رمان چشم های وحشی پارت ۳۱
# پارت ۳۱
_ تو همین مهمونهای خانوادگی که برگزار میشد با مانلیا آشنا شدم.
خوشگل و وسوسه کننده بود اما نه اندازه تو.
راستش رو اگر بخوای، این مانلیا بود که از همون اول گلوش پیش من گیر کرده بود و مدام بهم چراغ سبز نشون میداد.
فکرش هم نمیکردم با چندبار رقص و خوش و بش اینقدر بخواد بهم وابسته بشه و تو ذهنش کلی خیال بافی کنه.
رفتارم باهاش سرد کرده بودم تا بفهمه از طرف من هیچ چیزی وجود نداره.
میدونم که از گذشته خانواده سعادت بیخبری اما خب شاید یکسری مسائل رو متوجه شده باشی.
_ مثلا چه مسائلی؟
_ عمو ایرج و زنش فرزانه خیلی ساله از هم جدا شدن و مانلیا و شروین هرکدوم پیش یکی از والدین شون بودن.
_ آره شروین یه چیزایی در این مورد بهم گفته.
اخم هایش را در هم کشید .
_ کی وقت کرد از گذشته اش باهات صحبت کنه؟
_ اول تعریف کن آخرش برات توضیح میدم.
_ خلاصه بگم مانلیا، خیلی شرایط خوبی نداشته و نداره اتفاقاتی براش افتاده که باعث شده افسردگی شدید بگیره و چند باری هم خودکشی کنه.
مانلیا شدید وابسته من شده بود و من نمیدونستم باید چی کار کنم. میترسیدم طردش کنم و اون بخاطر من بلایی سر خودش بیاره. کج مدار و مریض کنارش بودم اما بارها و بارها بهش گفته بودم که من آدم زندگیاش نیستم.
همه چیز خوب بود تا وقتی که داستان ازدواج عمو و تو شروع شد.
باید به من حق بدی که چقدر عذاب کشیدم. چقدر … .
_ میفهمم کامیار.
_ دست خودم نبود اما انگار باهمه چیز و همه کس لج کرده بودم. خوش گذرانیهایم و وقت گذراندن با مانلیا از قاعده همیشگیاش خارج بود و من نمیفهمیدم دارم چه گندی به زندگیام میزنم.
وقتی عمو همهی جریان را برایم تعریف کرد آنجا بود که تازه به خودم اومدم.
_ خب داستان اون روز صبح چی ؟
نگاهش را دوباره به نگاهم دوخت .
_ نیمه شب بود که بهم زنگ زد حالش خیلی بد بود. التماس میکرد که باید ببینتم. راستش گلچهره ترسیدم بلایی سر خودش بیاره. همین باعث شد که برم پیشش. و باور کن هیچ عشق و علاقهای بین ما و از سمت من وجود نداره و نیست.
پوفی کشیدم
_ اما از سمت اون هست. مگه نه؟
_ بهت که گفتم عزیزدلم، مانلی مریضه.
_ اگه اینقدر که تو میگی و حالش بده چرا تحت نظر یه دکتر و روانشناس نیست.
_ تحت نظره.
_ خب نمیشه که دائم به تو … .
_ میدونم چی میخوای بگی و حق کاملا با توعه عزیزم. اما اون به زمان نیاز داره و من نمیتونم یکدفعهای رابطهام رو قطع کنم.
_ اینطوری که من میمیرم.
دستش در میان موهایم فرو کرد
_ خدانکنه عمر من.
ذهنم حسابی مغشوش شده بود و من حتی یک درصد هم احتمال چنین چیزهایی را نداده بودم.
_ خانوم خانوما حالا قانع شدی؟
سرم را روی شانهاش گذاشتم. نمیدانستم باید چه میگفتم
دلم میخواست بگوییم، با تو اتمام حجت میکنم. هرچقدر هم که عاشقت باشم، هرچقدر هم که خیالت از ماندنام راحت باشد. کافی است تا کم محلیها و سردیهایت را ببینم. آن وقت است که بغضم را میبلعم، دست دلتنگیهایم را میگیرم و مصمم تر از همیشه میروم.
تا با حسرت شاهد هر قدم دور شدن من از خود باشی.
_ بگو که من رو بخشیدی.
به خودم آمدم.
_ دلم نمیخواد این زمانی که باید بگذره طولانی باشه. نمیتونم تحمل کنم.
_ قول میدم نزارم طولانی بشه. توام بهم قول بده بهم اطمینان داشته باشی و دیگه انگ خیانت بهم نچسبونی.
_ قول میدم.
همانطور که دستش موهایم را به بازی گرفته بود چانهام را با دست دیگرش لمس کرد
_ نگفتی چرا شروین باهات حرف زده.
_ میدونستی وقتی حسود میشی جذاب تری؟
فاصلهاش با صورتم کم بود و نمیتوانستم حرکت بعدیش را پیش بینی کنم. قلبم از شدت هیجان و این همه نزدیکی دیوانه وار میکوبید.
_ یعنی تا عصبانی نشم به چشم نمیام؟
_ چشمهای من همیشه و هر لحظه فقط تو رو دیده.
_ پس شروین ؟
_ نگران نباش. رابطه دوستانه و ساده است.
_ از همین ساده و دوستانه بودن هم خوشم نمیاد.
دستم را روی قلبش گذاشتم.
_ همونطوری که این برای من میتپه باید بدونی قلب لعنتی من هم برای تو میزنه.
اووو چه قشنگ 🥺😁
مرسی 🌹
عالی بود خسته نباشی
ممنون از نگاه زیبات
حسابی از خوندنش لذت بردم نمیدونم چرا حس بدی دارم احساسم میگه کامیار گلچهره رو ول میکنه و یه اتفاقی باعث میشه کنار مانلیا بمونه🤒
نمیشه پیش بینی کرد لیلا جون، شاید هم عکس این قضیه پیش بیاد. باید ببینیم سرنوشت چه خواب هایی براشون دیده