگه نکردید؟»

انگار که بتوانند مرا ببینند، خودم را زده بودم به آن راه. فال گوش ایستاده و سقف را نگاه می‌کردم.

سپیده: «تو که زبون نداری، خوبه یکی از خودمون تو اون خانواده باشه اگه دعوا شد طرفت دربیاد»

اهورا: «تو طرف من درمیای؟ منو با جعبه میفروشی»

سپیده: «بالاخره به دردت میخورم»

اهورا: «فکر کردی اونا مثل ما همش تو جنگن؟ با داداشش بحث میکنه، همونطوری پشتشم هست»

سپیده: «مردم نرمالن اَهی، ما ارثی روانی‌ایم»

داشت پشت سر من و خانواده‌ام حرف می‌زد؟ به بدی که نمی‌گفت. از نظرش ما خوب بودیم.
اما ناراحت میشد که پشت فرداد بودم؟ خب برادرم بود. فقط نمی‌خواستم بگذارم اختلاف بینشان شدید شود. می‌خواستم هر دو را در زندگی‌ام داشته باشم همین.

اهورا: «ترانه بیا… خیلی محکم دستگیره رو بکش پایین، محکم‌تر»

زورم نمی‌رسید. رو کردم به الهه: «بیا کمک»
با اکراه از جا برخاست.

اهورا آن سو پرسید: «کس دیگه‌ای تو اتاقه؟»
سپیده: «آره الی هم هست»

ندیدم واکنشش به این خبر چه بود. احتمالاً جوابی نمی‌داد، صورتش را ثابت و بی حرکت نگه می‌داشت و به کارش می‌رسید. همیشه در مواجهه با او اینطور بود.

الهه هم کمک کرد اما فایده نداشت. خیلی زود بیخیال شد و رفت سر جای قبلی‌اش نشست.

اهورا: «خیلی خب، نمیخواد. زنگ میزنم شوهرخاله ببینم باید چیکار کرد»

خاله دوباره پیدایش شد: «الهه خوبی دختر؟ چیزی نمیخوای؟»

سپیده: «چیزی هم بخواد، چجوری میخوای بهش برسونی؟»

خاله: «ساکت! زن حامله ست. خدا نکرده حالش بد بشه تو جواب شوهرشو میدی؟»

سپیده زیادی سرراست بود: «واسه شوهر گاوش مهمم هست؟»
خاله هیسش کرد و غرغرکنان رفت.

منتظر نشستم روی لبه تخت و زل زدم به عکس عروسی سارا. گمانم ده سالی از عروس شدنش می‌گذشت. لباسش قدیمی بود و موهایش مدلی شلوغ… صدای هق هق الهه توجهم را جلب کرد.
سر گذاشته روی زانوانش و موهای طلایی بازش به دورش ریخته بود. از حرف سپیده ناراحت شد؟ حق داشت. اما خب سپیده هم دروغ نمی‌گفت…

نگاهم را حس کرد و سرش را آورد بالا: «نمی‌خواد دلت برام بسوزه»

همیشه از عالم و آدم شاکی بود. خودش با دست خودش می‌کرد، آن وقت دعوایش را با ما داشت.
مثل خودش طلبکارانه یک سوال پرسیدم: «چرا قبول کردی از همچین آدمی بچه دار بشی؟»

پوزخند تلخی زد: «فکر کردی خودم خواستم؟»

من: «بالاخره بهت گفته، زنشی دیگه»

الهه: «نمی‌فهمی. هیچکدومتون نمی‌فهمید»

آن بیرون بلند بلند بحث می‌کردند.

سپیده: «من نمیدونم، مامان می‌کشتت»
اهورا: «خانمم اون تو گیر افتاده، در مهم تره؟ خط افتاد پولیش می‌زنیم»

سایه: «مگه ماشینه؟»

نمی‌دانستم می‌خواهند چه کنند، اما خاله منیر بیشتر نگران عروس و نوه خواهرش بود تا در.

الهه دماغ کوچکش را کشید بالا: «من نمی‌خوام حتی اون دست کثیفش بهم بخوره…»

حواسم برگشت پیش او.
نگاهش توخالی بود، بیشتر از همیشه: «می‌فهمی؟ چند ساله که نمی‌خوام. فکر می‌کنی براش مهمه؟ هر غلطی بخواد می‌کنه»

یخ کردم. چشمم چرخید روی شکم برآمده‌اش، سپس آن پریشان حالی و لب‌هایی که از گریه می‌لرزید. یعنی چه؟ نمی‌خواستم بفهمم… یعنی چه هر غلطی؟ چیکار میکرد؟

پشت در سر و صدای تلاش‌های دوباره اهورا شروع شد. سپیده آهسته حرف میزد اما از این فاصله نامفهوم بود.
گریستن الهه را تماشا می‌کردم. چندتا دستمال کاغذی از بغل تخت برداشت و مچاله کرد: «حالا انقدر رو داره که بگه بچه‌ش نیست. از بس مست بود حتماً یادش نمیاد چیکار کرد»

چرا داشت این‌ها را به من می‌گفت؟ نکند کمک می‌خواست؟ شاید تنها شده بودیم و فرصت گیر آورده بود… داشت یادم می‌رفت الهه کیست و چه نسبتی با هم داریم. غریزه زنانه‌ام فعال می‌گشت، آماده بودم برای همکاری. برای نجات دادنش.

با این تصور، مغزم یه کار افتاد برای پیدا کردن راه کمک: «میخوای چیکار کنی؟»

الهه: «هیچی. مگه کاری از دستم برمیاد؟»

من: «چجوری تحمل می‌کنی؟»

ناگهان به من پرید: «خودت چجوری تحمل می‌کنی؟»

من: «چیو؟»

الهه: «اون یکی شازده این خانواده رو!»

جا خوردم: «اهورا؟ مگه چشه؟»

صدایش از بیرون آمد: «اینو نگه دار سپید، اون طرفی»

الهه پچ‌پچ می‌کرد: «خیلی ساده‌ای، خیلی»

من: «چرا؟»

الهه: «شنیدم میدونی قرار بود با من ازدواج کنه. چی بهت گفته؟»

چطور رویش می‌شد این حرف را پیش بکشد؟
چه باید می‌گفتم؟ اینکه تو خیانت کردی؟ تلاش کردم مودبانه بیان کنم: «که تو… با آرمان… عاشق اون شدی»

الهه: «پس دروغ گفته»
من: «نشدی؟»

الهه: «نه. من به زور می‌شناختمش»

من: «ولی بهش پیام می‌دادی… امیر گفت. نه؟»

الهه: «عشق نبود»

من: «خب دیگه، بالاخره یه چیزی…»

چشمم افتاد به در که لحظه‌ای لایش وا شد.

اهورا: «یه بار دیگه، هل بده»
سپیده: «بابا اون دفعه با لگد زد»
اهورا: «پس برید عقب»

داشتند در را باز می‌کردند.

الهه سرش را آورده بود جلو و پشت هم کلمات را ردیف می‌کرد: «فکر نکن این چند ماه نگاهاتو ندیدم… فکر میکنی شانس آوردی، نه؟ فکر کردی من بدبختم و تو خوشبخت… بیچاره نمیدونی اونی که داری زنش میشی چه عوضی بی وجدانیه! نمیدونی از برادرش بدتر اونه»

متحر مانده بودم چه بگویم‌: «چی؟»

نگاهش تحقیرآمیز بود و پوزخندش تلخ: «بهت نگفته باهام چیکار کرد؟ نمیدونی اون این بلا رو سرم آورده، نه؟ اینجاشو بهت نگفته؟»

اتاق ناگهان بسیار تنگ و خفقان آور به نظر می‌رسید. حالم داشت بهم می‌ریخت: «کدوم بلا؟ مگه چیکار کرده؟»

الهه: «نگفته منو فرستاد بیمارستان، خونوادمو ازم گرفت… نمیدونی؟»

من: «اهورا؟»

ضربه محکمی به در خورد اما باز نشد.

الهه عجله‌ای ادامه داد: «گفتم که ساده‌ای. همه حرفاشو باور کردی، می‌دونستم»

سپیده: «بذار من بزنم… با هم بزنیم؟»
اهورا: «برو کنار یه بلایی سرت میاد»

نگاه من فقط به الهه بود، جفت گوش‌هایم پیش او. خیره بودم به حرکت لبان رنگ پریده‌اش: «از دست این خانواده فرار کن، فقط همین»

من: «امکان نداره… اهورا… هیچوقت…»

الهه: «باور نمی‌کنی، نه؟»

با ضربه بعدی، در با شدت باز شده و خورد به دیوار پشتش.

سایه و سپیده هورا کشیدند. اهورا خیلی پیروزمندانه به من لبخند میزد.
خاله منیر رسید: «چیکار کردی؟ درو که نشکستی»

تا در را بررسی کنند که ببینند وضعیتش چطور است، الهه از تخت پایین رفته و به سرعت از اتاق خارج شد. نشسته بودم همانجا و با چشمانم دنبالش می‌کردم.

باور می‌کردم؟
با عقل جور درنمیاد. اهورا، همین اهورا که مثل یک پسربچه‌ داشت با دخترخاله‌هایش میزد قدش، که بازی‌هایش را نشانم می‌داد، همین که… هفته پیش برادرش را زد ناکار کرد! دست روی یک زن هم بلند میکرد؟

معلوم بود که نه. هیچوقت.
دست گرمش نشست روی شانه‌ام و من به خودم آمدم.
اهورا: «بریم؟»

هول کردم: «آره… آره… لباس بپوشم»

فقط ما دوتا در اتاق بودیم. با پاهای خواب رفته برخاستم.
اهورا: «حالت خوبه؟»

جواب ندادم. مطمئن نبودم. معده‌ام داشت در هم می‌پیچید.

دختره بیشعور! خودش گند زده بود، حالا می‌انداخت گردن اهورا. مگر نه؟ ما حرف زده بودیم، همه چیز را برایم تعریف کرده بودند… نه؟ فرستاده بودش بیمارستان؟ این یکی را نشنیده بودم.

همینطور که پالتو را تنم می‌کردم، از گوشه چشم نگاهی به او انداختم. حواسش پی من بود. آمد جلوتر، با پشت انگشت اشاره گونه یخ زده‌ام را نوازش کرد: «چیزی شده؟»

اگر… اگر راست می‌گفت… نه. چرا باید حالا این حرف‌ها را من به میزد. دل الهه برای من یکی نمی‌سوخت، بعید بود. همیشه کینه داشت و دشمنی. داشت اذیتم می‌کرد. حتما قصدش همین بود.

امیر گفت با خانواده‌اش قطع رابطه کرده، حنا هم گفت. نگفتند به اهورا ربطی داشته است. خیانتکار او بود ترانه، انکار هم نکرد. این را یادت باشد.

اگر چیز دیگری بود آن دوتا می‌گفتند، حتی خودش. داداشم… داداشم چرا پرسید همه ماجرا را می‌دانم یا نه؟ چیز بیشتری برای دانستن بود؟

خیره بودم به اهورا و کم کم نگرانی چشمانش را پر می‌کرد. سوال اشتباهی پرسید: «چیزی بهت گفته؟»

من: «چیزی هست که باید بگه؟»

حالت صورتش عجیب شد. آب دهانش را قورت داد: «نه، دیدم ناراحتی»

من: «تو چیکار کردی؟»

اهورا: «چی رو؟»

من: «با الهه کاری کردی؟»

انکار چندان قدرتمندی نکرد: «نه، چه کاری؟ این چه حرفیه؟ بیا بریم»

خواست دستم را بگیرد اما خودم را کشیدم عقب: «گفت فرستادیش بیمارستان»

مکث کرد، برای چند ثانیه که بسیار طولانی بود. چرا نگفت نه؟ چرا درجا رد نکرد؟ چرا هر لحظه نگاهش از صورتم می‌رفت پایین و پایین‌تر، میافتاد زمین. چرا داشت گناهکار میشد؟ نه، خدایا نه.

من: «راست میگه؟»

سر و کله سوگل پیدا شد: «اَهی مامان میگه شام هستید؟»

اهورا: «نه داریم میریم»

این دفعه بازویم را گرفت، صدایش را تا جای ممکن آورد پایین: «بیا بریم بیرون، حرف میزنیم»

چه حرفی؟ یک نه بگو و تمام. حرفی نداشتیم، تو همه چیز را گفته بودی. من اینطور گمان می‌کردم. مرا می‌کشید و با پاهایی سنگین به دنبالش می‌رفتم.

قلبم بد کار می‌کرد. چیکار کرده بود با دختر مردم؟ با نامزد سابقش… آنقدر که من اوایل می‌ترسیدم، می‌گفتم شاید مقصر بوده… حق داشتم؟

از اتاق خارج شدیم و دور تا دور خانه را سیر کردم. الهه کو؟ الهه… نشسته بود جلوی تلویزیون پیش سودابه.

اهورا با بقیه خداحافظی می‌کرد.
خاله منیر: «ببخشیدا بد گذشت… ایشالا که سال نوی خوبی داشته باشید، به پای هم پیر و شاد بشید»

تو رو خدا الهه، برگرد. دوباره نگاهم کن. لبخندی بزن، سری تکان بده، بفهمم دروغ گفتی یا راست. تو رو خدا… اما هیچی. چشم دوخته بود به صفحه تلویزیون و تکان نمی‌خورد.

سرسری خداحافظی کردم و از خانه رفتم بیرون. همچنان مرا به دنبالش می‌کشید.
صدایم را به سختی پیدا کردم: «اهورا؟»

من بدبین بودم؟ می‌گفت همه چیز را به بدترین شکل می‌بینم، می‌خواهم خودم را ناراحت کنم. اما آخر… چرا آن قیافه را به خود گرفته بود؟ چرا نگاهم نمی‌کرد؟ چرا چیزی نمی‌گفت که من آرام بگیرم؟ چرا فقط حالم را بدتر میکرد؟

در پاگرد کوچکی از حرکت ایستادم و هر کاری کرد راه نیافتادم. جواب می‌خواستم.

زیر لب با خودش غر زد: «دختره لعنتی… می‌دونستم زهرشو می‌ریزه»

نفس عمیقی کشید و رو کرد به من: «باشه، من یه غلطی کردم. بدترین کار تمام عمرمو…»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 روز قبل

نمیشه پارت فردا رو الان بفرستی که تا صبح تایید بشه تا فردا شب خیلی دیره بفهمیم اهورا چکار کرده

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
7 روز قبل

داستانت جذابه چکار کنیم😂

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
7 روز قبل

داستانت عالیه مشکل از ما نیست😁

Setareh Sh
7 روز قبل

داستان عجیب شد وانیا😌🤩
دیگه کم کم دارم از این خانواده و رازهای مگوشون میترسم😬😐😑😶‍🌫️.

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
7 روز قبل

یعنی اهورا مشکل روانی داره؟😱

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
7 روز قبل

وانیا آخرش اهورا رو هم آدم بده کردی؟😕

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
7 روز قبل

پسر خوب کیه پس اگه اهورا کار بدی در حق الهه کرده حتما یه لحظه عصبانی شده تو اون شرایط

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
7 روز قبل

حالا اگر این عقد سر گرفت😐

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
7 روز قبل

نه خوبه ادامه بدهه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  وانیا
7 روز قبل

ببین همهههه همینیم اولش میگیم تو سی پارت جمعش میکنیم بره بعد تازه از پارت سی به بعد شروع میکنیم به وا کردن گره ها ینی خودمون گره میندازیم گره میندازیم بعد هی گره وا میکنیم گره وا میکنیم این چه خودآزاری ایههههه😭😭😭😭

رونا
رونا
7 روز قبل

ما تا فردا پارت بیاد از فضولی مردیم🤣🤣

خواننده رمان
خواننده رمان
6 روز قبل

پارت نیومد😟

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x