رمان چشم های وحشی پارت ۵ و ۶
# پارت ۵
برای آخرین بار به اتاقم نگاهی کردم و از راه پله پایین رفتم. غم تمام خانه را گرفته بود.
خدمتکار چمدان کوچکم را در ماشین گذاشت.
وقت، وقت خداحافطی بود. وقت دل کندن، دل بریدن.
تحمل دیدن اشکهای مادر برای هر دختری سخت است و خدا میداند که من در این آتش سوختم و خاکستر شدم.
اولین نفری که در آغوشم کشید، عمه شکوه بود، زنی که با مادرم هیچ فرقی نداشت.
– دلم برات تنگ میشه گلچهرهی من!
بغض کرده بودم.
– منهم همینطور.
از بغل عمه بیرون آمدم و خودم را در آغوش پر مهر مادرم انداختم. بغضم چون شیشهای شکست و آغوش مادرم گهوارهای برای تسکین دردهایم شد.
– دخترکم! گل نازم! من بدون تو می… .
– الهی فدات بشم، خدانکنه. گریه نکن مامان قشنگم! بذار با حال خوب برم.
دست مامان را بوسیدم و از آغوشش جدا شدم.
نوبت خداحافظی با پدرم بود، میگویند قهرمان زندگی هر دختری پدرش است. پدرم! همه پناهم چه قدر سعی داشت که چانهاش نلرزد و بغضش نترکد.
جدایی درد داشت و من لبریز از غم این هجران بودم.
از زیر قرآنی که ملوک به دست داشت رد شدم و داخل ماشین نشستم.
دلم حتی برای همین ملوک و خانم کوچیک گفتنهایش تنگ میشد.
از پشت شیشه ماشین به کاسه آبی که بدرقه راهم شده بود نگاه کردم و از تمام چیزیهایی که دوستشان داشتم دل کندم.
….
با احساس سردرد چشمهام رو باز کردم.همهمهی مسافران خبر از رسیدن میداد.
از روی صندلیام بلند شدم و لباسم رو صاف کردم بهادر نگاه مهربانانهای بهم انداخت
_ بیا عزیزم،بلاخره رسیدیم.
درجواب سری تکان دادم و به دنبالش راه افتادم و از هواپیما پیاده شدیم.
لندن سرد بود و سوسوی باد تنم را میلرزاند. جلوی درب فرودگاه یه ماشین فوق العاده خوشگل و شیک پارک شده بود باورش برایم سخت بود که این ماشین برای بهادر خان باشد. راننده در را باز کرد و سوار شدیم.
هوای داخل ماشین گرم بود و سرمای تنم را درخود ذوب میکرد.
سرم را به پنجره چسبانیده بودم و به این شهر پر زرق وبرق چشم دوختم.
لندن،جایی که آرزویش را داشتم، قدم زدن در شب های بارانی در این شهر رویایی در کنار مردی که روزی همهی آرزویم بود.
فکرم سمت کامیار پرکشید. یعنی الان کجا میتوانست باشد.
دلم چون دریایی مواج بود،چشمهایم را بستم،لـعـ*ـنت به تو گلچهره تو حالا از آن مرد دیگری. تنم داغ بود و من در این فراق میسوختم،ذره ذره آب میشدم و چقدر سخت بود این مرگ تدریجی که به جانم چنگ انداخته بود.
# پارت ۶
جلوی عمارت بزرگی پیاده شدم. راننده چمدانها را از ماشین پایین آورد.همراه بهادرخان وارد حیاط عمارت شدم. از ورودی باغ تا خود ساختمان عمارت راه رو سنگ فرش شده زیبایی بود.در هر دو سمت باغچه های بزرگ و پر ازدرخت های سربه فلک کشیده، در سمت راست عمارت آلاچیق چوبی بزرگی قرار داشت.ساختمان عمارت، ابعادی چند ضلعی داشت با نمایی از سنگهای مرمرین و گران قیمت. در قسمت بالایی و بام ساختمان ایوانی بزرگ به همراه اتاقی گرد قرار داشت و اگر از پایین به ساختمان نگاه میکردی شبیه یک تاج بود.
در ورودی ساختمان درب بزرگ منبت کاری شدهای قرار داشت.در ورودی ساختمان لابی کوچیکی بود که در سمت راست آشپزخانه ای بزرگ بود و درسمت چپ سالن اصلی و روبه روی در ورودی هم راه پله ای که به طبقات بالا ختم میشد.
به محض ورود به داخل عمارت خدمتکار که دختر جوانی بود به استقبالمان آمد و خوش آمد گفت.
_خیلی خوش اومدید خانم.
بهادر خان همانطور که کلاهش را برمیداشت گفت:
_ انی، از اینبه بعد تو در اختیار گلچهره خانم هستی، فهمیدی؟؟
_ بله آقا چشم.
_ آفرین، حالا خانم رو به اتاقشون ببر تا موقع شام استراحت کنن.
_چشم آقا.
همراه دختری که حالا میدانستم نامش آنی است از پله های مرمری عمارت بالا رفتم. در طبقه اول چندین اتاق وجود داشت. پشت سر آنی وارد یکی از اتاق ها شدم.
اتاق بزرگی بود با سرویس مجهز و کامل، پردههای مخمل زرشکی، تخت چوبی دونفره به همراه میر آرایش و در سمت دیگر اتاق کاناپه ای کوچک وجود داشت.
با صدای آنی دست از برسی کردن برداشتم.
_ خانم با من کاری ندارید؟
_نه .
آنی لبخندی زد و از اتاق خارج شد. به سمت پنجره رفتم که رو به باغ و الاچیق باز میشد.
هوا سرد بود،و این سردی هم نمیتوانست آتشفشان وجودم را خاموش کند.
من در شهری بودم که آرزویم بود اما بدون مردی که قرار بود،قرار بی قراری هایم باشد.
بدون مردی که، قرار بود آرامش شب های بی ستارهام باشد.
تو باخودت چه کردی گلچهره؟
هوهو باد به صورتم سیلی میزد و من گر گرفته بودم در غم این عشق.
پنجره را بستم و باهزاران افکار روی تخت ولو شدم.
خسته نباشی
سپاس فراوان
خسته نباشی گلی🤍
ممنون عزیزم
خسته نباشی
مرسی فاطمه جون🌹
ممنون بابت این پارت زیبا😊👌🏻
پرقدرت ادامه بده
عزیزی گلم
قلم خیلی زیبایی داری مائده جان😍
خداقوت😊🌸
❤️❤️❤️❤️