نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۴۳

4
(27)

سهیل جلو آمد و وسایلم را گرفت
دلیلی برای بغل کردنش نداشتم
دیروز که برای ملاقاتم آمده بود حسادتش را از کلامش حس میکردم
از شوق مادرم برای دیدن من
از هول بودن پدرم برای راست و ریست کردن اتاقم
از خوشحالی پارسا برای آزاد شدنم

همه و همه غده ای سر دلش شده بود

نگاه سردی بهم انداخت و گفت :

_ برو دیگه منتظرتن

با دویدن پارسا سمتم چند قدم برداشتم و فاصله ام را با او کم کردم
دستانش را تا جایی که میشد باز کرد و خودش را در بغلم انداخت
با صدای بغض دارش نالید:

_ عمو د..دیگه ..ن…نرو ..د..دلم ..برات ت تنگ میشه

هقی زده و حلقه دستانش را دور گردن سفت تر کرد
خنده ای کردم و و گفتم :

_ چقدر مرد شدی تو فنچه! کمرم شکست

بلند کردن یک بچه هشت ساله که وزن کمی هم نداشت سخت بود ولی تحمل می کردم

همانطور سمت مادرم رفتم
خودش را به من رساند
خم شدم و یک‌دستم دورش انداختم
بعد بوسه باران کردن سر و صورتم نگاهی بهم انداخت و قطره اشکی از چشمانش پایین آمد

دستانش را روی گونه هایم کشیده و لب زد :

_چقدر لاغر شدی مادر، پوست به استخونت چسبیده.

پدرم با تعجب اشاره ای به من کرده و گفت:

_ خانوم چرا اغراق میکنی اینو دیگه باید رستم صدا کنیم جای کاوه !

بعد سر دو شانه هایم را گرفته و تکانم داد و ادامه جمله اش را گرفت:

_ ماشاءالله بابا ساقه رفتی درخت برگشتی

شانه هایم از خنده لرزید
پارسا سر از روی شانه ام برداشته و محکم گونه ام را بوسید
رو سمت پدرم کرده و لب زد :

_ پولمو بده

با تعجب به مکالمه بین پدرم و پارسا خیره شدم
پدرم دست در جیبش کرده و تراولی در آورد

با تعجب رو به پارسا گفتم :

_ خیلی نامردی!

پارسا با غرور نگاهی بهم انداخته پول را جلوی چشمانم تکان داد و گفت:

_ زندگی خرج داره منو بزار زمین بسه دیگه

پس کله اش زده و دستانم را از دورش باز کردم

مادرم دستم را گرفته و کشید سمت ماشین و در همین حین گفت :

_ بچمو اذیت نکن مسعود

سهیل _ ها شاهزاده رو اذیت نکنین طوفان شن میشه

بعد هم داخل ماشین شده و در را محکم بست
این لحن پر حرص اصلا ته مایه شوخی و خنده نداشت !

من و پارسا و سهیل عقب نشستیم و پدر و مادرم جلو
گاهی نگاهم به سهیل می افتاد اما او حتی اتفاقی هم نگاهی نمی انداخت

سر پارسای خوابیده که روی بازویم بود را هل دادم سمت پایم تا راحت تر بخوابد
تا سر پارسا را گذاشتم عین عقاب بچه را برداشته و روی پایش نشاند
سرش را به سینه اش تکیه داد

خواستم لب به اعتراض باز کنم اما لب هایم را سفت روی هم فشار داد و آرنجم را به پنجره تکیه دادم
مشت روی دهانم گذاشتم و فوت کردم

دستی میان موهایم کشیدم به خیابان خیره شدم
شاید حق داشت
من خلافکار لیاقت بودن در خانواده اش را نداشتم

بعد از دو ساعت به در خانه رسیدیم
آخرین بار را یادم نیست کی آمدم ولی تغییر کرده بود
رنگ در عوض شده بود
باغچه مستطیل شکلی جلو در سفید و بزرگ خانه درست شده بود

سهیل _ پیاده شو دیگه

تشری که زد باعث شد نگاه از در خانه گرفته و از ماشین پیاده شوم
من مظلوم نبودم اما فعلا سکوت کرده بودم

به محض پیاده شدنم در خانه باز شده و جمعیتی بیرون ریختند
اول سعید که کل می کشید و حلقه گلی دور گردنم انداخت
بعد سیاوش که چنگ هایش را داخل موهایم فرو کرده و سرم به بهم ریخت
مغزم جا به جا شد!

خاله ام همان مادر سیاوش اسپند دور سرم گردانده و پیشانی ام را بوسید
از روی خون گوسفند رد شدم و کفش هایم را با دمپایی عوض کردم

دستی روی شانه ام نشست و نگاهم را جلب کرد

سعید بود که خندان پرسید:

_ خوش گذشت ؟

چشمانم را بسته و با نهایت لذت گفتم:

_ جات خالی هر غلطی اینجا نکردم اونجا کردم

خندید آرام به سرم زد و گفت :

_ خاک بر سر اونجا باید آدم بشی

_ همه چیز شدم الا همه چیزی که تو گفتی

سعید دست به سینه شد

انگشت اولم را از مشت بسته ام باز کردم

_ کلاس نجاری رفتم

دومین انگشت را باز کردم

_ نجار شدم

کمی فکر کردم

_ نجاری کردم

دست روی شانه ام انداخته و باهم وارد خانه شدیم

با صدای هیجان زده ای گفت :

_ ترورت نکنن پسر چه مهم شدی !

نوچی کرده و سر بالا انداختم

_ نه به سرهنگتون میگم تو و سیا و سهی رو بادیگارد شبانه روزیم کنه

سعید خواست جوابم دهد که موج عظیمی از پر گل رز به صورتمان پاشیده شد

نرگس تند تند مشت پر گل کرده و به من میزد
تازه خیسش هم کرده بود تا بچسبد به سروصورتم!

پلاستیک پرآب و گل را از دستش چنگ زدم و گفتم:

_ نکن مریض خیس شدم

چون در راهرو بودیم و کسی نبود اما باز هم با صدای آرام گفت:

_ زود برو خوشتیپ کن چند دیقه دیگه مهمونا میان

این ذوقش قطعا بخاطر حضور چند مهمان نبود !

مشکوک پرسیدم:

_ کی قراره بیاد ؟

نرگس _ برو عوض کن بیا واست میگم توام برو بیرون دیگه

سعید _ الان فقط من اضافم؟

نرگس _ حتما هستی که میگم

بعد هم رو به من گفت:

_ برو طبقه بالا

در میان کل کل های سعید و نرگس به طبقه بالا رفتم و از صحنه پیش رویم فقط ایستادم و خیره شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
10 ماه قبل

فکر میکنم سهیل یه نقشه‌ای داره و الا بعد سه سال داداشت داره آزاد میشه، میشه خوشحال نباشی؟
و اما خیلی کنجکاوم بدونم منظور نرگس چی بوده
خداقوت گل دختر

آماریس ..
10 ماه قبل

سهیل چرا همچین کرد😐

لیلا ✍️
10 ماه قبل

قشنگ بود😍 میگم سهیل چرا عین دخترهای لوس و ننر ناز می‌کنه؟😂 حالا باید دید کاوه‌خان با زندگیش چه می‌کنه. اون جایی که باباش بهش گفت ساقه رفتی درخت برگشتی خنده‌ام گرفت😅 آخه این‌ها رو از کجات در میاری نرگس؟

Batool
Batool
10 ماه قبل

عالی مرسی نرگس جون سهیل وحسادت نه اولش که خودشو برادداش کشت نه الان که ناز میکنه بی صبرانه منتظر پارت بعدیم سعید چه باحاله این نرگسم دقیقا کپ خودته بانمک وشیرین😁😍😍😍

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x