نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۲۶

4.9
(12)

کم مانده بود فشارش بیفتد. نفس‌های گرمش که روی گوش و گ*ردنش پخش میشد و حرکات دستش، از خود بی‌خودش می‌کرد.

طاقت حسام برید؛ بی‌معطلی دست زیر زانویش انداخت و او را از جا کند. جیغ خفیفی زد و از ترس نفسش بند آمد. درد عجیبی را درون قلبش حس می‌کرد. رنگ به صورتش نبود.

با نفس‌هایی منقطع، کلماتی سرهم کرد:
– بذار… بذارم زمین… مهمونی د… دیر میشه.

همان‌طور که به سمت تخت می‌رفت، لبخند مرموزی به رویش زد که از خجالت عرق سرد بر تنش نشست. وقتی زیر گوشش خمار و کش‌دار نه‌ گفت، نفهمید چرا مثل همیشه تقلا نکرد و آرام در آغوشش ماند؛ انگار در چاه جادوی چشمانش گیر افتاده بود و نمی‌توانست خلاص شود.

***

دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودند که به میهمانی رسیدند. یک دورهمی خانوادگی ترتیب داده بودند که خان‌عمو همراه زن و دخترش و البته خانواده‌ی دایی‌یوسف که برادر ستاره‌جون میشد هم در آن حضور داشتند.

مهسا با یک تیپ جلف و آرایش مسخره روی مبل تکی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. یکی نبود به او بگوید، آخر در میهمانی هم جای درست کردن ناخن است؟ از آن تازه به‌ دوران رسیده‌های آب‌زیرکاه بود.

بعد از احوال‌پرسی با بقیه، برای تعویض لباس به سمت اتاق مجردی حسام رفت که حنانه سد راهش شد و در مقابل نگاه ماتش، بی‌معطلی دستش را کشید و او را به اتاق خود برد.

– دستم کنده شد دختر! چته؟

سریع به طرفش برگشت و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.

– هیس، کارت دارم خب. این روزها ستاره‌ی سهیل شدی!

بعد از وارد شدن، شال از سرش کند و در حالی که دور خودش می‌چرخید دست زیر موهای تاب‌دار و بلندش کشید و با ژست خاصی، دامن پرنسسی پیراهنش را بالا گرفت.

– چطور شده موهام؟

دیگر خبری از موهای حلقه‌حلقه شده‌ی طلایی‌اش نبود، صاف عین ابریشم تا روی کمرش می‌رسید. لبه‌ی تخت یک‌نفره‌اش نشست و لبخند کوچکی زد.

– خوبه. پس بالاخره کراتین کردی.

به سمتش آمد. پیراهن ساده‌ی آجری رنگی به تن داشت که آستین‌‌ها و یقه‌اش عروسکی بود و چین قشنگی می‌خورد. بلندی‌ پیراهن، قدش را کشیده‌تر نشان می‌داد. کنارش نشست و بالش کوچک قلبی‌اش را در ب*غ*ل گرفت.

– آره، بالاخره مامان خانم راضی شد. توأم درست کن بابا، به خدا راحت میشی. آدم دلش می‌خواد همیشه موهاش رو باز بذاره.

چیزی نگفت و مشغول تماشای عروسک‌های آویزان روی دیوار شد. این دختر با بیست سال سن، هنوز دنیایش رنگی و بچگانه بود. روتختی و پرده‌‌های پنجره همه به رنگ صورتی بودند و فرش فانتزی کوتاهی هم وسط اتاق پهن بود.

دستی شانه‌هایش را تکان داد.

– ماه‌بانو؟

یک‌جور دیگری صدایش زد. آرام به طرفش چرخید که ناگهان خودش را در آغوشش انداخت و دست دور گ*ردنش حلقه کرد. مات و متحیر، لب باز کرد:

– حالت خوبه حنا؟

دیگر خبری از روحیه‌ی شاد و ذوق چند دقیقه پیشش نبود. با سری افتاده عقب کشید؛ اما هر دو دستش را گرفت و بغض‌آلود گفت:

– تو هنوز هم از دستم دلخوری، مگه نه؟

فهمید از چه صحبت می‌کند. اگر می‌گفت نه دروغ بافته بود؛ هنوز هم دلش با یادآوری قضاوت و حرف‌های نابه‌جایش می‌شکست. چیزی نگفت که سر بالا گرفت؛ پریشانی و ندامت در چشمان درشت زیبایش جولان می‌داد.

– من باز هم ازت معذرت می‌خوام، نباید اون حرف‌ها رو بهت می‌زدم. باور کن از همه بیشتر نگران تو بودم، می‌ترسیدم باز امیرعلی پیداش شه و اگه یه وقت حسام می‌دید واسه خودت بد میشد.

دو انگشت لرزانش را روی ل*بش گذاشت تا ادامه ندهد.

– کشش نده حنا! اسمش رو نیار، دارم سعی می‌کنم فراموشش کنم.

چشمان حنانه لبالب از اشک شد. چطور به پاکی این دختر شک کرد؟ او مثل اسمش خالص و روشن بود. واقعاً درک نمی‌کرد چطور می‌توانست دور از عشقش به امیرعلی، کنار حسام متعهد بماند؟ دوباره در آغوشش کشید و آرزو کرد برای همیشه مثل یک خواهر در کنارش باشد؛ وجود این دختر برای حسام، برای خانواده‌اش ارزش داشت.

***

ماه‌بانو در آن پیراهن زیتونی و آرایش ساده روی صورتش، وجهه‌ی خانمانه‌ای داشت. فاتح، برادرزاده‌ی ستاره‌خانم، طبق تعریف‌های پر آب و تاب مادرش، مدرک ارشد صنایعش را به تازگی گرفته و قرار بود به همین زودی‌ها برایش آستین بالا بزنند، چهره‌ی بور و غربی‌اش بیشتر به زن‌دایی شباهت داشت.
اندام استخوانی و باریک، با چشمان سبز روشن و ابروهایی باریک که صورتش را سرد و غیر قابل نفوذ نشان می‌داد.

انگار متوجه‌ی سنگینی نگاهش شد که سر برگرداند و ابرو بالا برد. سریع خودش را جمع‌وجور کرد و اخم به صورت نشاند.

مهسا با ریشخند نگاهش می‌کرد. دید که زیر گوش حسام چیزی گفت. دخترک عفریته! می‌خواست با بلوف‌هایش گوش حسام را پر کند. خالکوبی جدیدی هم به شکل پری‌دریایی دور مچ دستش خودنمایی می‌کرد که بیشتر به جادوگران شباهت داشت.

«چه اعتماد‌به‌نفسی هم داره.»

زن‌دایی دست از وراجی و غیبت برنمی‌داشت؛ از آن زن‌های پرچانه بود که در چنین جمع‌هایی علاقه داشت پشت سر بقیه صفحه بگذارد. مهناز‌خانم گه‌گاهی همراهی‌اش می‌کرد؛ اما جالب بود که ستاره‌جون رغبتی به شرکت در این بحث‌ها نداشت و تا صحبت از پسر همسایه و معتاد شدنش و این و آن میشد، با حالت بامزه‌ای ل*ب می‌گزید، دست به آسمان می‌گرفت و می‌گفت:

«خدا می‌دونه، انشاالله که شر نباشه.»

زن‌دایی هم فقط پشت چشم نازک می‌کرد و دستانش را تکان می‌داد تا النگو‌های عزیزش نمایان شود.

– کجای کاری خواهر؟! تموم محل خبر دارن. خداروشکر که خواهرم جوابشون کرد، وگرنه دختر دسته‌گلش بدبخت میشد… .

بعد در کمال تعجب، به طرف او چرخید و اضافه کرد:

– تو یه چیزی بگو عروس، بعضی‌ها وجدان ندارن، پسرشون هر گیر و گرفتاری داشته باشه عین خیالشون نیست؛ میرن خواستگاری طرف و دختر بیچاره تازه بعد ازدواج می‌فهمه که چه بلایی سر زندگیش اومده.

مانده بود چه بگوید. زن‌دایی یک‌طور معنی‌داری این جمله را ادا کرد. متوجه‌ی رنگ به رنگ شدن ستاره‌جون و بازی ایما و اشاره او و حنا شد. نفهمید از سر چه؛ اما ناگهان با ببخشیدی از جا برخاست، غذا را بهانه کرد و به آشپزخانه گریخت. گیج و مات به دور و برش چشم دوخت. این نگاه‌های پرترحم و لبخند‌های مصنوعی که روی ل*ب‌هایشان جا خوش می‌کرد را نمی‌فهمید.

حسام برای صحبت کاری، تلفن به دست از سالن خارج شد و به تراس رفت. مهسا هم حال کنار فاتح نشسته بود و هر دو گرم صحبت بودند. انگار برایش فرقی نداشت، هر ج*ن*س مذکری که می‌دید آویزان طرف میشد.

مهسا از آن دست دخترانی بود که با زبان گیرا و چربش و عشوه‌گری‌هایش، می‌توانست هر مردی را به سمت خود بکشاند و فاتح هم از این قاعده مستثنا نبود.

دوست نداشت در این جمع بماند، از جا بلند شد؛ اما متوجه‌ی پچ‌پچ‌های پشت‌سرش بود. در دهانه‌ی آشپزخانه حنانه را جلوی راه، با ظرف بزرگ پر از پاستیل دید. خنده‌ی مصنوعی‌اش، بیشتر به آشوب دلش دامن زد.

– جای فاطی خالی، سه نفری می‌نشستیم و می‌خوردیم.

بی‌حواس سر تکان داد که لبخندش از بین رفت. چشم ریز کرد و در صورتش دقیق شد.

– حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟

جای شکرش باقی بود که آشپزخانه به سالن دید نداشت. دست به ستون تکیه داد و نه ضعیفی گفت.

– خوبم. تو برو، الان میام.

حنانه کمی با تعجب نگاهش کرد و وقتی جواب درستی دستگیرش نشد، به سالن برگشت. خودش را سریع به آشپزخانه رساند. قلبش انگار در معده‌اش بود. نمی‌دانست چرا در این هاگیر و واگیر بغضش گرفته بود.

ستاره‌خانم پشت گ*از، درب تمام قابلمه‌ها را یک به یک باز می‌کرد و غذاها را می‌چشید که ببیند چیزی کم و کسر نباشد. جلو رفت و آرام گفت:

– کمک نمی‌خواین؟

سریع به طرفش برگشت. لبخندش مثل همیشه گرم و عمیق نبود، نگاه سبز کم‌جانش انگار متعلق به فرد دیگری باشد.

– نه مادر، کاری ندارم که. فقط بی‌زحمت موقع آوردن کیک، شمع‌ها رو روش بذار، بقیه چیزها آماده‌ست.

در حینی که حرف می‌زد تا حد امکان سعی می‌کرد نگاهش نکند و خودش را با پاک کردن دور گ*از سرگرم می‌کرد.

حس ششمش می‌گفت که بعد حرف زن‌دایی یک‌جور دیگری شده است و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. به کنجکاوی‌اش دامن نزد و باشه‌ای گفت.

خواست از آشپزخانه خارج شود که صدایش زد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت.

دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمده‌اش را به گوش شنید. کمی دلواپس شد، نزدیک رفت و از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت.

– چیزی شده؟ نگرانم کردین.

مستأصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه می‌رسید و انگار در گفتن حرفی تردید داشت. دستی به گوشه‌‌های روسری ساتن قهوه‌ایش کشید و لبخند بی‌روحی زد که تضاد بدی با چهره‌ی همانند گچ و چشمان بی‌فروغش داشت.

آشوب دلش شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.

– حرفی هست که می‌خواین به من بزنین؟

انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردی‌اش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف زدن به او را نداد، د*ه*ان باز کرد طلسم سکوتش را بشکند؛ اما میان راه تردید در چشمانش لانه کرد و گویی چیزی راه گلویش را بست که ناگهان ل*ب فرو خورد و مات تصویر پشت سرش شد.

– الان وقت خلوته؟ حاج‌طاهر اینا هم رسیدن، سفره رو بندازین.

«بر خرمگس معرکه لعنت! آخه الان جای اومدنه؟ همه جا باید من رو بپاد.»

سر به سمتش چرخاند. در آستانه‌ی آشپزخانه، یک دستش را به ستون گچی تکیه داده بود. نگاه تیره‌اش انگار چیزی را کند و کاو می‌کرد.

ستاره‌جون بود که گفت:
– اوقات‌تلخی نکن پسر. برو، ما هم الان میایم.

زن بیچاره می‌خواست چیزی بگوید و در حضور پسرش معذب بود. حسام نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد و دست به دو گوشه‌ی ل*بش کشید.

– باشه، منتظریم.

وقتی که رفت نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد.

– دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟

تازه فهمید شخص دیگری هم جز او در آشپزخانه حضور دارد. گیج و منگ برگشت و به برق پررنگ نگرانی که میان چشمانش می‌غلتید خیره شد.

پشت دستش را با محبتی مادرانه نوازش داد.

– نمی‌خوام فکر کنی از اون مادرشوهرهایی‌ام که قصدم دخالت توی زندگیتونه ها، نه، به خدا که خوشبختی جفتتون آرزومه. فقط با هم خوب باشید، همین کافیه.

ماند چه بگوید. این اولین باری بود که زن مقابلش را این‌طور می‌دید. در پستوی نگاهش دلشوره‌ی عجیبی جولان می‌داد که درست معنی‌اش را نمی‌فهمید.

با خودش فکر کرد نکند رفتار ضایع و مشکوکی داشته؟ سکوتش که طول کشید، ستاره‌خانم جواب دیگری دستگیرش شد. صورتش رنگ باخت و ناامیدانه نگاهش را از چهره‌ رنگ‌پریده‌ی عروسش گرفت.

خوب می‌دانست پسرش به هیچ صراطی مستقیم نیست و به زنان بها نمی‌دهد؛ اما مادر بود و تنها کاری که از دستش برمی‌آمد دعای خیر برای عزیزانش بود که عاقبت‌به‌خیر شوند.

***
همه گرد هم در سالن نشسته بودند و گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. دیس برنج را به دست حسام داد و خودش هم کمی بعد به جمعشان پیوست.

نگاه به برادرش دوخت، کنار حاج‌بابا نشسته بود و در جواب شوخی‌های حاج‌حسین مبنی بر این‌که چه زمان شیرینی عروسی‌اش را می‌خورند، از خجالت رنگ عوض می‌کرد.

پیراهن یاسی مردانه‌ با خط‌های مشکی رویش، هدیه فاطمه برای تولدش بود. بعد از آمدن آن روز فاطمه به خانه‌شان، یک هفته نشد که آقا به او زنگ زد و گفت وساطت کند ر*اب*طه‌اش با فاطمه درست شود.

می‌گفت هر چقدر سعی کرده، دیده نمی‌تواند بدون ته‌تغاری حاج‌مالکی زندگی کند.

بی‌آن‌که خبری به حسام دهد، به منزل حاج‌مالکی رفت‌. نرگس‌خانم مثل همیشه با رویی باز از او استقبال کرد و چقدر از روی این زن شرمنده شد بماند. خبری از امیرعلی اما نبود؛ فاطمه نصفه و نیمه به او فهماند که در سیستان ماندگار شده و احتمالاً برای تعطیلات عید به تهران بیاید.

آهی کشید، شاید دوری راه موجب شود که راحت‌تر زندگی کند. دروغ نیست که می‌گویند برود از دل هر آنچه که از دیده برفت.
قلبش اما به این گفته باور نداشت.

با تکان‌های دستی از هپروت خارج شد، چهره‌ی غضبناک حسام جلوی رویش نقش بست که عاصی و کلافه نگاهش می‌کرد.

نگاهش روی دیس برنجی که به طرفش گرفته بود سر خورد. واکنشی نشان نداد که حرصش گرفت. در میان جمع، خطاب به او، با ابروهایی گره خورده آرام غرید:

– الحمدالله خل هم که شدی!

متوجه‌ی سنگینی نگاه بقیه شد. ل*ب گزید و با پشت چشم نازک کردن دیس را از دستش گرفت و برای خود غذا کشید.

در دل گفت:
«آدم خواب‌نما میشه با اون قیافه‌اش! یه ذره ادب و نزاکت نداره.»

وقتی سر بالا گرفت، ماتش برد. حسام با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد. فهمید که حرف دلش را بلند گفته و آقا هم شنیده.

به روی خودش نیاورد و لبخند پت و پهنی به رویش زد که کم مانده بود شاخ دربیاورد.

حتماً داشت با خود می‌گفت:
«چه زود حرفم به حقیقت پیوست!»

خل شده بود و خودش هم خبر نداشت.

حسام نگاهش هنوز روی دخترک بود که بدون دست زدن به لوبیا‌پلوی داخل ظرفش، قاشق پر از سالاد شیرازی را با ولع در دهانش می‌گذاشت. چشم از او گرفت و مشغول خوردن شد؛ اما تصویر لبخند معصومانه و بی‌ریای دخترک او را به گذشته‌ای برد که انگار بعد مدت‌ها می‌خواست از دل خاک بیرون بزند.

با خوردن شام، ده دقیقه نشد که حنانه مثل بچه‌ها پرید و دکمه‌ی ضبط را زد؛ اول از همه هم خودش وسط رفت و مشغول قر دادن شد؛ الحق که رقصش هم خوب بود.

کمی بعد مهسا هم همراهی‌اش کرد. در آن تیشرت سفیدی که به تن داشت بازوهای لُخت و سفیدش نمایان بود و حسابی هیکل بی‌نقصش به چشم می‌آمد. از چهره‌ی ناراضی خان‌عمو و مهناز‌خانم، میشد فهمید که انگاری از عهده تربیت فرزند آخرشان نتوانسته بودند بربیایند و خون‌خونشان را می‌خورد.

کمی که رقصیدند، حنانه با لبخند، نزدیک به اویی که از کنار حسام جم نمی‌خورد شد و دستش را کشید.

– بیا دیگه عروس، مگه حامله‌ای نشستی؟!

ستاره‌جون هم او را تشویق به بلند شدن کرد. تکانی به بدن خشک شده‌اش داد و زیر چشم‌غره‌ی غلیظ حسام از جایش برخاست.

ر*ق*ص ایرانی‌اش خوب بود؛ اما به پای مهسا نمی‌رسید.

چشمش به نگاه ه*یز فاتح افتاد که لم داده روی مبل همان‌طور که نو*شی*دنی می‌خورد، رقصشان را تماشا می‌کرد. نمی‌دانست به او خیره شده است یا حنانه! متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، سر برگرداند که چهره‌ی سرخ شده از خشم حسام، پیش رویش رنگ گرفت.

طبق معمول یک دستش را کنار پایش مشت کرده بود و معلوم بود به زور جلوی خودش را گرفته است تا مهمانی را به آشوب نکشد. این همه عصبانیت از کجا نشأت می‌گرفت؟ اصلاً چرا این‌قدر به خودش فشار می‌آورد؟ حتما باز رگ غیرت آقا باد کرده بود.

بی‌خیال مشغول ادامه‌ی رقصش شد.
«بذار این‌قدر حرص بخوره تا بترکه. من نرقصم به خاطر جنابعالی؟!»

در این مدت خوب فهمیده بود که نباید با فکرهای عهد قاجاری‌اش زندگی کند. وقتی حرفی و یا فکری درست نباشد، چرا باید مثل آدم‌های مطیع و توسری‌خور بله روی زبانش بچرخد؟ او یک انسان بود با عقیده‌‌ای آزاد و روشن.

باید به این مرد می‌فهماند که نمی‌تواند همیشه حرف خودش را به کرسی بنشاند.

حسابی خسته شده بود و رمق در وجودش نداشت. به سمت سرویس رفت تا آرایشش را تجدید کند؛ عرق کرده بود. دست و رویش را شست و با کمی ریمل و رژ صورتش را رو‌به‌راه کرد.

از سرویس که خارج شد، هنوز چند قدم برنداشته بود که دستی از آرنجش گرفت و او را به درون اتاقی کشید. جیغ خفیفی زد و تا آمد چند تا لیچار از دهانش خارج شود در جسم سختی فرو رفت.

عطر آشنایش را می‌شناخت. سر بالا گرفت و به چهره‌‌ی پرغیظ و نگاه شکارش خیره شد.

خود را از بند بازوهایش بیرون کشید و کنارش زد.
– این کارها چه معنی میده آقای فلاح؟

سرآستین توری لباسش را گرفت و او را وادار به ایستادن کرد. تا سر چرخاند، سیلی محکمی روی گونه‌اش فرود آمد. انگار سقف آسمان بر سرش آوار شد.

تکانی به تن افتاده‌اش داد و خشک و بی‌حرکت نگاهش کرد. با چشمانی خون‌بار بالای سرش خم شد.

– پات رو فراتر نذار ماهی، داری میری روی اعصاب نداشته‌ام.

نتوانست تاب بیاورد، اشک از چشمانش مثل قطره‌های بلورین سرازیر شد.

– تو… تو چی کار کردی؟

دوست داشت سرش را از حرص محکم به دیوار بکوبد. رد انگشتانش، زیر پو*ست روشن دخترک، جوی باریک قرمزی به راه انداخته بود.

دستش جلو رفت یقه‌ی پیراهنش را بگیرد، دخترک، وحشت‌زده در خود مچاله شد. شانه‌هایش بی‌اختیار می‌لرزیدند و احساس ضعف می‌کرد. چرا باید به خاطر یک ر*ق*ص و شادی توبیخ میشد؟

با کمک لبه‌‌ی چوبی تخت، خودش را بالا کشید. بغض‌ در گلویش، بدجور توی ذوق می‌زد.

– خیلی پستی… پست!

سر که بالا گرفت، نگاهش به چشمان شاکی‌اش گره خورد. رگ‌های کنار شقیقه‌اش، از خشمی بی‌اندازه نبض می‌زدند.

ترس به جانش گره خورد. گامی به عقب برداشت. نگاه وحشی و لغزان حسام روی چشم‌های معصومانه‌ی پر آب، گونه‌‌ی سیلی خورده‌ و در آخر لب‌های سرخی که زیر دندان‌های سفیدش اسیر بود، چرخید.

نزدیک‌تر رفت که به دیوار چسبید و در خود جمع شد. صدای بلند آهنگ تا اتاق هم می‌آمد. آدم‌های بیرون همه گرم شادی و جشن خود بودند و کسی متوجه‌ی غیبت آن دو نبود.

نفس در گلوی ماه‌بانو مثل قلوه‌سنگ گیر کرد، با این حال جسارت پیشه گرفت و به گودال‌های سیاه و عمیق مرد مقابلش خیره شد.

اگر حاج‌بابا بود و می‌دید کسی روی دختر یکی یک‌دانه‌اش دست بلند کرده، او را برعکس به دار می‌آویخت؛ اما این مرد حسام بود، همانی که جلوی سه جفت چشم، با بی‌شرمی فریاد کشید که فقط با او ازدواج می‌کند و بس.

چشمان خیس از اشکش را به صورت جدی و اخمویش دوخت.

– چطور تونستی؟ چطور؟

وقتی جوابی نشنید، نفس‌نفس‌زنان یقه‌اش را گرفت و مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.

– فکر کردی خیلی مردی که زور بازوت رو به رخم می‌کشی؟

گریه‌اش یک بند قطع نمی‌شد. صورت حسام مدام تغییر رنگ می‌داد و نگاهش نقطه‌ی دیگری را جست‌وجو می‌کرد.

– چقدر خر بودم که امیرعلی رو به خاطر توی بی‌وجود طرد کردم.

انگار نفت زیر خاکسترش ریخته باشند. سرش را به سمتش چرخاند و تا به خودش بیاید، دستش برای زدن بالا آمد؛ اما انگار چیزی جلوی راهش را گرفت. نمی‌خواست باز دوباره دستش کج برود؛ اما این دختر مدام با اعصابش بازی می‌کرد.

از شانه‌های سستش گرفت و تنش را به دیوار چسباند. تا خواست جیغ بکشد، پنجه‌هایش را تحفه‌ی لبانش کرد.

– هیش! یه کلمه‌ی دیگه بگی همین‌جا پرپرت می‌کنم.

با چشمان درشت شده تقلا کرد از دستانش نجات پیدا کند، که نگذاشت و خودش را مماس با بدنش کرد. مثل جوجه در چنگال شیری اسیر بود.

صدای خشنش زیر گوشش پیچید:
– بگو، ادامه بده. کی مرده، هان؟ امیرعلی؟ آره؟

پرتردید نگاهش کرد که دست برد و موهایی که دو ساعت صرف صاف کردنشان کرده بود را از زیر شال به چنگ کشید.

– بی‌لیاقتِ هرجایی!

بغضش از واژه هرجایی که با لحن بد و سردی ادا کرد شکست. انگار در زمان عصبانیت هیچ چیز و هیچ‌کَس برایش مهم نبود. حسام تا دید گریه می‌کند، از خشم گر گرفت و چانه‌اش را چنان فشرد که فکش تیر کشید.

– گریه هم نمی‌کنی. حیف، حیف که اون همه مهمون بیرون نشستند؛ وگرنه نشونت می‌دادم با کی طرفی. تو جنبه‌ی محبت و آزادی که بهت دادم رو نداری.

برق نفرت چون رعد در چشمانش غرید. سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد.

– آزادی؟ تو به این میگی آزادی؟

موهایش از اسارت انگشتانش خارج شدند؛ اما رهایش نکرد، مثل بختک به تنش چسبید.

– زبونت زیادی سرخه؛ ولی نگران نباش، خودم برات درستش می‌کنم تا دیگه این‌جوری واسه من هار نشی.

اخم‌هایش از این لحن بی‌ادبانه‌اش توی‌ هم رفت. دست روی تخت سی*ن*ه‌اش گذاشت و به عقب هلش داد.

– من برای کارهام به کسی جواب پس نمی‌دم آقای فلاح، این تویی که باید از خودت ایراد بگیری.

در این گیر و دار، از شجاعت دخترک، که می‌خواست جلویش قد‌ علم کند لبخند هیستریکی گوشه‌ی ل*بش نشست. ماه‌بانو با همان نگاه تند و تیزش سر و وضعش را درست کرد و خم شد تا شالش را بردارد؛ از بازویش گرفت و مانع شد.

– صورتت رو بشور، این‌جوری می‌خوای بیرون بری؟

با این حرف خونش به جوش آمد، سریع شال حر*یرش را به سر گذاشت و طعنه روی زبانش جنبید:

– هنر دست خودته! بذار همه بدونن با چه دیوونه‌ای دارم سر می‌کنم.

آخ، زبانش همچون مار افعی چنان نیش می‌زد که بدتر از صد تا سیلی بود. این روزها گستاخ و حاضرجواب‌‌تر شده بود، از موقعی که هم به سرکار رفت برای خودش مستقل شد و اصلاً به کسی توجهی نداشت؛ حتی نوع لباس پوشیدنش هم فرق کرده بود. ماه‌بانو دقیقاً از آن دست دخترهای فرصت‌طلبی بود که با عوض شدن محیط دور و برش روی واقعی خودش را نشان می‌داد. این بی‌پروا صحبت کردن‌ها هم نشان از نترس بودنش داشت. حال از مرد شوهر نامش حساب نمی‌برد و می‌توانست جوابش را به خوبی بدهد.

این بار سعی کرد بدون داد و هوار قائله را بخواباند. جسم نحیف دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در چند میلی‌متری صورتش نگه داشت. زیر گوشش، آرام؛ اما با هشدار نجوا کرد:

– تو می‌خوای جلوی روم وایستی جوجه؟! مثل اینکه زیادی بهت بها دادم. توی اون مطب کوفتی کار می‌کنی یا فقط زبونت دراز شده؟

با حرص و کلافگی گوشه‌ی ل*بش را جوید. دلش نمی‌خواست نگاهش کند، قلبش از بغض و کینه انباشته بود.

– تو هم که هر چی میشه کار بیچاره‌‌ام رو میاری وسط. من حرف بدی یا کار خطایی نکردم که حالا باید توبیخ بشم. مشکلت چیه حسام؟

سرش را با زور به طرف خود برگرداند. نگاه وحشی و تیره‌اش، صورتش را وجب می‌کرد، روی ل*ب‌هایش متوقف شد. پلک روی هم فشرد. شعله‌های آتش خشمش داشت می‌خوابید و به جایش، چیزی مثل آب جوشان درون قلبش حرکت می‌کرد. بی‌فکر سر جلو برد، بوی عطر دخترک نیمه هشیارش کرد.

– مشکل من تویی، تویی که نباید عاشقت بشم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ساعت قبل

راستش از رفتار های ضد و نقیض حسام نمی‌دونم چی بگم
حساسه، مشکوکه، حالا هم داره عاشق میشه
رازی که گذشته حسام وجود داره قلقلکم داده و حدس می‌زنم گذشته چنان خوبی نبوده باشه.
کشش و جذابیت قصه خیلی عالیه و واقعا خوبه
راستی چرا مهران و فاطمه؟؟؟ به حنا بیشتر میومدا

Setareh
Setareh
پاسخ به  مائده بالانی
1 ساعت قبل

اونی که به حنا میاد بعدا متعجبت می کنه😉😉

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ساعت قبل

باز این دختر نتونست جلو احساساتش رو بگیره اسم امیرعلی رو آورد حسام هم تکلیفش با خودش معلوم نیست داره عاشق میشه نمیخواد قبول کنه ممنون لیلا جان🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
38 دقیقه قبل

ای بابا چرا اینقدر به حسام دشمنی مادر😂

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x