نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۴۱

4.3
(26)

کیارش خسته لب زد :

_ چرا..ولی نشد…توالت میشستیم

بعد از خروج زندانبان، نامه و عروسک را سرجایش گذاشتم
موزائیک و تکه موکت را مثل اولش درست کردم

خروپف های کیارش تنهای صدایی بود که سکوت زندان را می شکست

رو تختم نشسته و ادامه دفترچه را خواندم

(شاید الان خیلی از شیخ بدت بیاد اما اون ناخواسته یه لطف در حقت کرده مادرت قبل از پدرت قرار بود با پسرعموش ازدواج کنه و خب با مخالفت پدربزرگت این ازدواج صورت نمی گیره
شیخ اول به اون پیشنهاد دزدی رو داد اما قبول نکرد ولی بعد از سه ماه پیش شیخ اومد و یه چیزایی رو گفت که من نشنیدم تا اینجا رو فک کنم شنیده باشی اما فک نکنم سهیل از حمله عصبیش چیزی گفته باشه )

صفحات بعدی خالی بود
برگه هارا کندم و دفترچه را ورق زدم
چشمم به نوشته کد مانند خورد
(SCUTKP)

معنی خاصی نمی داد و انگار چیزی بود که فقط خود آن طرف می دانست
دفترچه را بسته و با برگه ها زیر بالشت انداختم
عجیب خواب می چسبید!

ا……………….

پایم را بالا آورده و در شکم جمشید کوبیدم
این روزها زبانش دراز تر از خودش بود !

حمید که هم اتاقی جدیدمان بود بخاطر رنگ چشم هایم عین نابینا با من رفتار میکنه
هرچند روز اول دعوای سختی داشتیم‌اما نفهم تر و بدکله تر از این حرف ها بود

تایم بعد از ناهار بود و اکثرا خواب بودند

با ورود قاسمی به اتاق همه ساکت و به او خیره شدند

قاسمی نگاهی بینمان چرخاند و گفت:

_ لباس بپوش بیا بیرون

به خودم اشاره کردم :

_ من؟

قاسمی سری تکان به تائید داد

پیراهنم را برداشته و دنبالش راه افتادم
با دیدن رئیس زندان کمی برای قدم های بعدی مردد شدم
در این چند اعدامی زیاد می بردند
شاید حکم قاضی بعد از سه سال به اعدامم عوض شده بود

رئیس زندان صحبت هایش را با زندانبان تمام کرده و سمتم آمد

دست دراز کرده و گفت :

_ افخمی هستم رئیس زندان

دستش را گرفتم

_ چیکارم داشتین؟

داخل یک اتاق نسبتا تاریک رفته و روی صندلی چوبی اش نشستیم

افخمی بعد از صاف کردن گلویش شروع به حرف زدن کرد:

_ تو زیاد مهمون ما نیستی و امیدوارم هیچ وقت مهمون اینجا نشی اما این آخر یه درخواستی ازت دارم که میتونی با همکاریت کمک بزرگی به ما بکنی

چیزی نگفتم تا باقی صحبتش را ادامه دهد و با توجه به شرایطم فک نکنم کار سختی بدهند

افخمی _ هامون !
ازت میخوام سه سری اطلاعات ازش بگیری

با تعجب نگاهش کردم
این کار را خودشان بهتر از من می توانستند انجام دهند!

افخمی ادامه داد :

_ اون از عملیات بعدی اطلاع داره و همینطور جای اونایی که هنوز نتونستیم بگیریمشون…

_ ستار؟

افخمی _ تو میشناسیش؟

دستان قفل شده درهمم را باز کرده داخل جیب های شلوارم کردم

_ منظورتون پدر هامونه؟

افخمی با نگاهی مشکوک گفت :

_ چیا در موردشون میدونی ؟

_ چیز خاصی نمیدونم فقط در همین حد که تو شرق کشور واسه خودش بند وبساط داره این هامون و هاکانم باهاش یه نمه مشکل دارن

افخمی سری تکان داد

_ اون خیلی پیره فوقش یه سال بتونه عمر کنه بدرد نمیخوره!

افخمی _ خودشو نمیخوایم کسایی که دستشنو میخوایم

با خروج نفس پر صدایی از جا بلند شده و کتش را درست کرد

داشت میرفت؟

_ من چیکار کنم؟

افخمی زنجیری نازک که تکه سیاهی به آن وصل بود را سمتم گرفت

از دستش گرفتم

افخمی _ فقط بندازش گردنت و باهاش بیشتر در مورد پدرش صحبت کن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

آزادی کاوه جونممممم نزدیک بچم به زودی آزاد میشه آخخخخخخ جون 🤩🤩🤩🤩🤩😅ولی بیچاره قبل رفتنش چه کار سختیو تحویلش دادن خدا به دادش برسه
مرسی نرگسی خسته نباشی🥰🥰🥰🥰

لیلا ✍️
10 ماه قبل

خداقوت عزیزم، زحمت کشیدی❤ قلمت مانا👌🏻

ALA
ALA
10 ماه قبل

خسته نباشی هووو جونم😍
راستی پارت جدید فرستادم وقتی تایید شد اگه وقت داشتی بخون خودم این پارتش رو خیلی دوست دارم 🤩🙃

آلباتروس
10 ماه قبل

خداقوت
سر این هامون حس میکنم قراره یه دردسرایی درست بشه

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

زودتر ازادش کننننن🥺🥺
امیدوارم باز تو دردسر نیوفته😐💔
خسته نباشیدد ولی کم بود خداییی😞🔪

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

ن ن ارزوشو نمیکشیم😂
تنکسسس❤

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x