رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 16
# پارت ۱۶
(گلچهره)
_ چی شده گلی؟ حالت خوبه؟
گلویم خشک شده بود، دستم را روی قلبم گذاشتم و به چهره نگران کامیار خیره شدم.
لیوان آب در دستانش را به طرفم گرفت.
بدنم هنوز میلرزید، لیوان را گرفتم و کمی از آب نوشیدم.
_ نصفه جونم کردی که، خوبی؟
نفس آرامی کشیدم.
_ خواب بد دیدم.
_ خیره، آروم باش عزیزم.
_ خواب آنی رو دیدم، اومده بود سراغم، دستاش رو گذاشته بود رو گلوام میخواست خفهام کنه.
_ آروم باش عزیزم ، چیزی نیست.
کامیار در آغوشم کشید و سرم را روی سینه ستبرش گذاشتم.
صدای ضربان قلبش ، همیشه آرامش بخش جانم بود.
کامیار مشغول نوازش موهای فرم شد.
قلب من به این امید می تپید
که او بود
اویی وجود داشت
که من میتوانستم ببینمش
او را ببوسم
او را در آغوش خود بفشارم
و او را احساس کنم.
………………..
(دایان)
پشت میز نشسته بودم و سرم حسابی شلوغ بود.
_ خسته نباشی خانم مهندس
سرم را بالا آوردم و با چهره خندان کارن مواجهه شدم.
_ ممنون جناب کرامت.
_ کارت کی تموم میشه؟
_ چطور؟ فعلا که خیلی مونده.
_ هرچقدر مونده رو بزار برای بعد. وسایلت رو جمع کن بریم.
_ کجا؟ چیزی شده؟
_ نه، میخواهم ببرمت گردش.
_ از دست تو، عجیب غریب شدیا.
_ دوست نداری بیای؟
_ معلومه که دوست دارم.
_ پس زود باش آماده شو.
از پشت میزم بلند شدم و پالتو و کیفم را برداشتم.
همراه کارن سوار ماشین شدیم و کارن حرکت کرد.
دستش را به سمت ضبط برد و موزیک شادی را پلی کرد.
داشت کم کم از شهر خارج میشد.
_ کجا داریم میریم؟
_ ترسیدی؟
_ نه، فقط سوال کردم.
چشمکی زد.
_ نگران نباش، من که تو رو جای بد نمیبرم.
نفسم را فوت کردم و به صندلی تکیه دادم.
…………….
( کارن)
ماشین را پارک کردم و به چهره دایان که غرق در خواب بود خیره شدم.
هنگام خواب، به شدت معصوم و مانند فرشته ها میشد.
به بازویش زدم.
_ دایان خانم بیدار شو رسیدیم.
چشم هایش را باز کرد و با تعجب به اطراف چشم دوخت.
_ چه زود شب شد. رسیدیم؟
_ بله خوابالو، کل مسیر رو خوب خوابیدیا.
به تنش کش و قوسی داد .
_ این جا کجاست ؟
_ پیاده شو میفهمی.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
من هم نایلون های خرید را از صندلی عقب برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت کلبه حرکت کردم.
دایان پشت سرم وارد کلبه شد.
خرید ها را روی زمین گذاشتم و چراغ ها را روشن کردم.
_ چقدر اینجا خوشگله.
به طرف شومینه حرکت کردم
_ میدونستم خوشت میاد.
هیزم ها را درون شومینه ریختم و بخاری کوچک کنار هال را هم روشن کردم.
_ الان همه جا گرم میشه.
چرخی در کلبه زد.
_ این جا مال کیه؟
قهوه ساز را روشن کردم.
_ برای بابا است، خیلی وقت پیش از یکی دوست هاش این جا رو خریده.
_ واقعا سلیقه پدرت بیسته.
_ من هم پسر همون پدرم دیگه.
روی کاناپه نشست.
_ یکم خودت رو تحویل بگیر آقا کارن.
خندیدم. و نایلون های خرید را یکی یکی باز کردم.
_ حالا چرا اینقدر خرید کردی؟
_ لازم بود.
_ با این تاریکی هوا، کی برمیگردیم.
_ برای برگشت فرصت داریم.
کمی ابرویش را در هم کشید و به اطراف چشم دوخت.
………………..
( دایان)
به میز وسوسه کننده ای که کارن چیده بود چشم دوختم.
_ وای کارن همهی این ها رو خودت درست کردی؟
پشت میز نشست.
_ پس ۲ ساعته تو آشپزخونه چیکار میکنم خوشگل خانم.
پشت میز نشستم.
_ دستت دردنکنه، فکر نمیکردم اینقدر کدبانو باشی.
خودش هم نشست و برای هردویمان غذا کشید.
_ اختیار داری خانم مشفق، کلی هنر دارم ، گل دوزی، خیاطی، سوزن دوزی…
_ مادر قصد ازدواج نداری؟ حیف همچین دسته گلی نیست که تنها بمونه.
چشمکی زد.
_ ننه جون، من نامزد دارم.
_ حیف شد ننه.
هردو خندیدیم.
_ بخور شیطون خانوم غذات یخ کرد.
لبخند زدم و مشغول خوردن شدم.
بعد از اتمام غذا ظرف ها را همراه کارن شستیم و کنار هم نزدیک به شومینه نشستیم.
_ خب جناب کرامت، نمیخواهی بگی جریان این شام خوشمزه و این کلبه چیه؟
دستش را دور گردنم انداخت.
_ راستش رو بخواهی من خیلی فکر کردم دایان، شاید احمقانه بنظر برسه ؛ اما من اون قدری دوست دارم که نمیتونم خودم رو یک لحظه بدون تو تصور کنم.
هیچ چیزی با ارزش تر از تو برای من وجود نداره.
_ و همه این ها یعنی ؟
از جیبش برگه ای را بیرون آورد.
_ یعنی اینکه هرچیزی که دارم متعلق به جفتمونه.
برگه را به دستم داد.
_ تو این برگه بهت وکالت دادم که بعد از خودم تو اختیار همه سهامم رو داری.
نگاهم را به چشمانش دوختم.
_ واقعا بخاطر من از سهامت گذشتی.
_ ارزش عشق بالاتر از این چیز ها است.
دست های مردانهاش را در دستان ظریفم گرفتم.
_ ممنونم بخاطر اعتمادت، بخاطر حس ارزشمند بودنی که بهم دادی.
بالبخند نگاهم کرد.
_ چشمای تو با ارزش ترین جواهر زندگی منه.
برگه را در دستانم لمس کردم. و درون شومینه انداختم.
_ عه دایان چیکار کردی؟
_ من هیچ وقت دنبال ثروت و اموال تو نبودم.
اگه گفتم از سهامت بخاطر من بگذری دلم میخواست که عشقت بهم ثابت بشه، حالا که ثابتش کردی دیگه نیازی به اون برگه نیست.
کارن با قدر شناسی در چشمانم خیره شد و آرام پیشانی ام را بوسید.
_ قرار بود من سوپرایزت کنم؛ اما تو حسابی غافلگیرم کردی.
مستانه خندیدم.
روى لبخندت مكث كن
چند ثانيه فقط بيا جاى من
و زل بزن به خودت،
ميبينی؟
عجيب ديوانه ميكند آدم را.
………………….
(دایان)
فنجان قهوهاش را مقابلش گذاشتم و یه کانتر تکیه زدم.
_ برای چی اومدی اینجا؟
_ قرار ما این نبود.
_ یادم نمیآد باهات قراری گذاشته باشم.
کمی از قهوهاش را نوشید.
_ فکر کردی خیلی زرنگی ؟
_ نکنه شک داری.
_ زرنگ هستی ولی بیشتر از اون احمقی.
نفسم را با عصبانیت فوت کردم.
_ مودب باش.
_ از شیرین کاریت خبر دارم، چرا وکالت نامه رو سوزوندی؟ اصلا میفهمی چیکار داری میکنی؟
_ اونی که از اول دنبال اون سهام بود تو بودی نه من.
_ انتظار نداری که باور کنم واقعا عاشقش شدی؟
_ دیگه به خودم مربوطه.
_ نه نشد دیگه.
_ این بازی منه، نمیزارم خرابش کنی.
_ چرا نمیفهمی دیوانه، من و تو توی یک تیم هستیم، این بازی جفت مونه.
_ ولی اهداف مون یکی نیست.
_ فعلا که خوب دل بردی ؛ ولی یادت باشه خیلی تو نقشت فرو نری خانوم مهندس.
_ بهتره تو به فکر خودت باشی. من قاعده بازی رو بهتر از تو بلدم.
از روی کاناپه بلند شد.
_ امیدوارم تهش گند نزنی به همه چی.
_ یک کلام از مادر عروس.
به سمت در رفت و در را باز کرد.
_ مراقب خودت باش الهه خانم.
_ مراقبم جناب تقدس.
( کامنت فراموش نشه، این پارت چطور بود خوشگلا؟ اگه تعداد ویو بالا باشه پارت بعدی رو زودتر میزارم )
ممنون لطفا زود به زود پارت بزارین
سپاس از همراهیت عزیزم.
انشاالله ویو بالا باشه پارت بعد رو زودتر میزارم
یه حسی بهم میگه جناب تقدس هومان هست ای دایان موذیدبیشعور 😤😤😠😠😡
ممنون که خوندی گلم
بله منظور هومانه
🥰🥰
واو
دایان خوب بلده اعتماد بخره
اینی که تهش باهاش حرف زد کی بود؟
هومان بود گلم.
چطور متوجه نشدید
تقدس همین هومان بلا گرفته اس واااای من چقدر به این بچه هومان اعتماد کرده بودما وای وای 😂
دقیقا یه شوکی تو این رمان بم وارد شد تو رمان توام بم وارد شد وقتی فهمیدم همه چی زیر سر هاله اس😂
ممنون که خوندی عزیزم
میشه لطفا سایت برگرده به حالت اول؟چرا کلا چهارتا پارت جا میشه؟
الان رمان من رفت صفحه ی قبل درحالی که هنوز یک روز هم نگذشته
تروخدا تغییری ایجاد میکنید یکم به فکر ما خواننده هام باشید
دقیقا مشکل منم همینه اصن رمانی حتی به یه روز رو صفحه اول نمیمونه💔
خیلی بده اینجوری، قبلاً بهتر بود
اگه به عمو قادر پیام دادی بهشون بگو لطفا رسیدگی کنن من تلگرام ندارم😂
جرعت نمیکنم😂🏃♀️
خیلی خوب مینویسی، والا به من باشه میگم روزی سه تا پارت بده یا بیشتر😂 اما خب دور از واقعیته. نظرم در مورد این پارت: یه شمشیر اول واسم بیارید این کارن رو سر به نیست کنم⚔️ احمقِ به تمام عیار! اوایل فکر میکردم مرد مغروریه اما خیلی شوخ و بذلهگوئه. من که منتظر یه غافلگیری بزرگم، قدرت نویسندگیت خیلی خوبه جوری که هر بار یه گرهای تو داستان به وجود میاد که ذهن خواننده رو به بازی میگیره. به عنوان مثال همین آنی که حس میکنم خط و ربطی به دایان داره! به نظرم گذشته قرار نیست دست از سر گلچهره و خونوادهاش برداره😟 از دایان هم در هر صورت خوشم نمیاد😑 واقعاً تو زرنگی به شیطون گفتی زکی!
سپاس از نظرت لیلا جان.
عجله نکنید که این قصه تازه شروع شده.
نظری درمورد ارتباطش با هومان نداری؟
غافل گیر نشدی فکر کنم
والا مطمئن نبودم که تقدس همون هومان خودمون باشه😞🤒🤕 چرا آخه باید همدست هم باشند؟ یکی این کارن ساده و مظلوم ما رو نجات بده از دست این قومالظالمین
با گذشت زمان و پارت های آینده متوجه ارتباط دایان و هومان و اهدافشون میشید.
فعلا باید دعا کرد کارن براش مشکلی پیش نیاد
یکی دایانو ورداره من واسه بچم زن بستونم😂
نگو هومان با این دایان همدستهههه🤨😐💔
متاسفانه باهم در ارتباط هستند
فقط یه چیز میتونم بگم
“حاجی پشمام”
😂😂اینکه با هومان همدسته😂😂😂
ولی خب ادم بعضی وقتا(بیشتر وقتا)از خودی و رفیق ضربه میخوره پس جای تعجب نیست🙁
خسته نباشی عزیزم💘
ممنونم از نظرت گلم.
درسته گاهی اطرافیان و دوستان از دشمن هم بدترن و چه بسا خود دشمن هستند