رمان کاوه پارت ۲۹
ثاقب را خوب نشناخته بودند
او آدم باخت نبود !
در هر صورت برد می کرد
حتی اگر آخرین لحظات نزدیک با باختش بود .
شیخ هارا دستگیر کرده و و چشم بسته داخل ماشین ها چپاندند
همه اتاق هارا نگاه کردند
خبری از کاوه نبود
سهیل مانند آتش داغ کرده بود
تمام اتاق ها را نگاه کرده بودند
اثری از برادرش نبود
اتاق سوخته به چشمش خورد اما دلش نمی خواست داخل آن برود
نفسی کشیده و قدم هایش را آهسته سمت اتاق بر می داشت
سیاوش با کلافگی مقابلش ایستاد، برق ناامیدی در چشمان سیاهش موج میزد
– اینجا هم نیست.
نمیتوانست امید واهی به او که مثل برادرش بود دهد، دست بین موهایش فرو کرد و نفس سنگینش را به سختی بیرون فرستاد.
– بهت قول میدم زود پیداش… .
حرفش با دیدن صورت رنگپریده سهیل نصفه ماند.
رد نگاهش را گرفت که چشمش به زنجیر نقرهای رنگی خورد
چشم ریز کرد، سرنخ پیدا شده بود.
سهیل با بهت لب تکان داد:
– این… این..این از کاوس
گردن سیاوش از چرخش به سمتش رگ به رگ شد
_ ها؟
_ به جان خودم از کاوه اس خودم تو گردنش دیده بودم
اتاق سوخته …زنجیر کاوه …
حقیقت دردناک تر از همیشه در خودش را در صورت او می کوباند
از اتاق خارج شدند که مادرش زنگ زد
صدای جیغ و گریه در گوشش پیچید
مامان _ این..این چیه؟س..هیل این.. فیلم چیه؟ این ..ب..بچه ای ک..که داره تو آتیش می ..میسو..زه ..بچه منه ؟
وقتی جوابی دریافت نکرد فریاد زد :
_ سهیییییییل
ا……..
گوشی از دستش لغزید
مسعود دستانش را گرفته و او را روی صندلی نشاند
_ بچم مسعود بچممم ..مسعود بچمو سوزوندن مسعود ..مسعود بچم سوخت مسعوووود مسعود بچم سوخت
به صورتش می زد و جمله بچم سوخت را با فریاد به مسعود می گفت
چه می دانست دل مردش هم خون بود
تار تار موهایش در این چندماه سفید شد
در که باز شد و حمله کرد سمت سهیل
با مشت هایش از او استقبال کرد
پارسا وحشت زده از وضعیت پیش آمده بلند گریه می کرد
کاوه کجا بود که این غوغا را بخوابد؟
ا………….
بازجویی از ثاقب را خودش به عهده گرفت
در اتاق را باز کرده و وارد شد
دلش میخواست این مرد را تکه تکه کند اما فعلا لازمش داشتند
نگاه ثاقب در چشمان سیاوش کاملا بی احساس بود
انگار هیچ کاری نکرده…!
_ کجاست ؟
ثاقب _ کی؟
_ کاوه کجاست؟
ثاقب پوزخندی زد و نگاهش را کوتاه به دیوار دوخت
اعصابش داشت بیشتر از قبل بهم می ریخت
سیاوش _ با توام
ثاقب _ کاوه مرده مگه فیلمو ندیدی؟
وقتی جوابی از سیاوش دریافت نکرد خودش ادامه داد :
_ اگر دیده باشی معلومه چطور نابود شد
سیاوش _ انقدر احمق نیستم که یه کلیپی که ساخته گروه کثیف توعه رو باور کنم
ثاقب یکه خورده خیره اش بود
جوان پیش رویش زیادی زرنگ بود
سیاوش دست در موهای مشکی حالت دارش فرو کرده و با حرص حرف میزد و گاهی مشت بر میز می کوباند
این بازی باید ادامه پیدا می کرد
از اتاق بازجویی خارج شدو وارد محوطه شد
آنقدر عصبی بود که با دیدن سرهنگ احترام گذاشتن را از یاد برد
نشستن سعید کنارش باعث شد چشمانش را باز کند و تکیه سرش را از دیوار بردارد
نگاه سعید امیدوار بود
حتی لحن صحبتش !
_ خب؟
سعید به معنای واقعی کلمه وا رفت
اینهمه حرف آخر خب میکرد؟
نقشه محله را جلوی سیاوش باز کرد
_ ببین اینجا خونه ثاقبه از تموم ورودی های خونش یه در هست که مخفیه از زیر زمینه ..تا اینجا فهمیدی؟
سیاوش در جواب سوالش سری تکان داد و این سعید را عصبی می کرد
_ خب چرا نمی فهمی کاوه رو از همین در بردن!
نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به او انداخت
_ الان واقعا مهمه کاوه از کدوم در رفته؟
سعید _ اونجوری به من نگاه نکن ردشو گرفتیم بزور تونستم آدرس پیدا کنم
با شنیدم اسم آدرس هول و ولایی بر جان سیاوش افتاد
سیاوش _ خب بده دیگه زودباش
نقشه را جمع کرد
بلند شد
لبخند کشداری زد و از کنارش رفت
به دنبالش راه افتاده بود و او مثلا بی توجه بود
_ سعید اذیت نکن بده
از حرکت ایستاد و رو به سیاوش کرد
_ من اذیت کردم؟ من جون خودمو انداختم وسط بعد تو همیشه مثه خنگا به من نگا میکنی برو بابا
دستان سیاوش در جیب هایش فرو رفت و گردنش را کمی متمایل به چپ متمایل کرد
سیاوش _ چشم ازین به بعد عاشقانه نگاهت میکنم خوبه؟
با همان نقشه لول شده بر جان سیاوش افتاد این بشر آدم نمیشد
ا……….
خمارو مست وارد اتاق شد
سینی غذا را روی حلب روغن خالی شده گذاشته و نگاهی به او انداخت
چند روزی بود او را به اینجا آورده بودند
یا می خوابید یا با کفتر های اتاق مشغول بود
سیگارش را از کنج لب برداشت و روی چهارپاپه چوبی کوچکی نشست
در دلش هزار بار ثاقب را لعن
می کرد که دم آخری اینطوری برایش گرفتاری درست کرده
پسر رو به رویش زیادی ساکت و گرفته بود
بدش نمی آمد کمی فضولی می کرد
_ واس چی سر شاخ ثاقب شدی؟
نگاه پسر همچنان به کفتر در دستش بود
_ اوی با توام
با اتمام جمله اش سیگارش را سمتش پرت کرد
همین حرکت کافی بود تا پسر پیش رویش با تندی نگاهش کند
دست و پایش را جمع کرد و سعی کرد نگاه فحش بار او را نادیده بگیرد
_ مث اینکه یادت رفته مهمون منی؟
ببینم…نکنه ثاقب کلک زبونتو کنده که لالی ها؟
نگاهش به جمشید مانند شخص منفور بود بلاخره او هم چندسالی نان و نمک ثاقب را خورده بود
بعد از یک ربع سر بالا آورد و با نبود جمشید نفس بلندی کشید
آخ که این مرد بدجور روی مخش بود
روی تخت چوبی که فقط یک پتو رویش انداخته شده بود دراز کشید
کفتر ها درون اتاق تاریک که این روزها زندانش بود پرسه می زدند
ارتباط برقرار کردنش تو حلقممم😂😂😂
اخه چه طرز سر صحبت باز کردنه بچههه😂
خسته نباشی گیگیلی جان❤
الهی نترکی داشتم فکر میکردم منظورت کیه😂😂😂رفتم خوندم دوباره بفهمم🤣
ممنونم عزیزم❤
گیگیلی؟😂🫂
اوایل پارت خیلی غمگین بود😥 بغضم گرفت🤒
اصلاااااا غصه نخورین قراره شادتون کنم😂
بمیرم بغض نکن🥺
خدا نکنه عزیزم😍 جوابت رو زیر رمان سقوط دادم
آمدوممم😁