نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۷

4.3
(36)

 

روی پله های حیاط نشسته بودم. کوله پشتی کنارم بود و گوشی ام هم رویش قرار داشت. به ساعتم نگاه کردم. دیگر داشت نه و نیم میشد. پس امیر کجا مانده بود؟
آن شب، شب موعود بود؛ شب خواستگاری.
لباسی که قرار بود بپوشم را در کاورش به نرده های راه پله آویزان کرده بودم. یک جفت کفش پاشنه دار هم در کوله پشتی گذاشتم بودم. فعلا تا شب کار داشتم و نمیشد با پاشنه بلند کار کرد. شلوار جین راحتی با یک تیشرت و کتانی پوشیده بودم و رویش هم مانتو و شال. کوله پر بود از لوازم آرایش و هر خرت و پرتی که فکر می‌کردم لازم است. قرار بود امیر بیاید و مرا تا باغ عمویش برساند، سپس خودش برود دنبال کارهای دیگر و شب با حنانه برگردد. من با لیست بلند بالایی از کارها، باید میرفتم آنجا و مشغول میشدم. در درونم، هیجان و استرس در کشمکش بود. هزارتا کار داشتم، هزارتا. و امیر هنوز نیامده بود.
ساعت یازده از گلفروشی می آمدند. باغ عموی امیر تقریبا بیرون شهر بود و با احتساب ترافیک یک ساعتی طول میکشید تا آنجا برسیم. گوشی را برداشتم و برای امیر پیامی فرستادم: «اگه نمیای آدرس بده خودم میرم. دیر میشه.»
سی ثانیه نشده، امیر زنگ زد: «من نمیام»
من: «چی؟ چرا؟»
امیر: «تو شرکت یه کاری برام پیش اومده»
با اعصاب خردی گفتم: «خیلی خب! پس آدرسو بفرست، ماشین میگیرم میرم»
امیر: «نه نمیخواد. برادرم رو می‌فرستم دنبالت. شما فقط حاضر باش، یه ربع دیگه میرسه»
من خیلی وقت بود حاضر بودم. گفتم: «نمیخواد. خودم میرم»
امیر جواب داد: «نه دیگه، بهش گفتم. الان راه میافته. من ظهر میام باغ یه سری میزنم»
گوشی را قطع کردم. با حرص نفسم را بیرون دادم، دستانم را زیر چانه زدم و دوباره منتظر شدم. حداقل این بار راست گفته بود. دقیقا یک ربع بعد گوشی زنگ خورد. یک شماره ناشناس بود. جواب دادم: «بله؟»
صدای مردانه‌ای از آنور خط آمد: «خانم شریف؟ تو خیابون پنجم بپیچم؟»
من: «آره، آره. کوچه یاس. الان میام سر کوچه»
کوله و لباسم را برداشتم و به سرعت راه افتادم.
همین که رسیدم سر کوچه، هیوندای سیاهی پیچید و آمد پیش پایم متوقف شد. امیر شاید دارایی هایش را به رخ نمیکشید، اما ظاهرا برادرش اینطور نبود. با اینکه یک بند انگشت خاک روی ماشین نشسته بود، همانطوری هم چند برابر هر ماشینی که به عمرم سوار شده بودم قیمت داشت. شیشه دودی ماشین پایین آمد. مردی با موهای نامرتب و ظاهری آشفته، در حالی که یک هودی رنگ و رو رفته تنش بود پرسید: «خانم شریف؟»
با تردید گفتم: «بله. شما آقای محبیبان هستید؟»
یک لحظه شک کردم این برادر امیر باشد. شاید راننده‌شان را فرستاده بود. راننده داشتند؟ آنقدر پولدار بودند؟ چرا قیافه برادرش به ماشینش نمی آمد. من اگر همچین ماشینی داشتم هر بار برای سوار شدنش، گران ترین لباس هایم را میپوشیدم.
اما مرد جواب داد: «برادر امیرم، بفرمایید»
وسایلم را گذاشتم صندلی عقب و خودم جلو سوار شدم. گفتم: «خوب هستید؟ به برادرتون گفتم خودم میرم، لازم نبود شما زحمت بکشید»
همینطور که راه میافتاد گفت: «مشکلی نیست»
اما به نظر نمی‌آمد راستش را بگوید. جوری قیافه گرفته بود که انگار مجبورش کرده‌اند به دنبالم بیاید. ولی شاید هم مشکل دیگری داشت، شاید مریضی چیزی بود. پای چشم هایش جوری گود افتاده بود که انگار از سوءتغذیه رنج می‌برد. چند وقتی از کوتاه شدن موهایش میگذشت و ته ریش‌هایش هم درآمده بود. عینکی طبی با قاب سیاه هم به چشمانش داشت. یعنی نخواسته بود برای امشب به سر و وضعش برسد؟ یاد حرف های حنانه افتادم؛ شاید چشم نداشت خوشبختی برادرش را ببیند. با آن شکست عشقی که خورده بود، سختش بود به مراسم خواستگاری برادرش بیاید.
هر چه امیر پر حرف و زیاده‌گو بود، برادرش اصلا حرف نمی‌زد. باعث میشد معذب شوم. خودم ماشین می‌گرفتم و میرفتم دیگر، چرا باید این را به زور میفرستاد؟ برای باز کردن سر حرف و چون حوصله ام سر رفته بود پرسیدم: «شما آقا اهورا هستید درسته؟»
خیلی خشک و غیرصمیمانه گفت: «بله»
بدون اینکه پرسیده باشد گفتم: «منم ترانه‌ام»
تنها سری تکان داد. بدم آمد. نمی‌فهمیدم این چطور برادر امیر است و انقدر یبس و بی حال؟ کاش حداقل آهنگی چیزی می‌گذاشت که ماشین ساکت نباشد. با آن اخلاقش، دلم نمی‌خواست همچین درخواستی کنم. در نتیجه بقیه راه یا از پنجره به بیرون زل زدم یا خودم را با گوشی سرگرم کردم.
دم در باغ که رسیدیم، خواستم پیاده شوم که اهورا خودش زودتر پایین رفت. فکر می‌کردم مرا برساند و برگردد. اما در حیاط را باز کرد و ماشین را برد داخل. ساعت تقریبا یازده شده بود. تا پیاده شدم گوشی زنگ خورد. روی صفحه بزرگ نوشته بود: «گلفروش»
جواب که دادم گفت نزدیک است و آدرس دقیق می‌خواست. گفتم لوکیشن را برایش می‌فرستم و قطع کردم. اهورا داشت در حیاط را میبست. وسایلم را از عقب ماشین برداشتم و پرسیدم: «شما هم می‌مونید؟»
اهورا: «امیر گفت بمونم شاید کمک لازم داشتید»
باز هم به نظر نمی‌آمد با میل خودش بخواهد بماند. ترجیح می‌دادم برود و تنهایم بگذارد. اما من که نخواسته بودم بیاید، برادر خودش خواسته بود. اهورا با کلید در خانه را باز کرد تا من وارد شوم. خودش همان بیرون ماند.
باغ و خانه جمع جور و زیبایی بود. بیشتر محوطه بیرونش را درخت میوه کاشته بودند و وسط اردیبهشت پر از شکوفه بود. فضای باز چندانی نداشت، به جایش داخل سالن بسیار بزرگی داشت که برای مهمانی عالی بود. کمی خانه را گشتم تا ببینم چطور است. وسایلم را در یکی از اتاقها گذاشتم و مانتو و شالم را هم درآوردم.
گلفروش و دستیارش خیلی زود رسیدند. آقا و خانم جوانی بودند که به نظر می‌آمد زوج باشند. با یک وانت آبی پر از گل‌های سرخ و سفید و صورتی، چند پایه و گلدان بزرگ و سایر وسایل رسیدند. قرار بود پشت میز تولد یک دیوار پوشیده از گل‌های رز بسازند. این ایده خودم بود و خودم هم یک گلفروشی پیدا کرده بودم که همچین چیزی را اجرا کند. امیر همان اول گفته بود نگران هزینه ها نباشم و هر چه فکر میکنم حنانه خوشش می‌آید را مطرح کنم. من هم خودداری نکرده بودم. به هرحال حنانه عاشق گل سرخ بود.
اهورا جلوی در خانه به ستونی تکیه زده و نگاه میکرد. اگر قرار بود کمک کند حالا وقتش بود که داشتند وسایل را از وانت پایین می آوردند. اما از جایش تکان نخورد. بیخیالش شدم و خودم گلفروش‌ها را به داخل راهنمایی کردم. کارشان چند ساعتی طول می‌کشید، به جز دیوار گل، چندتا گلدان را هم خیلی زیبا پر کردند که ورودی سالن بگذاریم. آن وسط میز تولد و تعدادی صندلی از تشریفات رسید. باید همه را راهنمایی میکردم که جای چی کجاست و اگر کمکی لازم داشتند انجام می‌دادم. خودم دست تنها صندلی‌ها را چیدم. اهورا اصلا داخل خانه پیدایش نشد.
تازه ظهر که میخواستم ناهار سفارش بدهم، به دنبالش رفتم. پشت خانه داشت سیگار میکشید. گلویم را صاف کردم تا متوجهم شود. به طرفم برگشت و گفت: «کاری داشتید؟»
گفتم: «میخوام ناهار بگیرم. شما شماره رستوران های این اطراف رو دارین؟»
شانه ای بالا انداخت: «نه. میتونی سرچ کنی»
انگار به عقل خودم نمیرسید! گفتم: «شما چی میخورید؟»
اهورا: «هرچی گرفتید»
اصلا چرا تا آنجا رفته بودم؟ خودم را سبک کرده بودم. میتوانستم برایش ناهار هم نگیرم و بگویم چون پیدایش نبود، خیال کردم رفته است. برگشتم بروم که صدایم زد: «خانم شریف؟»
من: «بله؟»
جلو آمد و چند قدمی‌ام ایستاد: «امیر هزینه‌ش رو داده؟»
من: «واسه ناهار؟ بعد باهاش حساب میکنم»
اهورا: «نه صبر کنید»
دست توی جیب پشت شلوارش کرد و کیف پولی درآورد. کارتی از آن بیرون کشید.
قبول نکردم: «لازم نیست، خودم دارم»
اهورا: «بگیرید. امیر بد حسابه»
این را با قیافه‌ای کاملا جدی گفت، در حالی که کارتش را به طرفم گرفته بود. امیدوار بودم حرفش حقیقت نداشته باشد چون امیر گفته بود چندتا چیز را حساب کنم تا بعد برگرداند.
با تعارف گفتم: «حالا فوقش یه ناهاره دیگه، مهم نیست خودم میدم»
برگشتم و رفتم. شماره یک رستوران را پیدا کردم و چهار پرس جوجه کباب سفارش دادم. نیم ساعت بعد داشتم به گلفروش‌ها کمک میکردم که صدای زنگ در حیاط آمد. به دختر گلفروش که کنارم بود گفتم: «من یه لحظه برم، فکر کنم ناهار رسید»
اما تا برسم، اهورا دم در بود و داشت حساب می‌کرد. حالا چه اصراری داشت؟ به خودم گفتم بیخیال، کمک که نمی‌کند، حداقل ناهار را او گرفته باشد.
کارتش دست پیک بود. به او گفت: بیست و دو، بیست و دو.
رمزش بود چهار تا دو؟ جدی جدی؟ دیوانه‌ای چیزی بود؟ وقتی غذا را به دستم داد تلاش میکردم نخندم. گفتم: «چرا زحمت کشیدید، خودم میگرفتم»
زیر لب گفت: «زحمتی نیست» و راه افتاد و رفت داخل خانه. رفتم که ناهار بخوریم.

بقیه روز به سرعت گذشت. تمیزکاری‌ها را روز قبل امیر انجام داده بود. ساعت حدود چهار خودش آمد. دو نفر همراهش بودند که قرار بود در پذیرایی کمک کنند.
وسط سالن بزرگ خانه ایستاده بودم. دفترچه کوچکی در دست داشتم و کارهای انجام شده را با خودکار تیک میزدم.
امیر داشت دیوار گل را تماشا می‌کرد: «دستت درد نکنه، عالی شد»
راست میگفت، در عمرم چیزی به این زیبایی ندیده بودم.در دلم به ایده‌پردازی خودم افتخار می‌کردم. از امیر پرسیدم: «غذاها رو کی میارن؟ زنگ زدی؟»
امیر: «گفت تا هفت میرسه. کیک قبلش میاد. همه چیز اوکیه دیگه؟ کم و کسری که نیست؟»
من: «نه نگران نباش»
اما به قیافه امیر می آمد از نگرانی رو به پس افتادن باشد. رنگش کمی پریده و عرق کرده بود. به نظرم آمد موهایش را کمی زیادی کوتاه کرده، اما چیزی نگفتم. پرسیدم: «حلقه رو گرفتی؟ یادت که نرفته»
امیر: «نه، نه همینجاست»
دست در جیب شلوارش کرد و جعبه کوچک مخملی بیرون آورد. درش را باز کرد و رو به من گرفت: «چطوره؟»
از ذوق دستم را روی دهانم گذاشتم: «خیلی خوشگله! از عکسش هم بهتر شد»
حلقه طلایی رنگ زیبایی بود، با جواهر صورتی درشت و چهارگوشی در وسط، که دور تا دورش با ظرافت کار شده بود. امیر با نگرانی پرسید: «خوشش میاد دیگه نه؟»
من: «عاشقش میشه!»
حلقه را به برادرش هم نشان داد تا تایید او را نیز بگیرد: «خوبه؟»
اهورا نگاهی انداخت: «قشنگه»
امیر جعبه را بست و در جیبش گذاشت: «من دیگه میرم، تو هم میای داداش؟»
اهورا: «کجا بیام؟»
امیر: «برو خونه لباس عوض کن. امشب میخوای با این سر و وضع تو مهمونی باشی؟ خیر سرت برادر دومادی»
اهورا با بدخلقی گفت: «تو ماشین لباس دارم، همونو میپوشم.»
امیر دوباره رو به من کرد: «پس من میرم حاضر بشم بعدم حنا رو بردارم بیام. ساعت هشت دیگه؟»
گفتم: «بعله، راس هشت»
امیر: «بازم ممنون. میدونم خیلی زحمت دادم. عروسی خودت جبران میکنم»
چشم غره ای به او رفتم: «خب دیگه، مسخره نشو. زودتر برو من به کارام برسم.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
18 روز قبل

خب دیگه اهورا هم با ترانه ازدواج میکنه از افسردگی در میاد ممنون نویسنده گل

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
18 روز قبل

صد در صد😂😂

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x