رمان چشم های وحشی پارت ۴۷
# پارت ۴۷
در زدم و وارد اتاق بابا شدم.
پشت میز مطالعهاش نشسته بود. با دیدن من لبخندی زد و عینکش را از چشم برداشت.
_ بیا تو دخترم.
در را بستم.
_ مزاحم که نشدم؟
_ این چه حرفیه دخترم، بیا بنشین.
آهسته به طرف صندلی نزدیک به میز رفتم و رویش نشستم.
_ خوب شد خودت اومدی سراغم میخواستم باهات حرف بزنم.
_ چیزی شده باباجون ؟
بابا نگاهش را به چشمانم دوخت.
_ این رو تو باید بگی دختر قشنگم. مدتی میشه که روبه راه نیستی. با کامیار حرفت شده!؟
کاش حرفم شده بود. افسوس که اینطور نبود، افسوس.
سرم را پایین انداختم.
_ یکم حال روحیم خوب نیست بابا، میخواستم ازتون اجازه بگیرم اگه امکانش هست برم ایران دلم برای خانواده مادریام تنگ شده.
_ مطمعنی چیزی جز دلتنگی مشکلت نیست؟
چه باید میگفتم! چگونه میتوانستم حقیقت را بازگو کنم.
_ اجازه میدین؟
_ کامیار میدونه؟
_ نه ، نمیخواهم چیزی بفهمه .
_ اشکالی نداره. برو دخترم.
_ حیف دکترتون اجازه پرواز طولانی رو نمیده وگرنه باهم میرفتیم.
_ قول بده که زود برگردی.
_ قول میدم.
………………..
زیپ چمدان را بستم.
_ بدون شما چی کار کنم گلچهره جون.
چمدان را زیر تخت هل دادم.
_ برمیگردم آنی، قرار نیست که موندگار بشم.
_ اگه کامیار خان بفهمه…
_ کامیار نباید بفهمه آنی.
_ چرا اینطوری شد آخه.
_ میشه تت وقتی که برمیگردم مراقب بابام باشی؟
_ نگران آقا نباشید خیالتون راحت.
لبخند کم جانی زدم.
سخت بود، گذشتن و رفتن بی شک کار آسانی نبود.
باید میرفتم، ماندن برایم سخت تر بود.
باید میرفتم حتی برای مدتی کوتاه
تا بتوانم وجود تکه تکه شده ام را دوباره بهم بچسبانم.
……………………..
( کامیار)
ماشین و درست کنار ماشین گلچهره پارک کردم و پیاده شدم.
عمارت تو سکوت غرق بود.
از پله ها رفتم و وارد اتاقش شدم. نبود.
اما بوی عطرش در فضا مانده بود. نفس عمیقی کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم.
کجا میتوانست رفته باشد؟
امروز هیچ کلاسی نداشت.
وارد آشپزخانه شدم و در یخچال را باز کردم.
بطری آب را سر کشیدم.
آنی وارد آشپزخانه شد.
_ سلام آقا خوش اومدید.
سرم را تکان دادم.
_ براتون قهوه بیارم؟
_ بریز.
صندلی را بیرون کشیدم و پشتش نشستم
فنجان قهوه را مقابلم گذاشت.
_ خانم کجاست آنی ؟
مکث کرد.
_ نمیدونم.
کمی از قهوه ام را مزه کردم.
_ باور نمیکنم تو ندونی .
شیر آب را بست و دستان ظریفش را با حوله خشک کرد.
_ خانم گفتن اگه شما دربارهشون سوالی پرسیدید جوابتون رو ندم.
شروع به خندیدن کردم.
_ چرا امروز همتون به من سربالا جواب می دید؟
حوله را روی کابینت گذاشت.
_ خانم از اینجا رفتن.
جا خوردم.
_ رفته! کجا ؟
آنی سکوت کرد.
کجا رفته بود کی رفت که من نفهمیده بودم.
فریاد کشیدم.
_ با تو بودم آنی.
_ چته کامیار عمارت رو گذاشتی رو سرت.
عمو بود به طرفش برگشتم.
_ عمو گلی کجا رفته؟
_ بیا بریم اتاق من.
از روی صندلی بلند شدم و به دنبال عمو راه افتادم.
عمو پشت میزش نشست.
در را پشت سرم بستم.
_ گلی کجاست عمو ؟
_ رفت ایران.
_ ایران ؟ چرا به من چیزی نگفت ؟
_ حتما صلاح دونسته بهت نگه.
_ من شوهرشم، چطور تونسته بدون اینکه به من بگه بره.
_ با اجازه من رفت، با اجازه پدرش.
_ ولی عمو…
_ ولی نداره، خودت هم خوب میدونی که یک گندی زدی. وای به حالت کامیار اگه بفهمم علت رفتن گلچهره تو بودی نه دلتنگی برای خانوادهاش.
نفسم را عصبی فوت کردم و روی زمین نشستم.
رفت !
و ذره ذره دوست داشتنم
عجیب درد میکرد.
………………..
چمدانم را گوشه دیوار گذاشتم و هنوز دستم به زنگ نرسیده بود که در باز شد.
_ سلام ملوک جون.
ملوک عینکش را به چشمهایش نزدیک تر کرد چادرش روی شانه هایش افتاد.
_ شمایید خانم کوچیک جان.
باورم نمیشد چقدر دلم برای همین ملوک غرغرو اینقدر تنگ شده باشد.
در آغوشش کشیدم.
_ دلم برایت تنگ شده بود ملوک جون. تعارف نمیکنی بیام داخل.
ملوک دستپاچه بود لبخندی زد و از در فاصله گرفت.
_ تصدقت بشم خانم جان بیا تو مادر، خدا منو بکشه که سر پا نگهت داشتم.
چمدانم را برداشتم و وارد خانه شدم.
خانه پدری، جایی که در آن بزرگ شدم و قد کشیدم.
_ ملوک چرا بر گشتی ؟
صدای مادرم بود که به طرف ایوان میآمد.
با دیدن من لیوان حاوی گل گاو زبانی هر روز عادت به خوردنش را داشت از دستش رها شد و به زمین افتاد.
ملوک: خانم جان چشمت روشن.
مامان: گلچهره مادر تویی!
به طرفش رفتم و خودم را در آغوشش انداختم.
بهشت، دست هایی بود که محکم تن ظریفم را در آغوش میکشید
مادر! چه ماءمن گاه عجیبی است.
همهی وجودش، پر از عشق و دلگرمی است.
من: دلم خیلی برات تنگ شده بود مامان.
نگاهاش را به چشمهایش دوخت.
مامان: بلاخره اومدی جان مادر، خوش اومدی عزیزدلم.
هر انسانی عطر خاصی دارد. بعضی ها عجیب بوی خدا میدهند، مثل مادر.
#حمایتتتتتتت✨️🥰🤍
ممنون عزیزم ❤️❤️
واااای
کار خوبی کردی پارت دادی
فک کردم نمیدی 🥺
عاااالی عالی
هرچی بگم کم گفتم واقعا👌
ممنون عزیزم.
دلم نیومد پارت ندم واقعا
ممنون که خوندی❤️❤️
قلمت خوبه مائده جان فقط بهتر میشه اگه بیشتر احساسات شرمندگی رو در کامیار نشون بدی. اون گناه بزرگی مرتکب شده. با یکی خوابیده و بدتر از همه زنه رو حامله کرده در حالی که زن داره! گلچهره از دستش ناراحته و قصد داره ترکش کنه پس طبیعیه که داغون باشه نه اینقدر خودسر و گستاخ.
خیلی خوب میشه اگه روی احساسات بیشتر کار کنی تا بتونیم با حس بد گلچهره و شرم و پشیمونی کامیار ارتباط برقرار کنیم.
ممنونم که خوندی عزیزم.
حتما رو نکاتی که گفتی کار میکنم
پارت قبل خیلی غم ناک شده بود نخواستم این پارت هم روایت کننده حس های بد باشه
❤️❤️
😍💕خسته نباشی عزیزم
ممنون نیوشا جانم❤️💋
خیلی قشنگ❤️
مرسی که خوندی گلم 💗
رمانت بی نظیره احساسات کامیار رو خوب نشون دادی و اینکه پدرش اگه بفهمه چه بر خوردی خواهد داشت نویسنده عز،🌹یز داند واقعاً این فاصله لازم بود عالیه. گلچهره حتی اگه کامیار رو بخواد با بچه چه خواهد کرد؟ منتظر پارتهای بعدی هستیم❤️
ممنون که خوندی گلم.
قطعا اگه بهادر خان بفهمه شرایط برای جفتشون سخت تر میشه
و تو پارت های آینده اتفاقات جذابی می افته
عالی بود.
هم دلم برای کامیار میسوزه هم ازش متنفر شدم. بیچاره گلی.
مرسی که خوندی مهدیه جان.
منم دلم برای جفتشون کبابه💔
ممنون خانم مائده که پارت گزاشتید.😍خوب و عالی بود,نمیدونم با چه رویی برگشته خونه🤔تازه میگه من شوهرشم.😠اون موقع که داشتی,یکی,رو حامله میکردی, شوهرش,نبودی عوضی خان😡😡😡
ممنون از خودت که خوندی مهربون❤️❤️❤️
چه پارت دلنشینی😊 خستهنباشی عزیزم
مرسی لیلا جون❤️❤️❤️❤️