نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۱۱

4.4
(9)

با سری افتاده سلام داد، شاید چون شرم داشت از این‌که کسی او را بشناسد. فنجان‌های چای را اول از همه جلوی حسام گذاشت و قبل از این‌که برود پرسید:

– امری با من ندارین قربان؟

حسام یک نگاه گوشه چشمی به دخترک که به جان لبش افتاده بود کرد و برای مرد سر بالا انداخت.

– نه مش‌صفر، می‌تونی بری.

بعد از رفتنش، حسام فنجان چای داغ را به لبش نزدیک کرد و کلوچه‌ای از داخل ظرف برداشت.

– بخور، سوغات بوشهره.

با تعجب نگاهش را از او، که داغ چایش را می‌نوشید گرفت و به کلوچه‌های سنتی داخل ظرف بلورین داد. تپش‌های قلبش نامنظم شده بودند.

بی‌اختیار بغض کرد. آخر با چه عقل و منطقی به بازار آمده بود و حالا پیش روی حسام فلاح نشسته بود؟! در دل جواب خودش را داد:

«این‌طوری همه‌ی حرف‌های امیرعلی به حقیقت می‌پیونده.»

چه توفیری داشت؟ حتی اگر هم با حسام ازدواج نکند، بار آن تهمت روی شانه‌هایش زیادی سنگین بود.

حسام استکان خالی از چایش را روی میز گذاشت و دور لبش را پاک کرد. این ماه‌بانوی ساکت و گرفته برایش غریب بود، چه شد آن دخترک تخس و حاضر‌جواب؟!

هر دو آرنجش را به میز چسباند و سر حرف را باز کرد:
– گفتی اومدی باهام صحبت کنی، خب می‌شنوم.

دستش را دور فنجان شیشه‌ای حلقه کرد و با خود فکر کرد قرار بود چه حرف‌هایی بزند؟

«اَه دختره‌ی گیج! احمق نباش.»

این روزها بی‌حواسی، چون سایه‌های تاریک دم‌پرش می‌چرخید. حسام کم‌حوصله و اخم‌آلود دست به شقیقه‌اش کشید و به صندلی چرم مشکی ریاستش تکیه داد.

– اومدی فقط سکوت کنی؟ خانواده‌ات خبر دارن پیش من اومدی؟

نگاهش به چشمان توبیخ‌گرش گره خورد و اخم محوی پیشانی‌اش را چین داد.

– نه!

ابرویش بالا رفت، خودش را کمی جلو کشید.
– نه؟

سکوتش را که دید، چشم تنگ کرد. این دختر می‌خواست چه بگوید؟

– ماه‌بانو، میگی واسه چی اومدی یا نه؟

از اینکه او را به اسم صدا زد خوشش نیامد؛ اما دیگر سکوت جایز نبود، مرگ یک بار، شیون هم یک بار!

پلک بست و در دل چند بار جمله‌ها را در سرش مرتب کرد. اضطراب در تمام سلوهای تنش رخنه کرده بود. ناگهان بدون هیچ فکری، بی‌مقدمه‌ لب گشود و در یک لحظه گفت:

– می‌خوام باهات ازدواج کنم.

***

وقتی که به خانه برگشت شب شده بود. دو ساعتی بود که در امام‌زاده با خدا خلوت کرده بود و از خاطر سرنوشت ناکوکش می‌گریست.

هنوز چهره‌ی شوکه‌ی حسام بعد از گفتن آن جمله ، پیش چشمانش رژه می‌رفت. فکر نمی‌کرد چنین واکنشی از خود نشان دهد.

مطمئن شد که در زمان عصبانیت کسی به اندازه‌ی او ترسناک‌ نمی‌شود. مثل یک گرگ درنده نگاهش می‌کرد. صدایش در گوشش زنگ می‌زد. می‌گفت: «از دختری مثل تو انتظار نداشتم بیای و همچین حرفی تحویلم بدی.»

دختره‌ی بی‌عقل خطابش کرده بود و بعدش هم با هزار ضرب و زور در آن هوای طوفانی از حجره بیرونش کرد.

گیج بود و منگ. مگر حسام دوست نداشت با او ازدواج کند؟ پس چرا؟! به خانه که رسید یکی‌یکی باید به همه جواب پس می‌داد. اول از همه مهران، مثل ببر زخمی جلوی راهش سبز شد.

– می‌موندی نصفه‌شب می‌اومدی! یه نگاه به ساعت کردی؟

با چشمان بی‌فروغ و ماتش به عقربه‌های ساعت مچی چرم سفید مردانه‌اش، که انگشت اشاره به سمتش گرفته بود نگاه انداخت، هشت شب بود.

وسط‌ پله‌ها پاهایش خشک شدند. مادرش چارقد به سر تا جلوی ایوان آمد و ملامت‌آمیز نگاهش کرد.

– جواب حاج‌بابات رو باید خودت بدی. مهران کاریش نداشته باش.

ضعف داشت. در گلویش انگار خار گذاشته بودند. همه چیزش را باخته بود، یک طرف امیرعلی دیگر به او اعتماد نداشت و حال از چشم حسام هم افتاده بود. شده بود سکه‌ی بی‌ارزشی که در بازار قیمت نداشت.

هوای گرم داخل خانه بدنش را به لرزش انداخت؛ دندان‌هایش چیلیک‌چیلیک صدا می‌دادند.

پدر در حال سجده بود. فرصت خوبی بود که خودش را در اتاق بچپاند؛ اما نه رمقی در جان داشت و نه حوصله‌ای برای فرار.

از روی درب سر خورد و روی فرش زانوهایش را در بغل گرفت. مادرش بین سالن و آشپزخانه در رفت‌وآمد بود و هر چند ثانیه یک‌بار به او نگاه می‌کرد و با تاسف سر تکان می‌داد.

– پاشو لباس‌هات رو عوض کن. آدم باید بی‌عقل باشه که توی این بارون بیرون بزنه.

بی‌عقل؟ اگر عقل داشت که مثل دختران خیابانی چشم در چشم حسام نمی‌شد و با پررویی از او درخواست نمی‌کرد که شب چهارشنبه با خانواده به خانه‌‌ی آن‌ها بیاید.

هنوز تحقیر نگاهش جگرش را آتش می‌زد.
«لعنت به تو امیر! باعث و بانی این خفت فقط تویی.»

حاج‌طاهر سلام داد و از روی سجاده برخاست. نگاه گذرایی به چهره‌ی رنگ باخته‌ی دخترکش انداخت و لا اله الا الله‌ گویان دست بر زانو گرفت و ایستاد.

این سکوت پدر چه معنی داشت؟ دیگر آغوش بزرگش برای او جا نبود. شاید او هم فهمیده بود که دیگر ماه‌بانو کوچولویش خط قرمزها را دور زده و آن دختر فهمیده و عاقلش نیست.

مهران با همان اخم‌های درهمش وارد هال شد. تیشرت ساده‌ی مشکی و شلوار گرم‌کن قهوه‌ای با خط‌های کرمی به تن داشت. وقتی خواهرش را در آن وضعیت دید نگاه خاکستری‌اش به سرزنش نشست.

– ماه‌بانو، بلند شو بیا سر سفره، امروز به اندازه‌ی کافی چوب‌خطتت پر شده.

دست برد و خیسی صورتش را گرفت. پدر در راس سفره نشسته بود. خوب می‌دانست از این‌که یک نفر از اعضای خانواده دیر سر غذا حاضر شود خوشش نمی‌آمد. بالاجبار از جایش بلند شد و راه اتاقش را در پیش گرفت.

حتی خودش هم رغبت نمی‌‌کرد که در آینه به چهره‌اش نگاه کند؛ گونه‌هایش آب رفته بود و صورت اصلاح نشده‌ و ابروهایی که حالا پیوسته شده بودند در ذوق می‌زد.

لباس‌های چروک و کثیفش را درون سبد رخت چرک‌ها انداخت و بلیز و شلوار دخترانه‌ی آبی کاربنی پوشید. موهایی که از فرط شانه نزدن گره خورده بود را همان‌طور بی‌رحمانه بالای سرش محکم بست.

مادر یک غذای شمالی درست کرده بود، انارویج! غذای محبوبش که با زیتون‌پرورده عالمی داشت. در سکوت مشغول خوردن شام بودند. هر چه می‌گذشت نمی‌دانست چرا غذایش تمام نمی‌شد!

سر دلش سنگینی می‌کرد و فقط با قاشق و چنگال بازی می‌کرد. بعد از تمام شدن شام اجازه نداد مادرش کاری کند و خودش ظرف‌ها را شست.

بیرون از آشپزخانه، سه نفر به انتظار توضیح از جانبش بودند. دوست نداشت خودش را در اتاق حبس کند، چون آن‌وقت فکر و خیال مثل موریانه به مغزش حمله می‌کردند و او عاجز از نابود کردنشان می‌ماند.

با دستانی لرزان سه فنجان چای ریخت. از بس استرس داشت که چای به گوشه و کنار سینی ریخته میشد تا خود فنجان! کنارش حلوا و خرمایی که همیشه در خانه‌شان مهیا بود گذاشت و روانه‌ی سالن شد.

با ورودش، پدر چشم از تلویزیون و سریالی که همیشه با هم به تماشایش می‌نشستند گرفت و به او داد. طلعت‌‌خانم در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها، از بالای عینک نگاهی به دخترک که در دهانه‌ی آشپزخانه ایستاده بود کرد و گفت:

– بشین، چرا وایسادی؟

انگار منتظر کسب اجازه بود، لب گزید و کنار مادرش روی مبل‌ سه‌ نفره نشست و سینی را وسط میز عسلی گذاشت. سکوت سنگینی میانشان حکم‌فرما بود.

تیتراژ پایانی سریال به استرسش بیشتر دامن زد. پدر تلویزیون را خاموش کرد، فنجان چای را برداشت و بدون هیچ نرمشی به صورت ماه‌بانو چشم دوخت.

– امروز عصر کجا رفتی؟

طلعت خانم دست از کار کشید و با دلهره به دخترکش چشم دوخت. چه جوابی داشت؟
اشکش جوشید. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:

– رفته بودم بازار، دلم گرفته بود.

دروغ که نگفته بود، رفته بود بازار. مهران رو به صفحه‌ی روشن موبایلش نیشخند زد.

– تا هشت شب تنها توی بازار؟!

با تای ابروهای بالا زده‌اش سر بالا گرفت و اضافه کرد:

– خرید هم که نکردی!

برادرش خوب می‌دانست که محال بود به بازار برود و دست خالی برگردد. مستاصل نگاهش را به صورت جدی پدرش دوخت.

– حاج‌بابا… من… .

آخ که حرف زدن در این شرایط دشوار بود، آن هم درباره‌ی چنین موضوع تکراری که بارها پیش روی پدرش گردن کج کرده بود.

حاج‌طاهر این بار نگاهش آرام‌تر شد، می‌خواست بداند درد این دختر چیست که انگار تمامی ندارد. باقی‌مانده‌ی چایش را نوشید و دستی پشت لبش کشید.

– بگو، راحت باش.

کمی از تشنج درونی‌اش کاسته شد. قولنج انگشتانش را شکست.

– من… من… .

نفسی گرفت و چشم بست.
– جوابم به پسر حاج‌مستوفی منفیه.

امروز یک بار بی‌مقدمه حرف زده بود و آتش حسام دامنش را گرفت. این‌ دفعه چه میشد؟ جرعت کرد و لای پلک‌هایش را گشود که نگاهش به چهره‌ی برافروخته پدرش گره خورد.

مهران عصبی پایش را تکان می‌داد. یک نگاه به مادرش انداخت، خواهش و التماس را در چشمانش ریخت بلکه در این وضعیت کمکش کند.

طلعت‌خانم با دیدن نگاه دخترش دلش ریش شد، رو به شوهرش کرد و گفت:

– حاجی ما امروز صبح با هم حرف زدیم، بهتر نیست به حاج‌مستوفی بگید یه‌کم دست نگه داره؟

اخم، پیوندی بین ابروهای مرتب پدر افکند.

– یعنی چی خانم؟ مگه مسخره‌ی مان؟! خودت خوب می‌دونی که من از روی حرفم برنمی‌گردم.

بغض کرده از جایش برخاست.
– پس آینده‌ی من این وسط چی میشه؟
نمی‌تونید با زور من رو مجبور به کاری کنید.

مادرش آستین لباسش را کشید و با هشدار نامش را صدا زد:

– ماه‌بانو! مراقب حرف زدنت باش.

جو بدی بود. مهران دست بین موهای پرپشت خرمایی‌اش فرو کرد و پوفی کشید.

– بابا به نظر منم یه‌کم صبر بد نباشه، الان اوضاع روحی ماه‌بانو اصلاً خوب نیست.

حاج‌طاهر با این حرف، از خشم منفجر شد و به ضرب برخاست.

– شما همتون با هم برنامه‌ریزی کردین. چه صبری؟ اوضاع ماه‌بانو فقط با ازدواج با مجید درست میشه.

از قدم‌های پدرش که به او نزدیک میشد ترسید. راه فراری نداشت. سر به زیر گرفت. شانه‌هایش می‌لرزید و نفس‌هایش یکی در میان از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شد.

– می‌خوای دست نگه دارم که فرصت به علی بدم، هان؟ دختر من با حاج‌مستوفی صحبت‌هام رو کردم، تو رو، روی سرشون می‌ذارن. چرا لگد به بختت می‌زنی؟

این همه کشمکش جان در تنش نگذاشته بود، کم آورده دست بر سرش گرفت و روی مبل وا رفت.

– نه… نه! من با امیر ازدواج نمی‌کنم، با هیچ‌کَس ازدواج نمی‌کنم، نمی‌کنم.

آخرش را با جیغ کشید که گلویش به سوزش افتاد.
***

صبح زود زنگ زده بود؛ نمی‌دانست شماره‌اش را از کجا یافته است، شاید از حنانه. می‌گفت کار مهمی با او دارد و آدرس یک کافه را برایش فرستاد. مهلت جوابی هم به او نداد و تماس را قطع کرد.

دیشب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد، پدر شمشیر را از رو بسته بود. می‌گفت اگر بخواهد با آبرویش بازی کند دیگر دختری به اسم او ندارد. هر چقدر برایش توضیح داد که امیر را فراموش کرده و دیگر او را نمی‌خواهد قبول نکرد؛ ترسیده بود که مبادا فرار کند! برای همین کلید نجات را شوهر دادنش می‌دانست.

فقط دو روز فرصت داشت. ازدواج با مجید برایش مثل مرگ بود، هیچ جوره در کتش نمی‌رفت. باید کاری می‌کرد، این تنها راه ممکن بود. به پیامی که آدرس را داخلش نوشته بود نگاه انداخت و بعد سرش را بالا گرفت.

کافه‌ی آفتاب! نه چندان بزرگ؛ اما دنج بود. با ورودش نوای آرام بی‌کلام موسیقی سنتی، آرامش به وجودش تزریق کرد. فضای نیمه تاریک کافه این سوال را در ذهنش ایجاد کرد که چرا اسم آفتاب برایش برگزیده بودند؟! چه تناقضی!

بعد در دل گفت که حتماً نباید تمامی اسم‌ها به چیزی یا کسی ربط داشته باشند؛ مانند حسام که هیچ حُسنی از اسمش نبرده و ناخلف بار آمده بود.

چند میز‌ چوبی مربع شکل قهوه‌ای سوخته، دور تا دور کافه قرار داشت. محو نقش و نگارهای دیوار بود. چه هنرمندی که چنین غزلیات زیبای مولانا را روی دیوار، با خط خوشش نوشته بود.

چشمش که به حسام خورد باعث شد آن آسودگی خیال اندکی که در دلش جریان پیدا کرده بود ازبین برود و آشفتگی دوباره مهمانش شود.

همان‌طور که به سمتش قدم برداشت نگاه گذرایی به ظاهرش انداخت. تیپش نه آن‌قدر جلف بود و نه به سنگینی دیدار دیروز.

شلوار جین زغالی‌اش را با یک بلیز مردانه‌ی کرم که رویش پافر چرمی قهوه‌ای به تن داشت ست کرده بود.
موهای براق تافت زده‌ی سیاهش را رو به بالا مدل داده بود. نگاه خیره‌ی سنگینش از نوک پا تا فرق سرش می‌چرخید.

یک نگاه به خودش انداخت، تیپش زیادی ساده بود. مانتوی پشمی سفید که روی سی*ن*ه‌اش زیپ می‌خورد را با شال و شلوار آبی‌تیره پوشیده بود. هیچ شوقی برای رسیدن به خودش نداشت.

به زور مادرش صورتش را اصلاح کرده بود که در میهمانی پنجشنبه شب خوب به نظر برسد. تا نشست سرش را پایین انداخت، از آن روز به بعد شرمش میشد چشم در چشمش بدوزد.

به سلام ضعیفی اکتفا کرد که خودش هم به زور شنید. حسام در حالی که حواسش به دخترک بود دستی برای گارسون تکان داد و صدایش زد.

– داداش یه دو تا قهوه واسمون بیار.

با تعجب خواست چیزی بگوید که لبخند زد و خودش را کمی جلو کشید.

– قهوه‌های ترک اینجا بی‌نظیره، عاشقش میشی.

مات دندان‌های یک دست سفیدش ماند. هنوز این ملاقات برایش مرموز و کمی مشکوک به نظر می‌رسید. این حسامی که جلویش نشسته بود کجا و آن حسام دو روز پیش در حجره کجا!

با آوردن قهوه‌ها چانه‌اش جمع شد. حتی امیرعلی هم دوست نداشت. همان یک باری که سرخودانه برای خودشان سفارش داده بود و می‌خواست مثلاً کلاس بگذارد، برای هفت پشتش بس بود.

به گارسون سفارش داده بود که طرح قلب روی هر دو قهوه درست کند. هنوز عکسش را در موبایل خود داشت. برخلاف ظاهر زیبایش طعم تلخی داشت. امیرعلی هم به قیافه جمع شده‌‌اش می‌خندید و در حالی که در فنجانش شکر می‌ریخت می‌گفت:

«مگه مجبورت کردن دختر؟! خب همون چای خودمون چه اشکالی داره؟»

آهی از یادآوری‌ آن روز خوش از ته سی*ن*ه‌اش برخاست. نگاهش را از پشت پنجره‌ی قدی کافه، به باران تند و پاییزی که بی‌امان بغضش تمام نمی‌شد داد.

قرار بود تا ابد هر کجا که پا می‌گذارد به یاد امیرعلی و خاطراتش بیفتد؟ حسام قهوه‌ی نصفه‌اش را روی میز گذاشت و با دستمال، آب دور لبش را سرسری گرفت.

نگاهش به صورت بدون آرایش دخترک بود. قیافه‌ی افسانه‌ای نداشت که دل هر مردی برایش بلرزد؛ اما معصومیت خاصی داشت. لب و دهان کوچک و سیاهی چشمانش در کنار قوز بینی‌اش او را بانمک جلوه می‌داد. موهای فر خورده سیاهش از دو طرف شالش بیرون زده بود و صورت روشنش را قاب می‌گرفت.

دخترک سر برگرداند، که چشم در چشمش شد. این بار خجالت نکشید و اخم کرد.

– واسه چی خواستین من رو ببینید؟ اگه حرف مهمی ندارید بهتره برم تا دیرم نشده.

نگاه به قهوه‌ی دست نخورده‌اش انداخت و یک تای ابرویش را بالا داد. خوب بود که بعد از آن بچه‌بازی دو روز پیش غرور خودش را حفظ کرده بود. پوزخند زد و انگشت شصت و اشاره‌اش را به گوشه‌ی لبش‌ کشید.

– هنوز هم سر حرفت هستی؟

از این حرف جا خورد. آن‌قدرها گیج نبود که نفهمد از چه صحبت می‌کند. هول‌کرده نگاه دزدید و به زوج جوانی که پشت میز بغلی نشسته بودند خیره شد. نگاه عاشقانه مرد از همین‌جا هم معلوم بود. لبخند آن زن او را به یاد ماه‌بانوی گذشته می‌انداخت‌.

– ماه‌بانو با توام.

به سختی نگاه از آن دو گرفت. گذشته تمام شده بود. به حسامی که منتظر به او چشم دوخته بود خیره شد. حالا او در مقابل این مرد نشسته بود. دنیا چقدر عجیب می‌توانست باشد، چقدر.

حسام وقتی جوابی از او دریافت نکرد، خودش رشته‌ی کلام را به دست گرفت:

– تمام دیشب رو فکر کردم. خانواده‌ام از خیلی وقت پیش دلشون می‌خواست که من سر و سامون بگیرم؛ ولی زیر بار نمی‌رفتم… .

جرعه‌ای از باقی‌مانده‌ی قهوه‌اش را نوشید و گلویی تر کرد. او هم مثل مجسمه نگاهش می‌کرد.

– بهم حق بده که دیروز اون برخورد رو باهات کنم. نمی‌خوام تصمیم احمقانه و عجولانه‌ای بگیری.

به جان پوست دور ناخنش افتاد و لب گزید.
– من دختر بدی نیستم آقاحسام!

مهم بود که این مرد درباره‌اش چه فکری می‌کند؟ حسام چند ثانیه متعجب نگاهش کرد و بعد اخم کرد و با سوئیچش روی میز ضرب گرفت.

– حالیته می‌خوای چی کار کنی؟

حرصش گرفت. باید او هم یک حرفی می‌زد.
– بله که حالیمه. مگه خود شما مادرت رو نفرستادی که ازم خواستگاری کنند؟! چرا یه جور رفتار می‌کنی انگار..‌. .

صدای نسبتاً بلند دخترک آرامش و سکوت کافه را درهم شکست؛ چند نفر با کنجکاوی سر به سمتشان چرخاندند. کلافه و عصبی مشتش را گوشه‌ی لبش گذاشت و پلک باز و بسته کرد تا بر اعصابش مسلط شود.

– صدات رو بیار پایین، هیچ معلوم هست چته؟

سرش از درد تیر می‌کشید. این چند شب درست و حسابی نخوابیده بود. دل‌دل کرد از جایش بلند شود. گور بابای حرف امیر! اصلاً تا ابد مجرد می‌ماند و برای خودش کار می‌کرد، به کجای دنیا برمی‌خورد؟

صدای جدی و خشن حسام رشته‌ی افکارش را پاره کرد.
– نمی‌دونم مادرم چی گفته که فکر کردی عاشق سی*ن*ه‌چاکتم! روز و شب به فکر اینه زن بگیرم تا بلکه آرامش توی زندگیم داشته باشم.

انتظار این اعتراف صریح را نداشت، یعنی فقط به خاطر تشکیل زندگی به سمتش آمده بود؟ نفهمید ناراحتی‌اش را چه پیش‌بینی کرد که تنش نگاهش کمی خوابید و دست به ته‌ریشش کشید.

– امیرعلی رو می‌خوای چی کار کنی؟

سر پایین انداخت. بند کیفش را چسبید. لرزش صدایش را به سختی کنترل کرد، نمی‌دانست موفق بود یا نه.

– امیرعلی وجود نداره!

انگار با همین یک جمله کوتاه جان از تنش رفته باشد. سر که بالا آورد پوزخند حسام به برجکش خورد. آب دهانش را فرو داد.

– درسته بهش علاقه داشتم؛ اما… اما زندگی با اون راه به جایی نداره.

سکوت کرد و با خودش گفت: «چرا گفتم بهش علاقه داشتم؟ یعنی الان ندارم؟!»

ذهنش نه قاطع و محکمی به قلب زبان‌نفهمش گفت که در این لحظات خودش را گم و گور کند. حسام از حرف‌های دخترک، کم مانده بود شاخ دربیاورد! دست دور فنجانش حلقه کرد و کمی خودش را جلو کشید.

– انتظار داری باور کنم؟

این مرد تیز بود و مجاب کردنش سخت.

– امیرعلی از فرصت‌هاش استفاده نکرد. منم… منم که تا ابد نمی‌تونم به پاش بشینم! نمی‌تونم کنار مردی باشم که ندونم فردا زنده‌ست، یا نه.

بغض گلویش را به زور و زحمت فرو فرستاد و نگاهش را به نقطه‌ی نامعلومی داد.

– حاج‌بابام می‌خواد هر طور شده ازدواج کنم… .

نگاه پر آبش را نمی‌توانست از مرد مقابلش مخفی کند.
– من… من از پسر حاج‌مستوفی بدم میاد. نمی‌خوام… .

هق‌هق آرامش، اجازه نداد جمله‌اش را کامل کند. برایش مهم نبود که این مرد عجز و بیچارگی‌اش را ببیند. حسام نگاه از دخترک گرفت. دروغ چرا، دلش برای اولین بار به حالش می‌سوخت، در بد منگنه‌ای قرار گرفته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
مائده بالانی
2 ساعت قبل

خیلی قشنگ بود.
اینکه ماه بانو اون هم از یک خانواده سنتی یکدفعه بباد و از حسام بخواد باهاش ازدواج کنه یکم تابو شکنی بود.مطمئنا حسام هم شرط و شروطی داره

مائده بالانی
مائده بالانی
2 ساعت قبل

بچه ها من نمیتونم وارد اکانتم شم
چیکار کنم

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ساعت قبل

اره درست شدش

خواننده رمان
خواننده رمان
55 دقیقه قبل

حسام چرا به روی خودش نمیاره که مادرشو فرستاده وقت خواستگاری بگیرن متکبر😏

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x