نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۹

4.8
(23)

هرچه کانالای تلویزیون را بالا پایین کردم هیچی نداشت

بیخیال کنترل را روی میز پر آشغال جلویم انداختم و دراز کشیدم

پدرمم که انگار بعد از کشیدن مواد شارژ شده بود داشت ناهار درست می کرد

گوشی ام زنگ خورد
جواب دادم

_ بله ؟

متین _ بیا منو قورت بده چه طرز حرف زدنه؟

_ کارت ؟

متین _ دلتنگی

_ خداحافظ

متین _ زهرمار قط نکن این کیا مسته جنسات آمادس بیام ببرم؟

_ آره آمادس

متین‌_ الان میام

قطع کردم و بلند شدم که پدرم از آشپزخانه بیرون آمد

بابا _ کجا ؟

_ برمیگردم

از خانه بیرون زدم و رفتم سمت خانه متروکه ته کوچه

چند سالی بود که جنس هارا آنجا دفن میکردم

دور و برم را نگاه کردم
کسی نبود

در را باز کردم و داخل شدم

آجرهای نصفه و نیمه را درآوردم
دستم را داخل بردم و بسته پلاستیک پیچ شده را بیرون آوردم

گوشی ام را درآوردم و به متین زنگ زدم

_ چقدر میخواد؟

متین _ پودر کردی ؟

_ نه

متین _ یه بسته ۸۰گرمی با دوتا ۳۰ گرمی

_ اووو چه خبره؟

متین _ مشتریش توپه نگا آدرسشو میفرستم واست

_ تو بیا من حال ندارم

متین _ غلط نکن دیگه عزیزم اسنپ بگیر برو واست فرستادم

_ تو روحت

متین _ پاشا اون ساکو برداشته پولاشو به تومن واست زده حسابت

_ باشه

قطع کردم و دنبال شماره حساب نسترن گشتم
پول لباس هارا واریز کردم براش

بسته هارا را تو کیف گذاشتم و بقیه را داخل دیوار گذاشتم

بعد از چیدن آجر ها از خانه بیرون زدم

پیاده تا سر خیابان رفتم و تاکسی گرفتم

راننده _ مقصد؟

_ نیاوران …

راننده _ از اینجا تا اونجا زیاد در میاد

_ اشکال نداره

مرد کچلی بود کچل که نه دور سرش مو داشت اما وسطش نه
در حالی که سیگار می کشید رانندگی هم می کرد

نگاهم را از روی راننده برداشتم و به بیرون دادم

پسرهایی که شیفت ظهر بودند و تعطیل شده بودند
یک زمانی من هم بچه مدرسه ای بودم
اما کسی دنبالم نیامد
فقط همان اول مادرم چندباری مرا رساند تا مسیر را یاد بگیرم
چه منت هایی که بخاطر خرج تحصیلم گوش نکردم
آخرش هم پایه دوازدهم را نرفتم
خب پولی نبود
میدانستم کنکور نمی توانم پس مدرسه رفتن بدرد نمی‌خورد
از آن گذشته مرا چه به دانشگاه ؟

راننده _ آی پسر

_ بله؟

راننده _ غرقی ها رسیدیم

نگاهی به اطراف انداختم
راست می‌گفت کی رسیدیم ؟
کرایه را حساب کردم و پیاده شدم

دم در رستوران کیانوش نشسته بود

سمتش حرکت کردم و جلویش ایستادم
سرش را بالا آورد

کیانوش _ جانم؟

_ دوربین بالا سرته

کیانوش _ خاموش کردم

_ باز کن کیف رو

کیانوش _ چقد؟

_ ۱۱۰ گرم

کیف را باز کردم نگاهی به اطراف انداختم

زیپ لباسم را کشیدم و دکمه هایم را باز کردم

بسته را سریع داخل کیف انداختم و رفتم

دکمه هارا بستم و وارد رستوران شدم

روی صندلی نشستم

کیانوش از مقابلم گذشت و چند میز‌ آن طرف تر نشست

گارسون که کنار میز ایستاد فقط نگاهش کردم

گارسون _ چی میل دارین؟

_ آها

منو را باز کردم و بی توجه به غذاها خیره قیمت ها شدم

_ غذاهاتون تو دیگ طلا درست میکنین یا نمکش از نقره اس؟

گارسون _ چطور مگه؟

_ ۷۰۰…۸۰۰…۶۵۰…۵۸۰…

گارسون _ مواد غذایی گرونه

_ اینجا رستوران ماهان نیس؟

گارسون _ خیر

_ ینی من اشتباه اومدم ؟ چه عجیب!

بلند شدم و بعد از خداحافظی از رستوران خارج شدم

هنوز نصف مسیر را رفتم که باران شروع به باریدن کرد و سر تا پایم را شست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

قشنگ بود یعنی جوری نوشتی که واسه اولین بار دلم برای کاوه سوخت معلومه گذشته سختی داشته که حالا کارش شده این…😔 فقط آخرش از زرنگیش خوشم اومد پسره دیوونه😂

مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم
چقدر خوب شد ببین دیالوگ ها فاصله دادی

𝐸 𝒹𝒶
1 سال قبل

من رو کاوه بشدت کراشم و اصلاا برام مهم نیس که خلافه😌
خسته نباشی گشنگم
با حمایتت خوشحالم میکنی؟ 🥲💚

Shabgard
Shabgard
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
8 ماه قبل

کراش جیگررر صگ اخلاقققق😍😍😍😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x