رمان کاوه پارت ۴۸
خودم را به اتاق رساندم و در کمد را باز کردم
برای منی که تا چندسال پیش در کمدم به انگشتان دست هم لباس نبود حال یک انتخاب از میان انبوه لباس سخت بود
صدای نرگس به اتاقم رسید
زورش می آمد دو پله بالا بیاید از همان پایین فریاد می زد!
داد زدم :
_ بله؟
دوباره صدایش آمد:
_ کاوه هوووو
کر بود !
_ می شنوم بگو
با صدای کلفتی گفت:
_ آقای کاوه رشیدی گمشو بیا پایین
جناب کاوه رادمنش به بخش آشپزخونه
صندلم را از کنار کمد برداشتم و سمت راه پله رفتم
شال مشکی اش روی نرده راه پله بود
تا دیدمش اولین صندل را پرت کردم
برای دومین شوت فرار کرد و داد زد:
_ نزن صَدام نزن
با سرک کشی و سفیدی موقعیت جلو آمد و با منت گفت:
_ اومدم یه سعادتی نصیبت کنم از دستپختم بخوری ولی خا دیگه چه کنیم که از داداشتم بی سعادت تری!
دستی به معنای خاک بر سرت تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت
قبل از اینکه وارد آشپزخانه شود گفتم:
_ بیا بالا یه نظر بده صندلامم بیار
و خودم را اتاق را پیش گرفتم
با وجود نرگس روزی هزاربار باید خداراشکر می کردم که خواهر ندارم
ورودش را با شوت کردن صندل هایم اعلام کرد
بی توجه به من سمت کمد رفت و پیراهن مشکی که شلوار کرمی روی شانه اش انداخته شده بود برداشت به سمتم پرت کرد
_ اینارو بپوشم؟
نرگس _ نه یه لحظه وایستی دکلته قرمزت آماده میشه
_ خیلی بی شعوری!
همانطور درگیر برای انتخاب ساعت پاسخ داد:
_ استادی
لباس هایم را در حمام عوض کردم و بعد از خارج شدن نگاهم به وسایل روی تخت افتاد
رو به او گفتم:
_ ساعت نمیخوام گوشیم ساعت داره
غر زد :
_ شما پسرا چرا اینجوری این بپوش دیگه من انقدر زحمت کشیدم
ناچارا ساعت را دور مچ چپم بستم
انگشتر مشکی مستطیل را در انگشت وسط دست راست انداختم و دستبند چرمی را دور مچ بستم
با کیف کمی بزرگی که بالا آورد با حیرت نگاهش کردم
_ این چیه؟
زیپش را کشید و لب زد:
_ عینکت روان نویس و خودکارت دسته کلید منزل و گوشیت و کارت بانکی و وجه نقد به همراه سوئیچ موتورت
چه گفت؟
_ موتور!
نرگس _ سوار میشن بعدش قان قان قان قان
کیف را به دستم داد و رفت
زیپش را باز کردم و سوئیچ را برداشتم
همانطور که با لذت خیره اش بودم کتونی ها به سینه ام کوبیده شد
حوصله حمل کیف نداشتم برای همین با چپاندن کیف پول و موبایل در جیبم از اتاق خارج شدم
از صدای برخورد کف صندلم به سطح پله مادرم دست از کار کشید و با لبخند خیره ام شد
اولین روزی بود که چشمانش جوری دیگری نگاهم می کرد
دیگر آن استرس و لرزه مردمک را نداشت
یادم نمی رود آخرین روز در بیمارستان چطور برایم اشک می ریخت !
جهت عوض کردن جو پیش آمده نفسی کشیدم و لب زدم:
_ ناهار مرغ داریم؟
دستی روی زیر چشمانش کشید و با لبخندی زمزمه کرد:
_ نمیدونم این دختره منو آشپزخونه راه نمیده
چرا هیچ حرفی به مغزم نمی رسید؟
_ موتورم!
از صدای بلندم یکه خورد
با ولوم پایینی ادامه دادم:
_ کجاست؟ ینی کجا گذاشتینش؟
مامان _ تو گاراژ سیاوش و سعید دیروز شستنش اگه خیس بود بگو سوئیچ ماشینو نرگس بیاره واست
سنسورش فعال شد و داد زد :
_ مگه خودش چلاقه که من ببرم؟!
بی توجه به او رو به مادرم گفتم:
_ من میرم پایین بگین سوئیچو واسم بیاره
رفتم و سیل فحش هایش را نشنیدم
پا در حیاط گذاشتم و نگاهی به چپ و راست کردم
فککنم گاراژ طرف راست حیاط بود
آرام به همان طرف قدم برداشتم
با نگاهی به در بسته مشتی به پایم کوبیدم:
_ اَه یادم رفت!
به محض پایان جمله ام در بالا رفت
نرگس _ خواستم اذیتت کنم ولی نمی ارزی ببین خیسه یا نه ؟
زودباش کار دارم!
سریع داخل شدم و از میان دنا پلاس مشکی رنگی و هیوندای سانتافه سفید عبور کردم
دنا را که فهمیدم از سهیل بود بخاطر آویز جلوی ماشین
خودم آن اسب را آخرین روز آزادی ام به او دادم
اما هیوندا را نفهمیدم!
با هووو گفتن های نرگس معطل نکردم و سمت موتور رفتم
الحق که موتور خفنی بود!
دستی به رویش کشیدم و خداروشکر خشک بود
تا رویش نشستم و استارت زدم حس کردم صدای کرکره بلند شد
داشت کرکره را پایین می داد؟!
به گاز موتور فشاری دادم و سمت خروجی گاراژ چرخاندم
کرکره تا نصفه آمده بود
سر پایین بردم و از آن نصفه باز خارج شدم
دختر نبود!
ابلیس بود.
نگاهی موفقی به قیافه متعجب و دهان باز مانده اش کردم
_ بدرود خانوم زرنگ!
در را باز کردم و از خانه خارج شدم
چه کیفی می داد موتور سواری!
تازه داشتم معنی موتور سواری را می فهمیدم گرچه خودم موتور داشتم اما آن ابوقراضه حتی از دوچرخه ام کمتر بود.
گاز می دادم و باد محکم به سرو صورتم کوبیده می شد
داشتم کلانتری میرفتم آن هم با سرعت غیرمجاز!
مسیر چهل دقیقه را با سرعت زیاد و لایی کشیدن های هیجانی به یک ربع رسیدم
موتورم را به دکه نگهبانی ورودی کلانتری تحویل دادم و داخل شدم
تمام این مسیرهارا من آسفالت کرده بودم
اتاق سیاوش را بلد بودم برای همین بدون پرسیدن از کسی مستقیم به انتهای سالن دست چپ رفتم
دفتر سرگرد سیاوش مشکات
سرباز دم دفترش مرا می شناخت و جز سلام چیزی نگفت
تقه ای به در زدم و وارد شدم
_ آقا سیاهِ مش…؟
ناخودآگاه هرچه در دستم بود افتاد و سریع در را بستم
یک لحظه آنالیز کافی بود تا بفهمم نباید حتی یک ثانیه دیگر اینجا بمانم
قبل از آن که در باز شود راه خروج را پیش گرفتم و خودم را به موتور رساندم
سوئیچ!
سوئیچ از دستم افتاده بود
خودم را در دکه انداختم و لب زدم:
_ بگو هیچکیو ندیدی
سرباز خیره من بود
گفتم:
_ لطف میکنی
صدایش آمد:
_ قاسمی؟
سرباز جواب داد:
_ بله قربان؟
سهیل _ یه پسری که داره میدوعه ندیدی؟فک کنم رفت بیرون
قاسمی با صدای لرزانی گفت:
_ ن..ن..نه
جون بکنی الهی!
نفهمیدم چرا سکوت شد؟!
با کشیدن شدن در ناخن هایم شکست
چون در را با ناخن هایم بسته نگه داشته بودم
قبل از اینکه خودش را ببینم دستش به پشت یقه چسبید و کشید
عین اسیری که گیر بعثی بود مرا سمت دفتر سیاوش برد
ای مرده شور هر دویشان باهم ببرند چرا هی جا به جا میشدند؟
در اتاق را محکم بست و قفل کرد
یقه ام را صاف کردم و گردنم را ماساژ دادم
غرید:
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟
حیف که توان مشت کوبیدن در دهانش را نداشتم
در واقع نسبت نزدیکمان بدجور دستانم را بسته بود!
لبخندی زدم و خیره به صندلی خالی سیاوش گفتم :
_ چون اومدم ستاره بیایم
رو به ادامه دادم:
_ با تو کاری ندارم
پوزخندی زد و دستانش را در پشت کمرش قفل کرد و جوابم را داد:
_ محض اطلاعت اگه یکی بخواد وارد تیم بشه باید انجمن تیم اجازه بدم شاید بخوای بدونی یکیش منم
الان که چی ؟
قدرتش را به رخم کشید؟
خواست ثابت کند که من بیخود تلاش میکنم
من اهل کم آوردن نبودم !
_ نظر سرهنگو جلب کنم تو هیچی نیستی داداشم
جهت بیشتر سوزاندن گفتم:
_ جناب سروان سهیل رادمنش
خوبه یه داداش بدبخت داشتی که بعد از انداختنش تو زندان به عنوان تشویقی سرگرد شدی
سهیل _ کاوه دهنتو ببندا
داد زد و متقابل صدایم را تا ته بالا بردم:
_ چیه انتظار نداشتی؟
بعد من دیگه چیا بهت دادن؟
واسه هم در به در دنبالم بودی دیگه جز اینه؟
تقویم روی میز را برداشت و پرت کرد
در باز شد و سیاوش مات و مبهوت وارد اتاق شد
سیاوش _ اینجا جنگه؟
خیییییلی زیبا نوشتی عالیییی بود پارت خیلی زیباییییه خدا به داد هرکی همچین نرگسی تو خونش هست اصلا پیر نمیشه باش😂😂😂😂فقط این دو تا دادشو🤣🤣🤣وای خدا وقتی گرفتش بیچاره سربازه هنگ کرد خیلی قشنگ دیالگو ها رو به واقعیت کشیدی تمام اتفاقاتو لمس کردم احسنت برتو 👌👌👌🥰🥰🥰
ممنون عزیزدلم😍❤
معلومه هیچکی با منپیر نمیشه 😌💅
حالا اون تیکه رو من خیلی خیلی گسترش ندادم اینجوریه که سرباز با چشاش به پایین میز اشاره میکنه و سهیل میفهمه🤣🤣🤣
قاسمی آدم فروش😂🖐🏻
احسنت بر تو که رمان میخونی انتخاب این رمان حسن سلیقه شماست😍🥰
فدات قلبم
البته صد البته 🤣🤣
ای کاش گسترش میدان ومینوشتیش خیلی قشنگ تر میشد😃😄
ممنون دوست عزیز 🥰🥰🥰😍😍😍
دفعه بعدی😂
نایسسس👌عالی نوشتی عزیزم خداقوت
مود نرگسو دوس دارم ، هرچند که تو زندگی عادی یکی لنگه اشو دارم😂
Thank you very much my Friend 😍
کی؟منو که نمیگی؟🤣🤣🤣
خسته نباشی گلم
زیبا و دلنشین❤️
ممنون عزیزم 😍
دکولته قرمز🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خیلی خوب بود خداقوت
دکولته یا دکلته؟
زنگ جذابی انتخاب کردم نه؟🤣
واسه آرکا سفارش میدم🤣🤣🤣🤣🤣
ممنون عزیزممم🫂
نمیدونم همینجوری نوشتم😅
اوووف به آرکا خیلی میاد🤣🤣
چقدر با اومدن کاوه از زندان و حضورش توی خونواده واقعیش داستان جذاب و شیرینتر شده. همه چیز تازگی داره😄 انگار ما هم همراه کاوه داریم عقدههاش رو تجربه میکنیم.(متاسفم لفظ دیگهای برای عقده به ذهنم نرسید😂)
نرگس که همزادته😂
بچه کجا عقده ایه فقط ندیده😂😂😂
من خودمم به اتاقش حسودیم میشه 🤣
نرگس خوده منه فداش بشم قربونش بشم😎💅
فقط سهیل چند سالشه که سرگرد شده؟ من واسه رمانم رفتم یه تحقیق کوچولو کردم فهمیدم ارتقای درجه هر چهار سال رخ میده. بعد بخوایم حساب کنیم کسی بخواد سرگرد بشه حدوداً باید حولوحوشِ چهل، چهل و دو سال باشه
۲۸سالشه
ترفیع درجه خورده به سرگردی چون کارشون خوب انجام دادن دستگیری کیارش و کیانوش و کوروش و شیخ و متین و کاوه و…به عهده تیمی بوده که سرپرستاش سیاوش و سهیل بودن باز سرپرست همه اینا از جمله سیا و سهیل سرگرده