رمان کاوه پارت ۱۶
صبح با صدای سیاوش از خواب بلند شدم
من به اون نگاه می کردم اون به من !
_ خب الان چرا بیدارم کردی؟
سیاوش _ بنظرم ۱۲ بعدازظهر
_ بنظرم نظرت درسته خب؟
سیاوش _ خب و زهرمار شاهزاده که نیستی پاشو برو خونتون
_ با این پا ؟
سیاوش _ چیزی نیس یه هفته ای اوکیه
و رفت از اتاق بیرون
یهو حرفهای دیروز سهیل یادم آمد
چرا انقدر میگفت جاوید پدرمه؟
منظورش چه بود؟
هرچند خودم به جواب میرسیدم اما طول می کشید
شاید سهیل میدونست!
آرام از روی تخت بلند شدم
از اتاق بیرون زدم
کسی داخل هال نبود
راه افتادم سمت طبقه پایین
انقدر آرام راه میرفتم که هشتا پله شد پنج دقیقه !
دستگیره را کشیدم و در را باز کردم
نگاهی داخل سالن انداختم
پیداش کردم!
از بین همه کسانی که تو سالن مشغول کار بودن فقط سهیل موهای قهوه ای روشن داشت
صندلی کشیدمو کنارش نشستم
هدفون روی گوشش بود برای همین متوجه نمیشد
دست روی مانیتور کامپیوترش گذاشتم
_ این بابای کیانوشه
تازه متوجه حضورم شد و هدفون را پایین آورد
سهیل _ چی ؟
_ میگم این آقاهه کوروش بابای ِ کیانوش و کیارشه یه شرکت داره تو غرب تهران یجورایی پوشش کارشه
دست گذاشتم روی یکی دیگه
_ این هامون محافظ کوروشه این خیلی کله خره ولی عمروعاصیه از حیله کم نمیاره
دست گذاشتم روی یک نفر دیگه
_ این خانومه در ظاهر مترجم کوروشه تو جلسات هست اما در واقع نماینده ساپورتشه
سهیل _ نماینده ساپورت؟
_ آسا یه زن خیلی پولداره که از قضا عاشق کوروش میشه بعد کوروشم که از این هامون خط میگیره بهش گفته با آسا ارتباط بگیره
سهیل _ این خانوم نماینده آساس؟
_ آره آها بعد این هامون فک کنم قصد داره دختره رو بپیچونه من اینجوری حس میکنم
سهیل _ از هامون چقدر اطلاعات داری؟
_ هامون سرسخته خیلی بروز نمیده خیلیم کم حرفه اما قلق داره
سهیل _ خب؟
_ هامون قدرت طلبه و پول پرست و اینکه یه مادر پیر داره که به خیالش هامون تو آلمان داره درس میخونه
سهیل _ تو اینارو از کجا میدونی؟
_ گفتم که قلق داره
سهیل _ قلقش چیه؟
_ باید خودتو جلوش کوچیک کنی و مثلا اون از تو بهتره اون موقع خر میشه
سهیل _ جز هامون کس دیگه هم میشناسی؟
_ مهره های اصلی کوروش فقط بچه هاشن با همین هامون این دختره هم فقط گزارشگر آساس کاره ای نیس
سهیل _ جالبه کیارش چیزی در مورد عشق و عاشقی پدرش با آسا نگفته
_ چون از آسا متنفره فکر میکنه اون باعث شده پدرش از اونا دور بشه
سهیل _ ببین اینارو میشناسی؟
برگه ای دستم داد
از اول تا آخر نگاه کردم
اسامی زیادی بود
فقط دو نفر را میشناختم
_ جمشید مردانی و اشکان صیامی
سهیل _ مییشناسی ؟
_ جمشید که خیلی وقته رفته تو کار بنایی دیگه خلاف نمیکنه
اشکانم رفته روستاشون
سهیل _ تمام کسایی که میشناسی اسم ادرس شماره همه چیزشونو بنویس حتی تتو یا خالکوبی و…
_ فک نکن تو بردی فقط میخوام ولم کنین
سهیل _ بنویس ضرر نمیکنی
نصف صفحه را پر کرده بودم
نگاهی به سهیل کردم
سخت مشغول بود و انگشتانش تند تند روی کیبورد می چرخید
_ سهیل؟
سهیل _ هم؟
_ تو چیزی از من میدونی ؟
سهیل _ منظورت؟
_ بابامو میگم
سهیل _ آها هیچی خودتو درگیر نکن
_ پس همکاری نمیکنم
سهیل اینتر را زد و صندلی اش را چرخاند سمتم
سهیل _ چی میخوای بدونی؟
_ چرا میگی از اینکه بابام جاویده مطمئنم یا نه ؟
سهیل _ ببین بزار یه داستانی رو بهت بگم
_ داستان نمیخوام…
سهیل _ گوش کن
سهیل شروع کرد و من دستم را تکیه گاه سرم کرده بودم
از خدمتکاری که داخل خانه کسی کار میکرد
بارداری همزمان خدمتکار و خانم اون خونه
و زایمان آن دو زن با اختلاف یک ساعت اما باهم بوده
بچه خانوم اون خونه در کمال ناباوری میمیره اما بچه خدمتکار با اینکه امیدی به زنده بودنش نبوده زنده میمونه !
سهیل _ خودت چی فکر میکنی؟
_ چه ربطی به من داشت؟
سهیل _ اون خدمتکار مادر توعه
انگار شوک برقی بهم وصل شد
مادر من درحالی که باردار بود کارگری میکرد !؟
پس پدرم چه غلطی می کرد؟
_ من چی میگم تو چی میگی
سهیل _ ببین دوتا بچه بودن یکی مرده یکی زنده یکم فکر کن
_ خب؟
سهیل _ چقدر خنگی بابا اگه جا به جا شده باشی تو خانواده ای داری که بهتر از خانواده خودتن
ابروهایم بالا پریده بود
_ کی بیکار بوده بیاد منو جا به جا کنه ؟
سهیل _ اینو باید از باباجونت بپرسی
و بلند شد و رفت
من ماندم با هزار فکر و سوال
پدرم این یه قلم را نداشت
اگر خانواده ام درست و حسابی بودند
قطعا نوزده سال زندگی ام تلف نمیشد
شاید …
شاید هیچ وقت سمت سیروس نمیرفتم
شاید هیچ وقت سمت مواد نمیرفتم
فلش بک
صدای گوشی ام بلند شد
از دسشویی خارج شدم و از روی میز برش داشتم
سیروس _ ساعت پنج امشب آماده باش
_ چی؟
سیروس _ شنیدم خون تو رگات یخ بسته گفتم بیای گرم کنی
_ آها باشه چند نفری؟
سیروس _ ما سی و هشتا یادت نره ساعت پنج
_ اوکی
قمه و چاقو ام را برداشتم
گاز اشک آور را به کمرم بستم
نگاهی به ساعت انداختم
یک دقیقه به پنج بود
یک..
دو…
سه…
چهار…
پنجاه و نه …
شصت…
ساعت پنج شد
توپ داخل حیاط پرت شد
از خانه بیرون زدم و سوار پژوی مشکی شدم
آن شب بدنم از ضربه هایی که خورده بود درد میکرد
نگاهی به گچ دستم کردم
کمی درد داشت خندیدم
هنوز اول راه بودم…
موضوع جالب شد حالا🤔🧐 قشنگ بود خداقوت نویسنده جان👏🏻
😁🥰
سلامت باشی 🙂
الان کاوه بیست و خورده ای ۳۰ ساله هستش یا ۱۹
ممنون عزیزم 💕💚
کاوه ۱۹ سالشه
🙏🏻
👍🏻👍🏻👍🏻💕
اوووو جالب شد
خسته نباشی عزیزم
اووووجالبرم میشه😂❤
مرسی😍
زیبا ودل نشین و عالی بود.
خسته نباشی نویسنده جان❤️
مرسییی🥰❤😍
زنده باشی🤩🤩
دوستان عزیز یه سوالی داشتم رماندونی برای شما بالا نمیاد میزنه وردپرس نام پایگاه واینا
ها برای منم همین وردپرس میاد
چرا یهو اینجوری شد سایت تا بعد ظهرم میرفتم خوب بود
نمیدونم احتمالا درست میشه تا فردا چندباری برو خیلی عجیبه😂چیزای چرتی هم میخواد🤣
اره خیلی چرتن 🤣رسانه های بین المملی مثل واتساپ و تلگرام نمیخواد اینارو احتمالا هک کردن
کدوم مخی بوده نشسته رمان دونی رو هک کرده😂
فقط اولشو😂 موقع بیدار شدنش😂😂
راست میگه بچه😂خوابشو پروندن🥲
این کاوه در عین اینکه داستانش جنایتیه ولی خیلی کاوه طنزه اصلا دیلم میخاد بگیرم ماچش کنم😂
خسته نباشی نرگسی❤
یخورده کتک کاری داری زیاد جنایی نیس ولی همونم طنزه🤣🤣🤣
کاوه نمای قلدری داره 😏😅کاوه ی قلدرنما
مرسی عزیز😁
ای همون کلمه ش تو ذهنم نبود گفتم جنایتی😂
ارههه😂😂
خاهش گلی❤🫂
کسانی که رمان آیدا رو میخونن،پارت جدید در رمان لند ارسال شد.
آیا رمان ها تایید نمیشه؟
والا فکر کنم بدونی تایید میتونم کنم اما عکسها واسم باز نمیشه متاسفانه، حالا ادمینهای دیگه ببینند تایید میکنند
ای بابا
اشکال نداره لیلا جونی
سعید…مدیر….هیچکس نیسست؟
مدیر میشه منو هم ادمین بکنی؟
من نگاه کردم یک ساعت پیش چیزی نبود
الان تایید میکنم
لیلا جون رمانم به تلگرامم ارسال میشه؟
اگه موقع تایید کردن تیک ارسال به تلگرام رو بزنیم آره به کانال ارسال میشه من همیشه انجام میدم حالا اگه یه بار دیدین تو کانال پارتتون موجود نیست حتماً اشتباه سهوی بوده که میشه حلش کرد
اها مرسی🫂
تو کانال رمان من پارتها فرستاده میشن
اهان
یه لحظه کپ کردم این همه کامنت یهو چطوری اومد🤣