نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۴۵

4.3
(28)

Narges Banoo:
بلند شدم و همانطور که هولم داد هولش دادم
با داد گفتم:

_ روان پریش چته؟

سهیل _ تو ته پیازی یا سر پیاز؟
به تو چه که سوپر من میشی

در مورد چه حرف می زد اصلا ؟

_ چی میگی تو ؟

سهیل _ افخمی گفت تو چرا قبول کردی ؟

آهان بلندی گفتم و مشکوک گفتم:

_ پس تو حسودیت واسه اینه که چرا به تو نداده؟ها؟
ای بابا داداشم هرکسی را بهر کار ساختن تو برو بشین پشت کامپیوترت منم کارمو انجام بدم برو خدا خیرت بده

با دست اشاره کوتاهی به در کردم

پنج دقیقه ای گذشت و انگار قصد رفتن نداشت
رو به کمد و پشت به او لباس تن کردم و موهایم را با سشوار خشک کردم

هر از گاهی از آینه نگاه گذرایی به چهره کلافه اش می انداختم
روی تختم نشسته بود و دست سر زانوهایش گذاشته بود
گاهی هم دستی به چشمانش می کشید و بعد به داخل موهایش فرو می برد

بهتر بود حواسش را پرت می کردم در این مدت خوب فهمیده بودم روی چیزی متمرکز شود پدر ماجرا را در می آورد مخصوصا اگر یک طرفش من باشم!

کشوی اول را باز کردم و گفتم :

_ تو میدونی اینا چیه ؟

نگاهی کوتاهی به وسیله دستم انداخت و گفت :

_ بادی اسپلشه

یکی دیگر برداشتم

_ این؟

سهیل _ تونر

دیگری و دیگری
با بلند شدن و قدم های بلندش سمتم و شیء در دستم ناخودآگاه درون کشو سقوط کرد

همانطور که به او زل زده بودم شانه هایم را از پشت گرفته و سمت میز هدایتم کرد

رو صندلی کوباندم و و دفتری از قفسه برداشت
با برداشتن خودکاری شروع به نوشتن کرد

_ خب یه چیزی بگو منم بفهمم

دفتر را سمتم چرخاند و گفت :

ببین از بین تموم کسایی که تو میشناسی از شیخ و کوروش و بقیه همه دستگیر شدن جز ستار که معروفه به مار شب میدونی ینی چی ؟

توقع داشت بدانم؟

_ نه

نفس صداداری کشیده و ضربه ای به شانه ام‌زد
با حرص لب زد :

_ تویه نفهم کدوم گوری میخوای بری هیچیم نمیدونی؟!

_ خب می فهمم بعدش میرم

سهیل بی توجه ادامه داد:

_ مار شب ینی مثه مار گزنده و شبش ینی اینکه اونو کسی جز افراد خاص نمیتونه ملاقات کنه ینی تویه کودن اگه سرت به تنت زیادی کرد رفتی نمیتونی اونو ببینی

هر یک دیقه صحبتش مصادف با پس کله ای محکمی به سر من بود

عصبانی از تکرار هزارمین بار حرکتش دست را پس زده و غریدم:

_ یه بار دیگه منو بزنی…

داد زد:

_ بلکه عقلت سرجاش بشینه بفهمی این قهرمان بازیتو جمع کنی !

از روی صندلی بلند شدم و کاغذ را از دفتر کندم و به سمت سطل آشغال پرت کردم

صاف در چشمانش زل زده و گفتم:

_ برو بیرون میخوام آماده شم

بدم می آمد ازینکه مرا احمق می دید
ازینکه فکر می کرد هنوز آن بچه نوزده ساله ای هستم که سمت این و آن شوت می شد

جدی گفت:

_ ببین

ادامه جمله اش را با شروع داد و فریاد هام قطع کردم:

_ نه تو ببین فک کردی دو سه سال واسم برادری کردی هر چی بگی روی چشم میزارم؟
انقدر واست دردسر داشتم که نگرانی دردسر جدید درست کنم غلط می کردی دنبالم راه می‌افتادی
چیکار زندگی من داشتی ؟هان؟
فوقش من با همون زندگی نکبتم سر می کردم یا اعدام میشدم یا می کشتنم تو چرا پتروس شدی وسط زندگی من ؟
تو هیچی نمیدونی از من هیچی حتی این چند سالم من زندان بودم پس هیچ شناختی از یه بچه فقیری که میون لات و معتاد بزرگ شده نداری تو یه بچه پولداری که فقط بلدی از هر خطری دور شی ولی به من اینجوری یاد ندادن فرق من و تو دقیقا همینه تو مرفه بی درد بودی من واسه پول سگدو زدم

خفه شوی بلندش پرده گوشم را پاره کرد
دست بالا رفته اش را پایین آورد

سهیل _ اشتباه نکردم دنبالت اومدم
اشتباه نکردم که دارم خطراتو نشونت میدم
اما اشتباه کردم که تا حالا هرچی بهم گفتی باهات مدارا کردم
اشتباه کردم که همون لحظه ای که داشتی واسه کیانوش جنس میبردی از ماشین پیاده نشدم
اشتباه کردم وقتی دیدم چطور واسه خودت جرم می تراشی جلوتو نگرفتم
اشتباه کردم واسه همخونم دل سوزوندم؟

خودکار را روی میز پرت کرد و با کلام آخرش اتمام حجت کرد :

_ هر غلطی دلت میخواد بکن من دیگه برادرت نیستم

با کوبیده شدن در که رفتنش را نشان می داد عقب عقب رفتم و روی تخت افتادم

ملافه را در مشتم مچاله کردم
حاضر بودم قسم بخورم که سهیل رو عوض کرده بودند
این سهیل کجا و آن سهیل کجا !

هیچ ردی از آن برادر مهربان و خوش اخلاق نداشت
شاید تقصیر خودم بود
باید خفه خون می گرفتم؟

نگاهی به در بسته کردم

از روی تخت بلند شده و کت شلوار مشکی ای که از چوپ لباسی آویزان را برداشتم

بی حوصله و آرام لباسم را عوض کردم

با ورود سیاوش به اتاق نگاه سردم را کوتاه به او دوختم

_ میومدم خودم

غده ای بد در گلویم گیر کرده بود
به مرز خفه شدم هر لحظه بیشتر نزدیک می شدم

سیاوش دستانش پر ژل کرده و سمتم آمد و گفت:

_ یکم وایستا تازه دارن همشون میان پنج دیقه دیگه بیا

_ برو بابا حوصله ندارم

دستان پر ژلش را از موهایم بیرون کشید و رفت تا دست هایش را بشورد
از نبودش استفاده کردم و از اتاق خارج شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

دلم برا این دو داداش میسوزه انگار هیچوقت قرار نیست رنگ خوشی ببین واقعا سهیل خیلی عوض شده ولی چی باعث شد با نرگس بانو همراه باشید تا بفهمین😁مرسی عزیزدلم عالی بود جملات احساسی وزیبا خیلی قشنگ خسته نباشی

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

ملعون ظالم چرا بچهامو اذیت میکنی خواهری 🤨🤣🤣🤣فدات نویسنده‌ی جوانم 😘😘😘

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

چیکارکنیم همینم دیگه😁😁🤣🤣🤣🤣🤣

آلباتروس
10 ماه قبل

الهییییییی منو باش چی فکر می‌کردم پس نگران بود😍😍😍
اوف دختر چقدر ما رو برای این پارت معطل کردیا

آماریس ..
10 ماه قبل

ای رولهه، سهیل بدبختو به رگبار بسته بودم🥲نتیجه میگیریم زود قضاوت نکنیم کاری که شما واسه رمان منم کردین😂😂

آماریس ..
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

جرئت داری نزدیک نورا شو 🔪😀😂

لیلا ✍️
10 ماه قبل

امروز خیلی خسته و درگیرم اما گفتم بیام واسه خاطر این پارت منظم و زیبا یه کامنت بذارم.
خسته نباشی خیلی خوب نوشتی دیگه خودت می‌دونی و هر چی بگم تکراریه امیدوارم کاوه باز توی تله نیفته سهیل باید آروم باهاش صحبت کنه. اینجوری واکنش عکس داره

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x