نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۳۰

4.6
(29)

_ نیام؟!

سیاوش هم ابروهایش را مانند او بالا داده و با لبخند محوی گفت:

_ بله نیا یعنی نمیتونی بیای

در حالی که از شدت تعجب دهانش باز مانده بود خواست چیزی بگوید که سیاوش از اتاق خارج شد

هرچند با خودکامگی های این چند وقت اخیرش طبیعی بود دیگر به او اعتماد نداشته باشند

اما چطور دلش تاب می آورد ؟
خودش را در اتاق حبس می کرد تا سیاوش برسد؟

باید هر طور که می توانست با آن ها همراه می شد حتی مخفیانه!

از روی صندلی بلند شده به قصد آدرس گرفتن از سعید اتاق را ترک کرد

وارد اتاق شد و ‌کسی را ندید

نبود سعید کار را برایش راحت می کرد

همه کشو و کمدهارا باز و بسته کرد
سیاوش خوب بلد بود پسرخاله اش را
هیچ آدرسی پیدا نکرد
نامید وسط اتاق ایستاد که صدای موبایل سکوت اتاق را شکست

_ بله ؟

مادرش بود
این چند هفته کارش همین بود
زنگ زدن به او و پرسیدن خبری از برادرش

مامان _ خبری ازش نشد؟

_ چرا یه جای دیگه پیدا کردن

ذوق مادرش از پشت تلفن بهم می ریخت او را
بیم آن داشت که دوباره این یوسف گمگشته را پیدا نکند

با باز شدن در خداحافظی کرده و نگاهش را از موبایل به سمت سعید متعجب سوق داد

_ کارت داشتم اومدم نبودی

برق نگاه سهیل را خوب می فهمید
لبخند کشداری زد که سهیل را به خنده انداخت

_ ینی باورکنم واسه آدرس نیومدی؟

رفت و جلوی سهیل ایستاد
انگشت اشاره اش را بالا آورد

_ ببین دوست عزیز پسرخاله جنابعالی امر کرده هرکی بهت آدرس بده تا یک سال تعلیقه

انگشت اشاره سعید را گرفته و پایین آورد

_ تو بده قول میدم نفهمه تو دادی

سعید _ برو بینم باوو بچه گیر آوردی ؟ اون سیاوش مشام سگ داره

انگشتش را از میان دست سهیل بیرون کشیده و رفت پشت میز نشست

همچنان زل زده به او بود

_ نمیدی دیگه ؟

سعید _ نه

_ راه نداره ؟

سعید _ نه

_ سعید ؟

سعید _ کوفتِ سعید نمیشه

از سعید آبی گرم نمیشد

از اتاقش بیرون زده و وارد اتاق سرهنگ شد
تیرش که آنجا به سنگ خورد ناچار به خود سیاوش روی آورد

دهانش را محکم قفل کرده بود
هیچکس اصلا جوابش را نمی داد

حرصش گرفته بود
دلش میخواد تا می توانست سیاوش را زیر دست و پا له می کرد

وسط صحبت هایش سیاوش بازویش را گرفت و خیلی محترمانه از اتاق پرتش کرد بیرون

پوزخندی قربانی عین مذاب داغ وجودش را سوزاند
این جماعت طلسم شده بودند؟

لباس هایش را عوض کرده و به سمت خانه رفت
عملا یک شخص بیکار بود
خودش را با پارسا سرگرم می کرد

پارسایی که هر روز بیشتر از روز قبل شبیه کاوه میشد
تخس!
لجباز!
یه دنده!
فوش های خاص!
حتی مدل محبت کردن هایش !

در زده شد
پارسا دوید و در را باز کرد
چهره مادرش از همیشه شکسته تر شده بود
دیگر بوی غذا در خانه نمی پیچید
دعواهای خنده دار زن و شوهری خیلی وقت بود خاموش شده بود

یک بختک سیاه روی این زندگی سایه انداخته بود

همانطور که سرش روی پای مادرش بود پتو را تا پیشانی بالا کشید

مامان _ سیاوش سراغتو می گرفت نمیخوای بهش زنگ بزنی ؟… حتما یه چیزی میدونه که نمیخواد تو اونجا باشی … من دلم روشنه ..پیدا میشه

با کشیدن پتو از سرش توسط پارسا صورت خیس از اشکش نمایان شد
چشم های سرخش پارسا را ترساند

چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا همراه پارسا خوابش برد

مادرش با گذاشتن بالشت زیر سرشان از اتاق خارج شد

فلش بک

معلم‌ _ بچه ها کیا خواهر برادر دارن ؟ازین همین میز جلو به ترتیب بگین

به میز آخر که رسید فقط سکوت بود معلم صدایش زد :

_ سهیل؟نمیخوای بگی؟

_ مرده

با همین یک کلمه کلاس در سکوت سنگینی فرو رفت

معلم _ خواهر برادر دیگه؟

سرش را به نفی تکان دهد

انشاء در مورد اعضای خانواده بود و همه بچه ها جز او سه تا چهار بچه بودند

چه می نوشت ؟
از خواهر نداشته و برادر مرده می نوشت ؟
قلمش را روی صفحه سفید دفتر گذاشت
نوشت
از پدرش و مادرش و برادرش
نوشت که روزهایی به مزار کوچکش رفته و برایش گل می برند
نوشت که مادرش هر ماه تعدادی اسباب بازی به بهزیستی می برد

نوشت که با پدرش گاهی انقدر مشغول تزئین اتاق می شدند که زمان از یادشان می رفت

انشایش دل هایی را ناراحت و چشم هایی را اشکبار کرد

در جواب تسلیت معلم ممنونی گفته و سرجایش نشست

حال

دستش را از زیر سر پارسا در آورده و سمت سرویس رفت
چیزی نخورده بود و فشار الکی به معده اش چشمانش را به درد آورده بود

حمله های عصبی اش دوباره شروع شده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

آخ این بار آخرش غمگین بود اشکم رو در آوردی نرگس😥💔 سیاوش خیلی جذابه چه.قدر هم هوای عزیزاش رو داره نمی‌خوای زنش بدی مادر؟😂 راستی پارسا بچه سهیله؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

الهییی🥺💔گریه نکن قشنگم
میتونم لینک سیاوشو بدم کپی کنی 😂
بچم هنوز بچس زوده واسش😁😍
بچه پاشاعه
پاشارو که یادته؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

من اصلش رو می‌خوام کپی رو می‌خوام چی‌کار😂 پاشا؟ اسمش رو چند بار توی رمان دیدم اما نمی‌دونم توی داستان چه نقشی داره و نسبتش هم با سهیل چیه که تو خونه‌اشون هم زندگی می‌کنه‌.

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

پس نگو بچه‌ست بگو صاحاب داره🤣

اوه بی‌چاره این بچه😞

مائده بالانی
11 ماه قبل

# حمایت🌹

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
11 ماه قبل

ممنون گلم ❤
مائده چشم های وحشی رو کی میزاری؟

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

قلبم به درد اومد لعنتی☹️
خسته نباشی توروخدا زودتر کاوه رو پیدا کنن این خانواده داره نابود میشه🥲❤

Shabgard
Shabgard
9 ماه قبل

اخی جیگرم واس سهیل و کاوه و پارسا کباب شد

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x