نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۷۶

4.6
(32)

روزها و هفته‌ها به سرعت می‌گذشت…

نشسته بودم روی صندلی در آرایشگاه جدیدی که می‌آمدم. دستانم را گذاشتم روی میز که صدف جون، این بار ناخن‌هایم را سیاه رنگ کند. پشت هم سوال می‌پرسید: «ازدواج کردی؟ شوهرت چیکاره ست؟ خونتون کجاست؟ باهاش دوست بودی؟»

من دیگر نمی‌دیدم؟ چشمانم را بسته بودم؟ این حرف بی انصافی بود…

در دفتر آمار کسری‌ها را اصلاح می‌کردم. امیر از برنامه‌های امسال برای تولد همسرش می‌گفت: «قرار شد یه دورهمی ساده باشه خونه بابا اینا. فقط شب بعدش میریم کنسرت. شمام میاید براتون بلیت بگیرم؟»

مگر من حق نداشتم از بدبختی‌ها فاصله بگیرم، کمی راحت‌تر زندگی کنم…

دست انداختم دور بازوی اهورا. لباس سبز یاقوتی‌ام سر زانو تمام میشد. قیمتش تقریبا میشد حقوق یک ماه آن زمانم در آموزشگاه. رفته بودیم عروسی دختر یکی از سهامدارهای شرکت. داشتیم روی خوش نشان می‌دادیم، وانمود می‌کردیم برایمان مهم است. برای همسرم رأی جمع می‌کردیم.

من که سر هر ماه به فرداد می‌گفتم اگر کمک خواست رویم حساب کند. خودش نه می‌آورد…

اهورا دوتا دستم را گرفت و مرا نشاند روی تخت. چند قدم عقب رفت و مقابلم ایستاد: «نخندی بهم. من یه ذره تمرین کردم، از اون کتاب زبان بدن و این چیزا. بذار نشونت بدم… نخند دیگه ترانه!»

دروغ چرا، روزنه‌ای به رویم باز شده بود از یک زندگی آرام و بی دغدغه. جذابیت داشت و نمیشد که چشم بردارم…

دو نفری رفتیم خانه‌ای را ببینیم. تنها چند کوچه با امیر و حنا فاصله داشت. پنجره آشپزخانه‌اش رو به خیابان بود، تراس اتاق خوابش رو به کوچه. هالش آنقدر بزرگ بود که ذهنم قد نمی‌داد با چه وسایلی باید پرش کرد. سه تا خواب داشت، با دوتا سرویس. گفته بودم: «خونه به این بزرگی میخوایم چیکار؟»

من آماده رفتن بودم. آماده پشت سر گذاشتن این خانه و زندگی و مشکلاتش…

آرمان داشت گل سنگم را میزد. بیست سی تا بادکنک سفید و صورتی براق کف خانه ریخته بود. امیر برایمان توضیح می‌داد: «فردا هشت غروب همه اینجا باشید. دیگه یادآوری نکنم… آرمان گفتم تولدت مبارکو تمرین کن»

ولی نگران داداشم بودم، نمی‌شد نباشم…

ایستاده بودم روی ایوان و به ماه توی آسمان نگاه می‌کردم. به سوی خرداد می‌رفتیم و هوا دیگر داشت گرم میشد. از داخل خانه صدای حرف زدن می‌آمد. فردا شب تولد حنا بود.

عواقب کارهای مهرداد چرا رهایم نمی‌کرد؟ دلم نمی‌خواست فکر کنم او فریبکار است. نمیشد دوباره داداش بزرگه‌ام را از دست بدهم…

فرداد شب قبل از دستم کلافه شده بود: «خدایا! من چه گناهی کردم اسیر این شدم؟ خواهر می‌خواستم چیکار؟»

خب معلوم بود که من آدم زبان به دهان گرفتن و دخالت نکردن نیستم: «یه دقیقه گوش بده»

سرش را فرو کرد زیر بالش و گوش‌هایش را گرفت.
تکانش دادم: «داداش؟ بهم بگو، چقدر بدهی داری»

چیز نامفهومی از آن زیر گفت که به ناله و نفرین میماند. زدم پشتش: «حداقل یکیشو بگو. مهرداد داداش منم هست، دوتایی با هم…»

آمد بیرون. روی تخت نیم خیز شد: «گفتم نمیخواد»

من: «یکیش! بدهیت به اهورا رو بگو»

فرداد: «که چیکار کنی؟»
من: «کمکت کنم دیوانه! اینطوری داغون نشی»

این آدم از کی تا حالا این همه لجباز شده بود، خدا میداند…

در خانه باز شد و در دلم دعا کردم اهورا باشد. حوصله یک سوم اعضای این خانواده را نداشتم. انگار خودآزاری بودم که باز می‌آمدم اینجا.
دست گرم آشنایی نشست دور کمرم و مرا کشید سمت آغوشش: «اینجا چیکار میکنی؟»

لایه نازکی از ابر داشت هلال ماه را می‌پوشاند. سرم را گذاشتم روی سینه اهورا: «از دست امیر فرار کردم»

آهسته خندید: «منم همینطور»
من: «باز بیش فعالیش عود کرده»

اهورا: «دنبال بهونه ست سرکار نیاد. بذار این یکی دو روز بگذره، آدمش می‌کنم»

فردا قرارداد جدید را می‌بستیم. به طور عجیبی موفق شدیم تا آن لحظه موضوع را از آرمان مخفی نگه داریم. صدایش از توی خانه آمد: «بیخیال! یه تولده دیگه»

به احتمال زیاد یک دعوای اساسی در پیش داشتیم. نباید چند وقتی اینجا پیدایم می‌شد. باید اهورا را هم با خودم می‌بردم خانه. گمان نکنم این بار فرداد هیچگونه مخالفتی میکرد، می‌دانست پیش اهورا کاری به کارش ندارم.

سر و صداهای توی خانه زیاد شده بود. حالا صدای الهه هم می‌آمد. امیر غر می‌زد: «اه! پارسال خیلی خوب بود، نبودید نمی‌دونید. عکسا رو که دیدید…»

سپس شروع کرد صدا زدنم: «ترانه کو؟ اون بلده. زن داداش؟ زن داداش؟»

نمی‌خواستم جواب بدهم. آهی کشیدم و رو کردم به اهورا. به من اطمینان خاطر داد: «اومد دنبالت میزنم تو دهنش. نگران نباش»

خنده‌ام گرفت: «بعد حنا تیکه پاره‌ت می‌کنه»

آن سال هیچ مسئولیتی برای تولد قبول نکرده بودم. سرم شلوغ بود، حتی کادو را اینترنتی خریدم که در وقت صرفه جویی کرده باشم. آن همه وقت و حوصله‌ای که پارسال داشتم، حالا عجیب به نظر می‌رسید.

نسیم خنکی می‌وزید. تلاش می‌کرد موهای بازم را درهم بریزد اما زور چندانی نداشت. اهورا از پشت بغلم کردم بود. چانه‌اش را گذاشته بود روی شانه‌ام و با هم آسمان را تماشا می‌کردیم.
یاد چیزی افتادم: «میدونی امروز چه روزیه؟»

کمی چرخیدم که بتوانم ببینمش. فکر کرد اما به نتیجه نرسید.

من: «پارسال همچین روزی، واسه اولین بار همدیگه رو دیدیم»

چشمانش کمی جمع شد: «آره؟ راست میگی، امروز بود. امیر منو فرستاد دنبالت»

یادم بود آن روز چیز بدی در موردم گفته، اما فکرش را کنار زدم. تازه داشتم می‌رفتم سمت رمانتیک شدن و به خاطراتمان فکر می‌کردم که اهورا چیز دیگری را یادآوری کرد: «ما آخرش کادوی خونه امیر اینا رو ندادیم، نه؟»

نه! نداده بودیم!
از روی شوک و وحشت، آوای عجیب و غریب بلندی از گلویم خارج شد. چنگ زدم به آستین اهورا: «حنا بیچارمون می‌کنه»

اهورا: «نه بابا. اونم دیگه یادش رفته…»

من: «حنا؟ اون چیزیو یادش نمیره. منتظره بریم خونه خودمون تلافی کنه»

چرا فراموش کردم؟ همان اول یک ظرفی، ظروفی، پارچ و لیوانی چیزی می‌خریدم و خلاص. حالا چیکار می‌کردیم؟
اهورا اهمیت موضوع را درک نمی‌کرد: «یه چیزی می‌گیریم»

من داشتم سراسیمه دور خودم می‌چرخیدم: «چی؟ بعد این همه وقت؟»

دوباره آستینش را گرفتم و کشیدم: «یه چیز خوب! یه چیزی که جبران کنه!»

اهورا: «باشه، آروم باش عزیز من. چیزی نشده»

اینکه حنانه دیگر چیزی نگفته بود قضیه را بسیار ترسناک‌تر می‌کرد. معلوم نبود چه در آن سرش می‌گذرد. بیچاره‌ام می‌کرد!

اهورا بی توجه به این‌ها پرسید: «فکراتو کردی؟»
من: «فکر چی؟»

گرفت و نگهم داشت که حواسم بیاید سر جایش: «حنانه رو بیخیال… درباره خونه. خوشت اومده؟»

آرام گرفتم.
خوشم آمده بود؟ بله، آن هم خیلی زیاد. آنقدری که ته قلبم، عذاب وجدان داشتم. حس می‌کردم نباید صاحب چنین خانه‌ای شوم. داداشم… داداشم… نمیشد که رهایش کنم.

مثل تمام آن یک هفته برای اهورا بهانه آوردم: «اول دو سه جای دیگه رو هم ببینیم»

او هم که کوتاه نمی‌آمد: «همین خوبه دیگه. هرچی می‌خواستی داره»

من: «آخه سه تا اتاق می‌خوایم چیکار؟»

اهورا: «یکیش که مستره. یکیو میخوام بشه اتاق گیمینگ. اون یکی هم یه کاری می‌کنیم»

هیچی نشده برایش نقشه هم کشیده بود. به اندازه من، او هم حق داشت. خسته بود از این خانه و آدم‌هایش، از آن اتاق کوچک و سرد. او هم آماده شده بود برای رفتن.

دو طرف بازویم را گرفت، سرش را آورد جلو که آهسته زمزمه کند: «بگو آره»

می‌خواستم اما روی زبانم نمی‌چرخید. مانده بودم بین راه آمدن با دل او و نگرانی برای خانواده خودم. قلبم رضایت نمی‌داد. حس می‌کردم نامردی است. فرداد بیخود می‌کرد که کمک نمی‌خواست، تا حدودی به خاطر من خودش را به دردسر انداخته بود و حالا نمیشد تنهایش بگذارم.
اهورا منتظر نگاهم می‌کرد. نمی‌خواستم به او هم چیزی بگویم. باید یک راهی پیدا می‌کردم…

اوضاع انبار نابسامان بود. همزمان دوتا بار جدید رسید و دیگر ظرفیت نداشتیم. مشکل از کجا بود؟ تیم فروش. امیر دو هفته تمام سرگرم تدارکات یک تولد «ساده» بود و درست نمی‌آمد سرکار. بارگیری‌ها کم شده و دچار مشکل بودیم. نه تهدید به این آدم اثر داشت، نه تنبیه. عین خیالش هم نبود.

روز تولد حنا که دیگر حتی جواب تماس‌هایم را نمی‌داد. اهورا باید شرکت میماند، کیارش با وکیلش می‌آمدند برای عقد قرارداد. مرا فرستاد انبار تا حداقل بخشی از کارها را راست و ریست کنم.

آن مدت که آرمان می‌آمد آنجا، فهمیده بودم که خیلی بهتر و البته بیشتر کار می‌کند. شاید می‌خواست خودی نشان دهد برای به دست آوردن پست و مقام، شاید هم چون همه کارکنان انبار مرد بودند فرصت ایجاد حاشیه نداشت. به هرحال وقتی رسیدم آنقدری درگیر بود که حتی نگاهم هم نکرد. با خیال راحت رفتم دنبال انجام مأموریت‌هایی که به من سپرده بودند.

امیر اگر عقل داشت، بعد از این همه کمکاری دیگر هرگز به شرکت بازنمی‌گشت. خسته شدم آنقدر که این و آن می‌پرسیدند: «امیرخان تشریف نمیارند؟ زنگ زدم جواب ندادن»

این سوال دو هفته پیش با لحنی عادی پرسیده میشد. به مرور تبدیل شد به نگرانی و حالا دیگر همه از دستش شاکی بودند. برای ششمین بار در آن هفته، انباردار سراغش را گرفت و من دیگر نمی‌دانستم چه بهانه‌ای بیاورم.
داشتم من و من میکردم: «آره یه کم گرفتاره…»

آرمان از پشت سرم پیدایش شد و جای من جواب داد: «داره واسه تولد زنش بادکنک وصل میکنه»

یکی زد روی شانه انباردارمان: «میبینی خدایاری جون؟ از هفت دولت آزاده»

بیش از پیش خجالت کشیدم. آقای خدایاری کمِ کم چهل و پنج سال را داشت. آدم جدی و سرسنگینی بود و کسی اینطوری با او شوخی نمی‌کرد. آنقدر چپ چپ آرمان را نگاه کرد که او دستش را برداشت. بعد هم بی حرفی گذاشت و رفت.

سعی کردم اهمیتی ندهم. این امیر نبود که دعوایش کنم. دو تا شوخی ناجورتر با خودم می‌کرد و میشد دردسر. رفتم سراغ بقیه امور و یک ساعت بعد زدم بیرون.

تازه داشتم می‌رفتم سمت خیابان که صدای آرمان آمد: «میری شرکت؟ بیا برسونمت»

بدیهی بود که بگویم: «نمیخواد خودم میرم»

داشت می‌آمد سمتم. سوئیچش را در دست داشت و بی توجه به نظر من، اشاره کرد به ماشینش آن سوتر: «بیا سوار شو، منم اونجا کار دارم»

داشت میرفت شرکت؟ درست همان موقع؟ اگر کیارش را می‌دید چه؟
برنامه ما این بود که بعد از امضای قرارداد موضوع را بفهمد، اما نه درست ده دقیقه بعدش. آن هم در غیاب امیر، جلوی یک مشتری جدید و درست حسابی. اهورا هم که جواب پیام‌های یک ربع پیشم را نداده بود و معلوم بود هنوز در جلسه هستند.

تا من فکر کنم، آرمان رسیده بود کنارم. نیشش بیخودی وا شد: «چیه؟ بدون اجازه‌ش نمیتونی جایی بری؟»

آخ که بدم می‌آمد از این آدم! همین را هم گفتم: «من نیازی به اجازه کسی ندارم. فقط از شما خوشم نمیاد»

نه تنها ناراحت نشد، چنان زد زیر خنده که انگار بامزه‌ترین جوک عمرش را شنیده است. دوباره با دست اشاره کرد: «بیا بریم. خودتو لوس نکن»

مقصدمان که یکی بود. احتمال هم داشت برسد و دعوا شود. نمی‌خواستم من بعد از ایجاد خسارتش برسم. به جهنم! سوار شدم. تا جای ممکن چسبیدم به در و از آرمان فاصله گرفتم.
ماشینش از ماشین اهورا بلندتر بود و خیلی گنده. فکر کردم حق دارد از همچین چیزی خوشش بیاید. راهش را در خیابان شلوغ باز کرد و شروع کرد به ور رفتن به ضبط. ده دوازده تا آهنگ‌ها را زد جلو تا رسید به یک چیز بیس‌دار گوش خراش: «ببینم، این برادر مظلوم ما چطوری حریف این زبون جنابعالی میشه؟»

خواستم بگویم برعکس او، اهورا آدم است که خنده احمقانه‌ای روی صورتش نشست: «اونجوری؟»

اخم کردم: «چجوری؟»

ادا اطوار بیخودی درآورد: «همونجوری که، سری پیش خدمتت رسیده بود»

قاطی کردم: «نگه دار پیاده میشم»
با دست زدم روی داشبورد و کمربندم را باز کردم: «میگم بزن کنار»

آرمان: «باشه بابا، شوخی کردم! چته تو؟»

من: «دفعه آخرت باشه‌ها. فهمیدی؟»

یک چشمی گفت اما خب چند ثانیه بیشتر ساکت نماند. زیر لبی چیزی بلغور کرد: «طفلک مجبوره به زور متوسل بشه دیگه»

من: «بله؟»
آرمان: «هیچی»

صدای ضبط را برد بالا. گوشم داشت کر می‌شد، اما حداقل دیگر مزخرفاتش را نمی‌شنیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

چه قشقرقی در راه است ممنون وانیا جان دستت درد نکنه گلم تو این گرفتاریا پارت میذاری🙏😍

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x