رمان پسر خوب – پارت ۷۵
ما یک رسم داشتیم. ما یعنی من و فرداد. یک رسم کمی سفیهانه. سالگرد پدرمان که میشد با نیم کیلو تخمه و یک جعبه دستمال کاغذی مینشستیم پای تلویزیون. آخرین بازی فوتبالی را که بابا دیده بود با هم میدیدیم. هر سال بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسیدیم که: «این بازی مگه مردن داشت؟»
نود دقیقه و اندی غر میزدیم و من گهگاهی اشک میریختم: «عادت داشت الکی حرص بخوره دیگه»
فرداد: «اگه فینالی، نیمه نهایی چیزی بود درک میکردم»
من: «حداقل دربی… آخه پرسپولیس با ملوان؟»
فرداد رو کرد به سقف خانه: «کی سر بازی دوستانه قلبش میگیره پدر من؟»
بابا جواب او را هم نمیداد.
اگر واقعاً میتوانست از آن طرف ما را ببیند، از خنده یک بار دیگر میمرد. شاید ما را به رفقای ارواحش نشان میداد و میگفت این دوتا دیوانه بچههایش هستند. بابا این مدلی بود. هر غلطی هم میکردیم ما را دوست داشت.
فرداد سیب سرخی را خیلی بی دقت پوست گرفت. یک طرفش را برید، زد سر چاقو و گرفت سمتم: «بیا»
برداشتم و خواستم بگویم مرسی که با هم چشم تو چشم شدیم. چند ثانیه همدیگر را نگاه کردیم و سپس هرکس خودش را زد به آن راه. رسم و رسومات به کنار، میشد گفت با هم قهریم. نه، قهر که نه ولی شب گذشته دعوا کرده بودیم و حالا جو بینمان چندان صمیمانه نبود.
شب قبل وقتی رسیدم خانه، داشت ظرفهای شامش را میشست. اهورا دم در پیادهام کرد و رفت. به قیافهاش میآمد منتظر تعارف کوچکی باشد برای آمدن و شب ماندن، اما من روی حوصله نبودم. خداحافظی کردم و آمدم بالا. ایستادم کنار اپن: «سلام»
تازه دنبال راه بودم برای باز کردن سر حرف که فرداد خودش راحتم کرد: «چطوری؟ سپیده با شما بود آبجی؟ رفت خونه؟»
گفتم که ما رساندیمش. بشقابی را آب کشید و گذاشت بالای سینک: «نمیدونم چرا جوابمو نمیده»
شاید چون آخر شب بود و رفته بود بخوابد. شاید هم حرف مرا جدی گرفته بود و داشت به داداش بخت برگشتهام کم محلی میکرد. به سپیده میآمد از آنها باشد که خیلی یک دفعهای خودشان را از آن سوی بام میاندازند پایین.
با همه اینها، زبانم جور دیگری چرخید و حرف دیگری زدم: «برات مهمه؟»
فرداد: «چی؟»
من: «واست مهمه جواب بده یا نه؟»
برگشت سمتم و اخم سردرگمی روی پیشانیاش نشست. راهم را کشیدم سمت اتاقم. کارش که تمام شد حوله به دست آمد دنبالم: «یعنی چی؟»
نمیخواستم با نگاهش مواجه شوم. چندتا لباس افتاده بر لبه تخت را برداشتم که تا کنم: «هیچی. خواستم بدونم»
فرداد: «باز چی شده؟»
من: «یه سوال پرسیدم. جوابش میشه آره یا نه»
خیلی سریع حالتی تدافعی به خود گرفت: «یا به تو چه»
نگاهش را روی خودم حس میکردم. تکیه داده بود به چارچوب در و معلوم نبود چه در آن سرش میگذرد. اشاره کرد به پشت سرش: «دوباره این شوهرت حرفی زده؟»
من: «نخیر. خودم با سپیده آشنات کردم، حالا هم میخوام بدونم بعد چند ماه به کجا رسیدید»
فرداد: «آهان، باز یادت افتاده تو زندگی من دخالت کنی»
نمیفهمیدم چرا جواب درستی نمیدهد. در نگاهش میدیدم که ذهنش مشغول شده، اما هرچه بود به زبان نمیآورد. در نهایت راه دیگری را پیش گرفت: «بعضی وقتا انقدر رو اعصابی که حد نداره»
به سختی خودم را کنترل کردم که از بین وسایل دم دستم چیزی به سمتش پرتاب نکنم: «تو هم همینطور. حالمو بد میکنی»
فرداد: «داری از شرم راحت میشی، چیزی نمونده»
برگشت که برود اما نمیخواستم بگذارم به این سرعت فرار کند. باید دعوا میکردیم، سر همدیگر داد میزدیم. در خیالم حق داشتم به حسابش برسم. پس صدایم را درست حسابی بردم بالا: «نمیفهمم تو چرا اینطوری بار اومدی»
دم در متوقف شد و چرخید سمتم: «چطوری؟ چی میگی؟ هرکی مثل تو نیست بده! ما حق نداریم هیچ کاری کنیم مگر اینکه ترانه خانم اجازه بده!»
نفسم را با حرص دادم بیرون: «من همچین حرفی نزدم»
فرداد: «پس سرت به کار خودت باشه»
من: «فقط یه سوال پرسیدم، جنابعالی جای جواب دادن داری داد میزنی»
زیرلبی بد و بیراهی گفت: «چون نمیدونم. من الان حوصله خودمم ندارم ترانه، تو هم هر روز میای یه گیری بهم میدی…»
من گیر میدادم؟ من فقط به فکر خودش بودم همین. از اول اشتباه کردم که به حرف خاله منیر گوش دادم و پای دخترش را کشیدم وسط. نه، تقصیر خودش بود. فرداد شروع کرد. اگر این همه سر به سر اهورا نمیگذاشت… اهورا آن سال برای اولین بار کنارمان نشسته بود روی روفرشی و بازی نه سال پیش را تماشا میکرد. گمانم داشت شاخ درمیآورد. ظرف پاپ کورن را داده بودم که نگه دارد. اینطوری از فرداد دور میماند و طی ده دقیقه تمام نمیشد.
اواسط نیمه اول دماغم را کشیدم بالا، اشکهایم را پاک کردم و دست بردم توی ظرف: «شاید واسه یه چیز دیگه حالش بد شد»
فرداد: «مثلا چی؟»
من: «چه میدونم. اون روز ناهار چی خورده بود؟ رعایت که نمیکرد، حتما غذاش چرب و چیلی بوده»
با فوت قدرتمندی، پوست تخمهای که تازه شکسته بود را پرت کرد یک متر آن طرفتر: «بابامون سر فوتبال سکته کرد ترانه، نه قرمه سبزی! من تو محل آبرو دارم»
من: «خب باشه، به کسی که نمیگم»
اهورا خجالتی بود، نمیآمد علل مرگ پدرخانمش را با ما نقد و بررسی کند. تنها چند بار حرف زد، آن هم تلاشی محتاطانه بود برای بردن بحث به سمت و سویی مناسب: «بازی عصر بود؟»
خیره به تلویزیون سر تکان دادم.
اهورا: «اول تو اومدی خونه دیدی که…»
توپ خورد به تیرک دروازه ما و نشد ساکت بمانم: «آخه ملوان حتی یه گلم نزده. اصلا بازی رو ما بردیم!»
نمیخواستم درباره آن روز حرف بزنم. دیدن بابا در آن وضعیت، تصویری ناگوار و سهمگین بود که مدتها تلاش کردم تا از جلوی چشمانم کنار رفت. قصد نداشتم بار دیگر گرفتارش شوم. تا اهورا سوال دیگری نپرسیده بحث را به دست گرفتم: «ولی از دست داور سکته کرد»
فرداد: «فقط همین منطقیه»
پدرمان با تمام داورهای عالم مشکل داشت. هرچه در طی نود دقیقه بازی پیش میآمد را از چشم داور میدید و بس. بعید نبود داور آخرین بازی، قاتلش شده باشد.
فرداد برای اهورا توضیح میداد: «ببین داداش، همینجا… دقیقه چهل و سه داور یه خطای خیلی الکی برامون میگیره»
شگفتی اهورا از چیز دیگری بود: «بازی رو حفظید؟»
لحظه به لحظهاش را.
آن اوایل، چند وقت زد به سر دوتاییمان. بارها از اول تا آخرش را دیدیم تا بفهمیم دقیقا چی بابا را کشت. اما خب فایده نداشت.
فرداد باز سر چرخاند سوی سقف: «دیدی چه بازی بی مزهایه، گفتی بمیرم بچههام یه عمر برن سرکار. آره؟»
اینجور شوخیها از بابا بعید نبود.
نیمه اول که تمام شد، بی توجه به اینکه بازی ضبط شده است، رفتیم آبی به دست و رویمان زدیم و برگشتیم. نشستم کنار داداشم و چهل و هشت دقیقه دیگر حرص خوردم.
همراه با سوت شروع بازی، او هم بازی شروع کرد. چاقو به دست، رو به تلویزیون غر دیگری زد و تازه چشمم افتاد به سه تا خراش هلالی شکل سرخ پشت دستش. خجالت معدهام را در هم پیچاند. جای ناخنهای من بود. از صبح دلم شور این را میزد که یک وقت گزارش اعمال وحشیانهام را به اهورا بدهد، اما میدانست اگر دهان باز کند من هم حرف برای زدن دارم.
چند وقت میشد آنطوری دعوا نکرده بودیم؟ آنطور که به هم بد و بیراه بگوییم. مثل قدیمها، زمانی که کم سن و سالتر حساب میشدیم. حالا دیگر بابا نبود که ما را جدا کند و آشتی بدهد. این بود که هر لحظه اوضاع بدتر و بدتر شد.
تا آنجا که هلش دادم: «وقت دختر مردمو نگیر. تکلیفشو روشن کن»
هنوز ایستاده بود در چارچوب در. خواستم از کنارش بروم بیرون که دستم را گرفت: «سپیده چیزی گفته؟»
برایش مهم بود، دروغ میگفت که نمیداند. آنطور که مچ دستم را بین زمین و هوا نگه داشته بود و فشار میداد… تلاش کردم خودم را آزاد کنم. اصرار کرد: «حرف بزن»
من: «گفت رابطتونو جدی نمیگیری»
سپیده آنقدر از اسرارم به دیگران گفته بود که بتوانم یک بار زیر قول زدنم را توجیه کنم. منتظر واکنش فرداد بودم که ببینم ناراحت میشود یا نه، بیشتر رفت سمت قاطی کردن. دستم را محکمتر فشار داد: «چی بهش گفتی؟»
من: «هیچی. ولم کن، دردم میاد»
فرداد: «من توی فضولو میشناسم. چی گفتی که جوابمو نمیده؟»
با دست دیگرم به دستش چنگ زدم و ناخنهایم را در پوستش فرو کردم. اثر هنریام اینطوری خلق شد. فوری رهایم کرد: «وحشی!»
دویدم و از او دور شدم: «دستم درد گرفت عوضی»
داشت دنبالم میآمد: «بهت با زبون خوش میگم دخالت نکن. چرا حالیت نیست… چه گندی زدی؟»
من: «تو اصلا معلوم نیست دوستش داری یا نه»
داشت به من میرسید و ترسیدم مثل بچگیها بزند. بنابراین سپیده را بیشتر لو دادم: «خودش گفت»
پیش پایم متوقف شد: «خودش چی گفت؟»
من: «که… نمیدونم. دوستش نداری، برات مهم نیست»
چیزی توی چشمهایش خاموش شد. دستش افتاد پایین. پسر چهارده ساله بی تربیتی که آن موقعها بود گذاشت و رفت؛ داداشم دوباره سی سالش بود. چند تا تار موی سفید لابلای موهای کم پشتش داشت با هزارتا گرفتاری. باز هم هیچی نگفت. هیچی نگفتنش آنقدر غمگینم میکرد که فکر میکردم عصبانیام.
حالا نشسته بود کنارم. برای همسرم توضیح میداد که: «اینجا رو ببین، الان میاد… ما فکر میکنیم بابا سر این پاس که گل نشد تموم کرد»
اهورا دیگر وا داده بود. کنجکاوانه و با دقت به صفحه تلویزیون نگاه میکرد: «چرا؟»
فرداد: «ترانه که میرسه خونه دقیقه هشتاد و هفت بوده. بعد این پاس، تا اون لحظه اتفاق خاصی نمیافته. همش وقت کشیه»
صدای دینگی از گوشیاش آمد؛ پیام داشت. به سرعت سرم چرخید که ببینم کیست. گوشی را برداشت و دور از چشم من نگاهی انداخت. آنطور که پرتش کرد کنار، سپیده نبود.
اهورا داشت میپرسید: «من فکر میکردم دو روز دیگه سالگرده»
فرداد چشمانش را برایم تنگ کرد، چون باز داشتم فضولی میکردم. با سر اشاره کوتاهی زد و تا باز بحثمان نشده، برگشتم سمت اهورا: «چرا. فرداد داره میره سفر»
رگهای قلبم انگاری گرفته بود. خون درست به مرکز نمیرسید و احساس نفس تنگی میکردم. چه میدانم، شاید هم بغض داشتم. داداشم دیشب حرفهای بدتری زده بود. خیلی بدتر از وحشی و نفهم خطاب کردن من.
مثلا آن سوی همین مبل، تکیه داده بود به دستهاش. خراب و غمبار میگفت: «هی میپرسی دوستش داری، نداری… چه فایدهای داره اگه بگم آره؟»
من: «خب میخوام بدونم. قصدت جدیه؟ میخوای باهاش ازدواج کنی؟ میدونم الان نمیتونی، ولی تهش چی»
داشتم فضولی میکردم. نمیدانم چرا یکهو آرام گرفت. اما زل زده بود به صورتم، آنطور که بزرگترها به بچههای نادان زل میزنند. حرفهای تکراریام را میزدم و لحظه به لحظه بیشتر احساس فضول بودن به من دست میداد.
کمی جابجا شد، دستانش را هم زد به سینه. من همیشه حال آدمها را خراب میکردم، همیشه. شاید جدی جدی نحس بودم.
لبهایش تکان ناچیزی خورد، اما صدایش واضح به گوشم رسید: «تهش هرجور حساب میکنم نمیشه»
من: «چرا؟»
فرداد: «برم بشینم جلوی پدر و مادرش بگم چی؟ چیکارهام، چی دارم… اصلا با کی برم خواستگاری؟»
من: «من هستم، مهرداد هست…»
کلافه میکردم آدمها را. همراه با او، حال منم خراب میشد.
فرداد: «مهرداد؟ چشماتو بستی دیگه نمیبینی نه؟»
منظورش را نفهمیدم: «چی؟»
فرداد: «دو روزه باهات مهربون شده، یادت رفت پارسال همین موقع داشت چیکار میکرد»
من: «یادم نرفته… خب حالا پشیمونه»
پوزخندی زد: «پشیمون؟ اون ذات مارمولکش همینه ترانه. تا وضع و اوضاعت خوب شد، تا دید رفتی تو یه خانواده پولدار، رفتارش تغییر کرد»
نمیخواستم درباره مهرداد چنین فکری کنم. تازه رابطمان خوب شده بود. تازه خیالم داشت از آن یکی راحت میشد. نمیشد باز نگرانش شوم.
فرداد اما سر دل پرش داشت وا میشد: «من چشم انتظار اون باشم؟ عرضه نداره خودشو جمع کنه. بدهکاریاشو انداخت گردن من، الانم عین خیالش نیست. حتی به روی خودش نمیاره»
عذاب وجدانم زد بالا: «من که میگم بذار کمکت کنم»
فرداد: «لازم نکرده»
من: «خب چرا…»
فرداد: «آبجی، دارم برای آخرین بار ازت خواهش میکنم. انقدر رو اعصاب من نرو. خودم یه خاکی به سرم میریزم»
راه افتاد سمت اتاقش و صدای پرتاب شدن در، تنم را لرزاند.
صبح همین که یکدیگر را دیدیم، تا خواستم دهان وا کنم، ساکتم کرد: «حوصله ندارم ولم کن»
من هم ادامه ندادم. تنها پرسیده بود میخواهم امروز بازی را ببینم یا نه، که گفتم بله.
اهورا که رسید، تا بیاید بالا داداشم هشدار داد: «یک کلمه از این حرفا بهش نمیگی. بفهمم گفتی نه من نه تو»
چیزی که نمیگفتم، حداقل فعلا نه. تا وقتی بفهمم چه باید گفت.
رسیده بودیم دقیقه هشتاد و هفت و معلوم نبود قلب بابا چند دقیقه پیش ایستاده است. معلوم نبود اگر کمی زودتر میرسیدم، میشد کاری کرد یا نه. بابا الان زنده بود یا نه. اهمیتی هم نداشت، نمیشد زمان را برگرداند عقب. پیش آمده بود و حالا باید زندگیاش میکردیم، همین. ما بابا نداشتیم. گاهی یادم میرفت این تنها درد من نیست. برادرانم حرفی نمیزدند و من از یاد میبردم که آنها هم کمبودش را احساس میکنند.
غرغرهایمان دیگر ته کشیده بود. منتظر نشستیم تا داور سوت پایان را زد. شروع کردم به جمع کردن ریخت و پاشها و گمانم حرکت اشتباهی بود. مثل همیشه تمیزکاری افتاد گردن من. فرداد همینطور که دستانش را میتکاند از جا برخاست: «من میرم بیرون»
جای من اهورا پرسید: «کجا میری؟ ما میریم بیرون، میخوای برسونیمت»
فرداد نمیدانم رد داده بود یا چه: «دارم میرم در خونه خالهت»
با نگرانی سر بلند کردم: «داداش!»
فرداد: «برم ببینم چرا جوابمو نمیده»
اهورا برخاست. آماده بودم بحث شود اما خیلی بیخیال گفت: «قهر کرده؟»
فرداد: «نمیدونم. حرف که نمیزنه»
اهورا سینی استکانها را از دستم گرفت که ببرد آشپزخانه: «خواهرتم همینه»
فرداد سر متأسفی تکان داد: «تو چی میکشی از دست این؟»
اهورا: «نمیدونی، بیچارم کرده»
این مسخره بازی جدیدشان بود. با هم سر به سرم میگذاشتند. حرصم را درمیآوردند که بخندند. من هم هر بار بیش از پیش عصبانی میشدم: «خیلی پررو شدیدا! حواستون باشه چی میگید»
دوتایی خندیدند. یکیشان رفت اینور، آن یکی آنور. بلند بلند غر میزدم: «قهر بودید راحت بودم. پشیمونم نکنید دیگه… انگار بچهان!»
ممنون از پارت گذاریت وانیا جان وقتی دیر پارتت میاد نگرانتم میشم خوبی مادر خوبن