رمان یادگارهای کبود پارت ۱۲
یکطرف دلخوش بود به آمدن امیرعلی و از آن طرف هم پافشاری خانوادهاش به ازدواج با مجید، دست او را از همه جا کوتاه کرده بود.
– اشکهات رو پاک کن، با گریه چیزی درست نمیشه.
آب بینیاش را بالا کشید و خیسی زیر چشمانش را پاک کرد. حسام نگاه زیرچشمی به دخترک انداخت. اخمهایش مانند قفل صندوقی بود که نمیدانست درونش چه رازی پنهان است.
– فکر نمیکردم تا این حد احمق باشی!
شاکی با چشمان ریز شده نگاهش کرد تا منظورش از این حرف را بفهمد. مغرورانه به صندلی تکیه داد و گوشهی لبش را به دندان گرفت.
– فکر کردی ازدواج الکیه؟ باید یادت باشه که با یه بله، قراره تا آخر عمر زندگیت رو در کنار من بگذرونی.
هوای کافه برایش تنگ شد. این حقیقت به خوبی برایش روشن بود؛ اما چاره چه بود؟! دستدست میکرد تا او را روی سفره عقد، کنار مجید بنشانند؟! حداقل حسام قابلتحملتر از او بود.
– من زیاد فرصت ندارم.
شاید در ظاهر یک دختر آویزان و پررو به حساب میآمد اما در دلش غوغایی بود. امیرعلی چطور توانست او را در این شرایط ول کند و ککش هم نگزد؟ یعنی یک ذره هم پیشش ارزش نداشت؟
«آخ ماهی! هنوز هم منتظرشی برگرده.»
قلب بیجنبهاش فریاد میکشید: «آره!» دلش میخواست از این کابوس طولانی بیدار شود و امیرعلی را با گلهای ریز عروس جلوی درب خانهشان ببیند.
«باران، ناگهانِ ابر است
اشک، ناگهانِ عشق
من، ناگهانِ تو
و تو از کنار این همه ناگهان، آهسته و آرام گذشتی.»
***
به خانه که برگشت، یکراست وارد اتاقش شد و در مقابل سوالهای مادرش لب از لب تکان نداد. درب را از داخل قفل کرد و سهکنج دیوار زانوهایش را در بغل گرفت.
اشکهای بیصدایش تبدیل به هقهق آرامی شدند. امروز آخرین روز عزاداری برای آن مرد بود. حرف آخر حسام هنوز در گوشش زنگ میزد. میگفت پس از این حق ندارد دیگر حتی به امیر فکر کند. گفته بود گذشته و تمام خاطرات را باید تا ابدیت به باد فراموشی بسپارد.
از یاد میبرد، میشد همانی که خودش گفت، کسی که به حسام خط داده بود! خبر که به گوشش میرسید او هم نابود میشد.
دلش میخواست حال آن موقعش را ببیند. کفش لجبازیاش را نمیخواست از پا دربیاورد، حتی شده به قیمت از دست دادن جوانی و خوشبختیاش.
***
با صدای زنگ خانه سریعتر از همه برخاست و پا در ایوان گذاشت. صندلهای مشکیاش را پوشید و درب حیاط را باز کرد. از دیدن حاجحسین، دست به سمت شالش برد تا از سرش نیفتد.
– خوش اومدین، بفرمایید.
مرد مهربان و شوخی بود. باید میگفت تهچهرهی حسام شبیه به پدرش است، فقط تنها فرقش، کمپشتی موهای حاجحسین بود که در اثر سن به آن دچار شده بود.
نفر بعدی ستارهخانم بود که از دیدن ماهبانو گل از گلش شکفت و مادرانه در آغوشش گرفت.
– خوبی دخترم؟ وای که چقدر زیبا شدی.
حنانه هم حضور داشت و نگران تماشایش میکرد که به اضطرابش بیشتر دامن زد. با دیدن حسام در آن کت و شلوار اسپرت طوسی لب گزید و از جلوی درب کنار رفت.
– خوش اومدین.
لبخند نزد، فقط گوشههای لبش کمی بالا رفت. اهل زن و زندگی داشتن نبود، الان هم اگر حضور داشت به اصرار خانوادهاش بود تا یک جور از دست امر و نهیشان نجات پیدا کند.
دسته گل را به دستش داد و خیلی سرد از کنارش گذشت. مات ماند. کمی بعد به خودش آمد و اخمهایش درهم رفت. شال از سرش مدام سر میخورد. در دل بر خودش لعنت فرستاد که حداقل یک چیز درست و درمان سرش میانداخت تا فرط و فرط مراقب افتادنش نباشد.
قیافهی اهل خانه با آن گل و جعبهی شیرینی دیدنی بود. مهران که یک بوهایی میبرد، مثل برج زهرمار با حسام سلام و علیک کرد و به او اشاره کرد که در سالن نباشد.
چشمغرهای برایش رفت و کنار مادر نشست. ستارهخانم با لبی خندان، چادر مجلسی گل درشتش را روی سرش مرتب کرد و بالای مبل، مابین شوهرش و حنانه جا گرفت.
– یادش بهخیر! اون قدیمها یه برو و بیایی بود. الانه دیگه همه چی فراموش شده.
طلعتخانم، لبخند ساختگی بر لب نشاند و سر تکان داد.
– درست میفرمایین. وقت نمیشه ستارهجان، وگرنه که ما هم دوست داریم رفتوآمد بیشتر باشه.
حاجطاهر، در حالی که انتظار این مهمانی یک دفعهای را نداشت؛ ظاهرش را عادی نشان داد و با خوشرویی، گرم خوشوبش با رفیق گرمابه و گلستانش شد.
حاجحسین فلاح مال و مکنت زیادی داشت و در بازار حرف اول تاجران پارچه را میزد؛ این شغل ریشه در آبا و اجدادشان داشت و امری موروثی بود که نسل به نسل انتقال پیدا کرده بود.
صحبتهای اولیه، حول محور بحثهای کسل کنندهای چون کار و اقتصاد و اوضاع مملکت میچرخید. برای چای ریختن به آشپزخانه رفت که صدای حاجحسین برای لحظهای جو سنگینی بین افراد حاضر در سالن ایجاد کرد.
– نیت از اومدن ما امشب، جز اینکه خواستم یه تجدید خاطرهای شه و دوباره دور هم جمع شیم، دلیل دیگهای هم داره.
دستهی قوری خالقرمزی، بین انگشتان کرختش لرزید. او داشت چه کار میکرد؟ عرق سرد روی پیشانیاش نشست. پدرش بود که کنجکاو پرسید:
– چه دلیلی حاجی؟ مشتاقم بدونم.
با آن زبان پرچرب و نرمش خوب بلد بود چه حرفی را چطور ادا کند؛ الحق که این مرد بازاری بود.
سینی چای را که به سالن برد، تمام نگاهها به سمتش کشیده شد. ستارهخانم لبخند پررنگی روی لبش نشست که او محو چالگونهی سمت راست صورتش شد.
– چه به موقع! زحمت کشیدی دخترم.
یک سینی حمل کردن مگر چقدر وزن داشت؟! دوست داشت هر چه زودتر این مراسم مسخره تمام شود. جلوی حسام سینی را گرفت، موقع برداشتن فنجان، نگاه عمیقی به صورت مضطرب دخترک انداخت که عرق از تیرهی کمرش سرازیر شد.
خودش را به آشپزخانه رساند و شیر ظرفشویی را باز کرد، چند مشت آب سرد حالش را جا آورد. سرش مثل بازار شام بود و دلش آشوب. انگار هر چه زمان میگذشت تازه سختی شرایط را درک میکرد. نمیفهمید چه گفتند و چه شد. ساعاتی در آنجا ماندند و او بیرون نیامد تا زمانی که عزم رفتن کردند.
چهرهی رنگ پریدهاش حسابی ضایع بود. از پشت پنجره نگاهش را به حیاط داد. میدید که پدرش در مقابل صحبتهای حاجحسین، لبخند میزند. مادرش با غرغر وارد خانه شد. در حالی که ظرفهای کثیف میوهخوری را برمیداشت گفت:
– حیف حاجحسین که همچین اولادی داره. حداقل اگه پسرش خوب بود یه چیزی. مردم چه اعتماد به نفسی دارند!
روی مبل وا رفت و سر پایین انداخت. حرفی برای گفتن نداشت، حرف و حدیث زیادی از ناخلف بودن حسام در بین مردم میچرخید؛ واقعیت یا بیراه، آن مرد با امیرعلی یا مجید فرقهای زیادی داشت.
مهران برزخی وارد سالن شد و انگار منتظر بود تا آنها بروند و حرصش را خالی کند.
– گول حرفهاشون رو نخورید ها! فقط میخوان پسرشون رو زن بدن تا از سرشون باز کنند. ماهبانو زیادی حیفه براش.
بغض کرده به برادرش نگریست. چه خبر داشت که خودش را قربانی کرده بود؟ پدر در جواب حرف مهران سر تکان داد و نگاهش را به دخترک ساکتش دوخت.
– کمحرفی! انگار زیاد هم از اومدنشون متعجب نشدی.
چیزی نگفت و نگاه دزدید. مهران که این روی مظلوم و آرام خواهرکش برایش عجیب بود، نیشخند زد و روی کاناپه ولو شد.
– چی شد؟ دیگه از داد و قالت خبری نیست که؟!
نگاهش را از گلهای سرخ قالی گرفت. شاید باید همین حالا حرفش را میزد و خلاص. یک نفس عمیق کشید و در دل فاتحهی خود را خواند.
– من جوابم مثبته!
اولش همه شوکه نگاهش کردند. مادرش رنگ صورتش شد مثل گچ دیوار! نرسیده به مبل، روی زمین وا رفت و ذکر یا فاطمهی زهرا زیر لبش جنبید. دستهی مبل در میان انگشتان پدرش فشرده شد.
زودتر از همه، مهران بود که به خودش آمد. یکجوری از روی مبل بلند شد که وحشت کرد و ناخودآگاه لبهای رژ زدهاش را گاز گرفت.
با چند قدم بلند و محکم نزدیکش شد و بالای سرش ایستاد. جرعت سر بالا گرفتن نداشت.
– یه بار دیگه این زری که زدی رو تکرار کن ببینم.
پلک بست. از اول هم میدانست کار سختی در پیش دارد، نباید به این زودی کم میآورد.
سعی کرد موقع حرف زدن صدایش نلرزد:
– هم… همون که گفتم… .
آب دهانش را قورت داد و نگاهش را به مشت گره کردهاش داد که از بس فشرده بود، خون روی پنجههای سفیدش را میتوانست ببیند.
– حس… حسام… مرد خوب… .
انگار مار افعی، نیش زهرآگینش را به جانش زد که لال شد. مهران بود که مثل ببر زخمی نعره میزد:
– خفه شو! خفه شو تا دهنت رو پر خون نکردم.
مادرش مابین انگشتش را گاز گرفت و به پایش کوبید.
– حیا کن دختر! اصلاً میفهمی داری چی میگی؟
این قائله باید همینجا ختم میشد، اگر ساکت میماند عروس مستوفیها میشد و دیگر کار تمام. خواست از جایش برخیزد که صدای بینرمش پدرش او را بیحرکت گذاشت.
– همینجا بمون ماهبانو.
نگاهش به چشمان گشاد شده از خشم پدر و سگرمههای درهمش سوق پیدا کرد. چانهی لرزانش را پنهان کرد و چند بار پلک زد تا اشکش فرو نریزد.
– شاید بگید خیلی پرروئم که همچین حرفی رو دارم جلوتون میزنم؛ اما… اما من از تصمیمم برنمیگردم حاجبابا.
مهران که مثل پدر نمیتوانست خوددار بماند، چشمانش را روی همه چیز میبست و برایش مهم نبود طرف مقابلش کیست.
از روی شال به موهایش چنگ زد که از درد جیغش به هوا رفت.
– تو غلط میکنی دخترهی پِتیاره! از کی تا حالا سرخود شدی؟ مثل اینکه حسام رو نمیشناسی! میدونی زندگی با اون چه عواقبی برات داره؟ اصلاً تویی که تا دیروز اسم امیرعلی زیر زبونت بود، چطور شده میخوای به حسام بله بدی، هان؟!
تا به اکنون اینقدر برادرش را عصبانی ندیده بود. پدرش پیش آمد و او را از چنگال دست مهران نجات داد.
– بسه دیگه، تمومش کنید. هنوز نمردم که دست روی خواهرت بلند کنی.
ریشه موهایش از درد تیر میکشید. بیصدا هقهق سر داد. مهران چشمغرهای حوالهاش کرد و رو به حاجبابا گفت:
– آخه پدر من، این دختره عقلش رو از دست داده، نمیفهمه داره چی میگه. خانوم فکر کرده به چه کسی هم میخواد بله بده… .
با مسخرگی ادامه داد:
– حسام فلاح!
خواست جیغ بکشد و بگوید: «همین شماهایی که حالا آیندهی من بخت برگشته براتون مهم شده، باعث شدین تن به این ازدواج اجباری بدم»
وگرنه جای حسام باید امیر در خانهشان مینشست و از دستش چای میگرفت.
پدرش غرق در فکر دوباره روی مبل نشست و شقیقهاش را چند بار بین دو انگشتش مالید. مهران تیشه گرفته بود دستش و دست از طعنه زدن برنمیداشت:
– خواهر ما رو باش! بابا ایول، زدی روی دست آفتابپرست! چه سریع رنگ عوض کردی.
ذهن آشفته و تمام فشارهای این مدت روی هم تلمبار شدند و نتیجهاش شد، جیغ، نتیجهاش غرشی از عمق بغض و کینهی درونش بود.
– زندگی خودمه، اگه با حسام ازدواج نکنم به خواب ببینید که به پسر حاجمستوفی جواب بله بدم! تا ابد همینجا میمونم، تا موقعی که موهام رنگ دندونهام شه، اون موقع این شمایید که پشیمون میشید.
این را گفت و در مقابل نگاه بهتزدهشان از جا برخاست و به سمت اتاقش پرواز کرد. درب را چنان محکم بههم بست که حتم داشت لولاهایش از کار میافتند.
اگر آن زمان میدانست که با دستان خودش دارد روی جوانی و آیندهاش قم*ار میکند، ممکن نبود که بندهی خوی غرور و لجبازیاش شود، ممکن نبود. آخ که آدمی از فردای خودش خبر نداشت.
دستگیرهی درب اتاقش تکان خورد و چند بار بالا و پایین شد. مهران وقتی فهمید که درب را از داخل قفل کرده است، بیشتر جری شد و با مشت و لگد به جان چوب بینوا افتاد.
– حیا رو قی کردی و حرمت بزرگتر و کوچیکتر سرت نمیشه. فقط از این در بیا بیرون، نشونت میدم.
اشکی که میآمد روی گونهاش بنشیند را با حرص گرفت و پنجره را گشود. به هوای تازه نیاز داشت، به یک ماهبانوی جدید که دیگر عشق و احساساتش را ارزان به کسی نفروشد.
حاجطاهر از پشت درب، خطاب به دخترک صدایش را بلند کرد:
– مادرت جوری بزرگت نکرده که بیشرمی کنی و همچین حرفی تحویل خانوادهات بدی.
در این وضعیت، زورش فقط به خودش میرسید. به موهایش چنگ انداخت، دور اتاق شروع به قدم زدن کرد و پوست دور ناخنش را جوید. صدای تکتکشان از بیرون میآمد و حالش را لحظه به لحظه بدتر میکرد.
– این چه بلایی بود؟! حتماً طلسممون کردن، آره.
گوشهایش میشنید؛ اما خودش را به کری زده بود! به گمانش فکر میکرد اگر زندگیاش خراب شود، خانوادهاش هستند که ضربه میبینند!
مهران از سکوت دخترک، خندهی هیستریکی زد و عصبی، مشت به درب کوبید.
– فکر کرده زندگی بچه بازیه! گول چیش رو خوردی؟ یه هفته نشده سیاه و کبود برمیگردی بدبخت.
روی زمین نشست. سوز بد و سردی از بیرون به اتاق میآمد. خودش را بغل کرد و سر بر کاسهی زانوهایش چسباند. در این لحظه به هیچ چیز فکر نمیکرد، افتاده بود روی دندهی چپ، که الا و بلا حسام! میدانست غیرت زیادی دارد، میدانست مرد بددل و خشنی است، با تمام اینها او انتخابش را کرده بود.
***
بعد از آن شب، همه چیز انگار رنگ و بوی دیگری گرفت؛ خیلی سریع خبر خواستگاری پسر حاجحسین از دختر حاجطاهر به گوش اهالی محل رسید. مگر میشد دهان مردم را بست؟! مادر مجید بعد از شنیدن ماجرا با دلی پرشِکوه به خانهشان آمده بود و میگفت:
– مگه پسرم چه عیب و ایرادی داشت که دخترت جوابش کرد؟
مادر بیچارهاش هم از شرمندگی روی سر بالا گرفتن نداشت. زمانی که میخواست برود، تا چشمش به او در آستانهی راهروی خانه افتاد، بیآنکه جواب سلامش را دهد پوزخند زد و با تاسف گفت:
– فکر کردی با حسام خوشبخت میشی؟ نه دختر، خوشبختی که پیشکشت کرده بودند رو خودت پس زدی! من تو رو عین دختر خودم دوست داشتم، حتی حالا که دل پسرم شکسته شده. امیدوارم از انتخابت پشیمون نشی.
نگاه آخرش هنوز جلوی چشمانش بود. بعد از رفتنش خودش را در اتاق انداخت و با حرص موهایش را دور انگشتش پیچاند. همه نگران آیندهاش بودند، جز آن کسی که باید میبود. هر چقدر که میگذشت در تصمیممش مصممتر میشد. تا الان باید خبر به او میرسید.
«چیه ماهی؟ نکنه منتظرشی؟!»
دل عاشق که حرف حساب سرش نمیشد. تا لحظهی آخر چشم به راه نشسته بود که باز بانو صدایش بزند و قلبش را به تپش بیندازد، او هم به شوخی جناب سرگرد صدایش میزد.
یادش هست روزی به او گفت: «آخه این سرگرد چیه به ریش ما میبندی خانوم؟ کو تا به اون درجه برسم.»
قطره اشکی که بیاجازه از گوشهی چشمش چکید را با سرانگشت گرفت. تمام این حسهای خوب با آن جملهی لعنتی دود میشد و به هوا میرفت؛ زخمش انگار کهنه نمیشد.
«آخ امیرعلی، چرا با من این کار رو کردی؟ چرا ماهبانو رو زیر چکمههای بیرحمت له کردی و گذشتی؟ چرا؟»
***
آن روز فاطمه با توپ پر به خانهشان آمد، حتماً مهران خبرش کرده بود که او را از خر شیطان پیاده کند. با دیدنش، جلوی میز آرایشش نشست و دستش را به سمت رژ مسی رنگی برد.
– راسته ماهبانو؟ یه چیزی بگو؟ یه حرفی بزن. این سکوتت چه معنی میده؟
غمگین از داخل آینه به چهرهی سرخ و نفسزنانش نگاه کرد و بغضش را قورت داد. فاطمه درمانده چادرش را از سرش برداشت و تلوخوران به سمت تخت رفت.
– یعنی تو دوستش نداشتی؟ عشق امیرعلی به این زودی فراموش شد؟!
«نگو فاطمه، ادامه نده، تو خبر نداری از برادرت که با من چه کرد.»
اگر دهان باز میکرد همه خفه میشدند.
– از اول باید میدونستم این پسره ریگی به کفششه.
به طرفش برگشت، دلدل کرد واقعیت را بگوید و جفای یکدانه برادرش را تعریف کند؛ اما مهلت حرفی نداد و پوزخند تلخی زد.
– چیه؟ حتماً میخوایش! چشمت پول و موقعیتش رو گرفته، کارش هم تهرانه.
مات شده لب فرو بست. انگار قضاوت در خون این برادر و خواهر ژنتیکی بود. قلبش لحظه به لحظه سردتر میشد و ریشهی نفرت در دلش عمیقتر. رو به آینه، به چشمان سیاهی که برقی در آن موج نمیزد خیره شد و لب باز کرد:
– برو از اینجا، میدونم مهران اومده سراغت تا من رو از تصمیمم منصرف کنی؛ ولی دیگه واسه این حرفها دیر شده.
فاطمه دست بر قلبش گرفت و یا علیگویان روی تخت وا رفت. آخ برادرش اگر به گوشش میرسید چه حالی میشد؟ این دختر زده بود به سیم آخر! یکهو چه بر سرش آمده بود؟
نکند آن مرد چیزخورش کرده باشد! افکار مالیخولایی ذهنش سر و تهی نداشتند.
– تو جای من نیستی تا تصمیم بگیری، امیر پشتم رو خالی کرد، جلوی خانوادهام کوچیک شدم، میگی چی کار کنم؟
فاطمه این حرفها را متوجه نمیشد. یک طرف برادرش و ماهبانو را مثل خواهر خودش دوست داشت، نمیخواست دستیدستی خودش را در چاه بیندازد.
به سمتش رفت و شانههایش را گرفت.
– به من نگاه کن آبجی، الان که مستوفیها هم کنار کشیدن، یه نه بگو و خلاص. مگه دلت با علی نیست، هان؟
بیحوصله و کجخلق دستش را پس زد و اخم کرد.
– در موردم چه فکری کردی؟ من صبر ایوب ندارم تا این علی آقاتون از ماموریت پاشن بیان.
وحشت کرد، از برق عجیب در چشمان ماهبانو، از لحن سرد و تلخش؛ یک جای کار میلنگید. موقع برگشت به خانه، به خود گفت که باید به علی یک زنگ بزند، نباید اینطور تمام میشد. هر دویشان عقلشان را از دست داده بودند. ماهبانو یک شبه که به حسام علاقهمند نشده بود! چه بلهای میخواست به آن مرد فرصتطلب بدهد؟
***
به درب تکیه داد و بغضش را بیرون انداخت. حالش با آمدن و حرفهایش بد که بود، بدتر شد. لعنت به این عشق که حال و روزش را خراب کرده بود، لعنت بر امیر که کنارش نماند.
حرص و بغض انباشته شده در گلویش، وجودش را به آتش میکشید. با غیض نگاهش را از پنجرهی اتاق به تراس خانهی روبهروییشان داد، از اینجا به اتاقش دید داشت.
«هدفت چی بود؟ حتی یه معذرتخواهی هم نکردی! نمیگی این ماهبانوی پاسوخته چه عذابی میکشه.»
درمانده و پژمرده، زانوهایش را در بغل جمع کرد و آه پردردی کشید. زندگیاش روی لبهی تیغ قرار داشت، نمیدانست چه درست است و چه غلط.
***
این روزها شب و روزش را گم کرده بود. قرار بود همین جمعه خانوادهی حسام برای حرفهای آخر بیایند. بعد از اینکه جواب مثبتش را داد مهران یک دعوای حسابی با او انداخت و گفت که به هیچ وجه در مراسم بدبخت شدنش حاضر نمیشود.
مهران هم نگران خودشه که نتونه با فاطمه ازدواج کنه .ولی ماه بانو اگر با حسام ازدواج کنه و هنوز بیاد امیرعلی باشه حسام حق داره نابودش کنه 😂😂 چون خودش پا پیش گذاشته ممنون لیلا جان
از قدیم گفتن یه نادون یه سنگ توی چاه میندازه و صد تا عاقل قادر به بیرون آوردنش نیستن! حکایت ماهبانوئه.
این وسط خوش به حال حسام شده
ولی خدایی امیرعلی مرد زندگی نبود
زوده برای قضاوت
البته خب هر کسی نقصهایی داره
حسام مگه چطوره که همه اینقدر نسبت بهش گارد گرفتن؟
عالی بود، همه توصیفات به جا و خوب.