رمان گسلایت پارت 1
گسلایت چیست؟ Gaslight
یک شگرد نیرنگ بازانه است به این صورت که کسی شما را می رنجاند سپس قانعتان میکندکه تقصیر خودتان بوده است بدین ترتیب کاری میکند تا نه تنها در پی احقاق حق خود بر نیاید بلکه به عقل خودتان نیز شک میکنید
نویسنده :تارا فرهادی
قلم اول
♡گسلایت پارت 1♡
فلش بک ❤️
صدای ضجه هایش دل دشمن را هم آب میکرد جیغ میزد فریاد میکشید هر کسی میدیدتش با ترحم و دلسوزی چیزی بهش میگفت و میرفت انگار نمی شنوید گوش هایش چیزی به جز حرف های عاشقانهی نیما را نمی شنوید با خودش زیر لب میگفت احمق زود باورچطور تونستی باورش کنی عین دیوانه ها جواب سوال هایش را خودش جواب میداد خودش بهم گفت بدون من زندگی براش مثل مرگ میمونه خودش بهم گفت نفسم به نفست بنده منه لعنتی:همه رو باور کردم اون الان کجاست تو الان کجایی؟!اون حتما الان با عشقش به مقصد پاریسه ولی من!!؟من کجام؟!هع تو این بارون عین دیونه ها دارم با خودم حرف میزنم
باران که شدی مپرس این خانهی کیست
سقف حرم و مسجد و میخانه یکی است باران که شدی پیالهها را نشمار …
جام قدح و کاسه و پیمانه یکی است
“مولوی ”
حال❤️
باران میبارید هنگامی که باران میبارید خاطرات تلخ و شیرین زندگی اش به مغزش هجوم می آوردند و مانند یک سیلی به صورتش کوبیده میشدند
تلخ مانند نجواهای عاشقانهی نیما زیر گوشش در باران
شیرین مانند وقتی که باران میبارید و با بهترین دوستش ترانه از ذوق و شوق باران عینه بچه های دو ساله با صدای بلند شعر باران را میخواندند به یاد آن زمان با صدای بغض آلودی زیر لب زمزمه کرد…
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان
کودکی دو ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
میدویدم همچو آهو
میپریدم از سر جو
دور میگشتم ز خانه
خیلی وقت بود حتی دیگر باران را هم دوست نداشت وقتی که میبارید چشمان او هم بارانی میشد
اشک هایش بی مهابا مانند قطره ی بارانی روی گونه هایش ریختند مانند این سه سالی که هر روزش گریه بود خیلی وقت بود از ترانه خبری نداشت ترانه ای که دست کمی از یک خواهر برایش نبود و با رفتار های پرخاشگرانهی خود او را از خودش دور کرد حدود یک سال اول ترانه هر روز پشت در اتاق قفل کردهاش مینشست و با او حرف میزد و دلداری اش میداد ولی در آن زمان به قدری حالش بد بود که ترانه ام را نمیخواست در این سه سال به قدری تغییر کرده بود که خودش هم خودش را نمیشناخت دیگر خبری از آن دختر مهربان و دلسوزی که آزارش حتی به یک مورچه هم نمی رسيد نبود اکنون آزارش به همهی اطرافیانش میرسید دیگر خبری از آن دختری که یک روز نمازش غدا نمیشد نبود اما حال شده بود دختری از جنس و قلب سنگی نسبت به همه کس به جز خانوادهاش در این سه سال هر روزش شده بود انتقام از نیما میدانست که یک روز با عسل جانش یا در اصل همسرش به ایران بر میگردد. گل روزهای این سه سال لعنتی که هر روزش گریه بود همراه با انتقام و امروز روزش رسیده بود…
با صدای مادرش اشک هایش را به سرعت پاک کرد در اتاقش با شدت باز میشود و مثل همیشه جمله چند سالی اش را حواله ام میکند وااای از دست تو بچه تو آخرش منو سکته میدی باران مهمانها الان میرسن تو نشستی جلو آیینه تو خیالاتت غرقی
من :چشم مادر من چند لحظه صبر کن الان با هم میریم پایین اگه کاری هست کمکت کنم
مامان : لازم نکرده چشم سفید خودت میدونی همه کارها کردم حالا اینو بگو منم بگم وای باران خانم میخواد کمک کنه با خنده میگویم باشه اصن حالا یه بلوفی زدیم تو باید ضایعمون کنی آخه مادر من
باز که تو منو به حرف گرفتی ور پریدی بلند شو ببینم
من: عه مامان مگه من چن تا لقب دارم یکی چشم سفید یکی ور پریده دیگه بعدشم القاب حیوانات بهم بدی تکمیله ممنونت میشم جوابی به من نمیدهد و پشت چشمی نازک میکند از روی صندلی جلوی آیینه بلند میشوم و روسری نباتی رنگم را مرتب میکنم یک شومیز سفید با ربان های مشکی و دامن مشکی و روسری نباتی با صندل های ۵ ثانتی همرنگ روسری ام پوشیدم و آرایش ملیح نباتی رنگی روی صورتم نقش بسته است
انگار که مامان با بلند شدنم توجهش به چیزی جلب شده باشد از نوک پا تا فرق سرم را با چشمان تیزبینش رصد میکند و میگوید هزار ماشالله مادر چه عجب بعد این همه سال به خودت رسیدی با دستپاچگی میگویم چه ربطی داره آخه مادر من نخواستم خانواده معتمدی مثل همه بگن چرا قیافش انقد افسرده است
مامان: همه غلط کردن با خانواده معتمدی تو چه به خودت برسی چه نرسی چه آرایش کنی چه نکنی همون دختر خوشگل چشم جنگلی خودمی لبخندی به صورت مهربانش میزنم و با صدای آف آف خانه به خودمان استرس در جان و تنم رخنه کرده میکند صدای مامان بلند میشود وای باران مادر زود باش بریم برای خوش آمد گویی.
با مادر به بیرون میروم و صدای بسته شدن در اتاقم برابر میشود با شروع انتقامم…
رمان گسلایت پارت ۲
با پاهای لرزان همراه با مادر از پله ها پایین میروم پدر میگوید کجاید شما دوتا زشته پشت در موندن بنده خدا ها و به سرعت در را باز میکند اول آقای معتمدی مهربان وارد میشود کاش نیما هم کمی از مردانگی پدرش را به ارث برده بود بعد هم خانم معتمدی یا همان مریم بانو که من و مادر صدایش میزدیم با لبخندی که جزو جدا نشدنی از صورتش بود وارد میشود مشغول سلام و احوال پرسی با آقای معتمدی و روبوسی با مریم بانو هستم انتظار دارم بعدش نیما و عسل را ببینم ولی به جایش نازنین خوش خواهر بزرگترش را میبینم همراه با دختر ۳ ساله مانند خودش زیبا را میبینم که با آن چشمان آبی درشتش را و موهای فرش به من زل زده است بوسه ای به صورت نرم و لطیفش میزنم و بعد هم منتظر نیما عسل هستم که با تعجب فقط خود نامردش را میبینم احساس هایی مانند ترس و دلهره اضطراب ،حالت تهوع به دلم چنگ میزند بغض میکنم به سرعت قورتش میدهم مانند این چند وقت که سعی میکنم بغض هایم تبدیل به اشک نشونددلتنگی ام را قورت میدهم آغوش گرم مردانه اش را قورت میدهم ولی یک چیز در این میان سر جایه خودش نیست آن چشمان عسلی اش که به من ذل زده انگاری که بغض دارد همین…
(من یه توضیح کوچیکی در مورد پارت ۲ بدم برای این گذاشتم چون من از پارت اول تا بالای پارت ۲ فرستادم ادمین گفت کمه برای همین تاییدش نکرد به نظرتون کم بود؟ خلاصه که دلیل پارت ۲ این موضوع بود
🦋خوب خوب برسیم به خودم من تارا فرهادی ام ۱۵ سالمه این رمان قلم اولمه امیدوارم دوسش داشته باشید نظراتتون رو برام کامنت کنید که انرژی بگیرم بریم پارت بعدی❤️🦋)
عالی بود عزیزم قلم روون و زیبایی داری داستانت خیلی به دلم نشست با این سن کمت واقعا آفرین میگم بهت همینجور پرقدرت ادامه بده جای پیشرفت بیشتر از اینم تو قلمت هست
اندازه این پارت هم خوب و متوسط بود ، موفق باشی نویسنده جون😊💓
خیلی قشنگ بود تارا جون
عالی بود تارا جون♥️😘
هنوز شروع نشده میخوام نیما رو خفه کنم😂🤦♀️
ستی عفریته ، خوشگله . با اجازه کیییی ستی خوشگله یکی دیگه شدی هاا🤣🤣؟
باید جواب پس بدی بیشعور🤣🤣
والا من خودم در جریان نیستم ک😂😂😂
فک کنم کلا ستی خوشگله سایتم😂😂🤦♀️
این در اثر علاف بودن زیادن من تو سایته🤣🤣
گودرت🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
علاف های سایت اعلام حضور کنید🤣🤣
هییی تا قبل اینکه من بگم تعدادمون زیاد بودااا
حالا تا من گفتم همه ساکت شدن هیییی واقعا هی🤣🤣🤪
من این چند روزه خیلی درگیرم وگرنه جزو علاف ترین هام😂😂😂
اخ جون😂😂😂