نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۲۹

4.5
(11)

یک تای ابرویش بالا رفت. تا به خودش بیاید، درون سورتمه، کنار حنانه نشسته بود. سیامک هم در واگن جلویی بود.

آن ارتفاع و جاده‌های پر پیچ و خم، موهای تنش را سیخ می‌کرد. چشم بسته جیغ می‌کشید. حنانه برعکس او نمی‌ترسید و وقتی بد و بیراه می‌داد، به او خنده می‌کرد‌.

دخترک بی‌شعور! چند تا عکس یادگاری هم از خودشان انداخت که حال و روزش در عکس‌ها دیدنی بود.

در مقابل اصرارشان برای رفتن به شهربازی، پیشنهادشان را محکم رد کرد.

– نه دیگه، بهتره تنها باشید. باید برم خونه، کلی کار سرم ریخته.

سیامک از این مخالفت سریعش تعجب کرد. حنانه در حالی که به زور خنده‌اش را کنترل می‌کرد، چشمکی به رویش زد.

– آره خب، بالاخره شوهرت منتظرته. یه شام خوشمزه واسه داداشم درست کن. لاغر شده آبجی، حسام این‌جوری نبود ها!

پاهایش از حرکت ایستاد. حرفش جدی نبود؛ اما مگر نمی‌گویند که حقیقت را میان شوخی می‌شود پیدا کرد.

آهی کشید و ظاهرش را حفظ کرد. همان‌جا از سیامک و حنانه خداحافظی کرد و مسیرشان از هم جدا شد.

حسام تغییر کرده بود. از بس سیگار و بی‌خوابی می‌کشید، زیر چشمانش سیاه و گود افتاده بود. هر دو عوض شده بودند، هیچ چیزشان مثل زن و شوهرهای عادی نبود. صبح تا شب کار، نه حرف مشترکی که بنشینند و با هم بگویند، نه مثل سیامک و حنانه عاشق هم بودند.

یعنی قرار بود تا آخر به همین منوال زندگی کنند؟ مغموم به مسیر سنگ‌فرش خیابان خیره شد. ترجیح داد کمی تا مسیر خانه را قدم بزند. هوا کم‌کم رو به سردی می‌رفت. دستانش را در جیب مانتویش فرو کرد و نفس عمیقی کشید.

کمی آن‌طرف‌تر کسی را دید که سرجایش خشکش زد. امیرعلی، تکیه بر کاپوت ماشینش، سرش در موبایل می‌چرخید. قلب بی‌قرارش خود را به دیواره‌ی س*ی*نه‌اش می‌کوبید. باورش نمی‌شد. فکر کرد شاید توهم زده؛ اما این سمند سفید مال خودش بود.

وقتی سرش را از موبایل بالا آورد و میان عابرین، اوی مجسمه را یافت، تنش لرزید. از همین فاصله هم برق ناباوری را در عمق چشمانش می‌دید.

بعد از دو ماه، انگار مثل یک رویا بود. به سمتش که قدم برداشت، مغزش به او هشدار داد. هنوز همان بود، با موهای کوتاه شده مرتبش و ته‌ریش منظمی که به صورتش می‌آمد. انگار تازه از سفر برگشته بود که لباس نظامی‌اش را بر تن داشت.

کمی عقب رفت، پاهایش تحمل وزنش را نداشتند. زیر ل*ب واژه‌‌ی نامفهومی از دهانش خارج شد. فقط می‌خواست برود.

امیرعلی اول متعجب و بعد پر از دلخوری به دخترک خیره نگاه کرد. زبانش نمی‌جنبید صدایش بزند. چقدر تغییر کرده بود؛ باید می‌گفت شکسته‌تر شده. مگر چه مدت گذشته بود؟ سرتاپایش را برانداز کرد.

ماه‌بانو از وحشت قدم دیگری به عقب برداشت. این درست نبود. با خود عهد بسته بود که دیگر به این مرد و هر چیزی که به او ربط داشت فکر نکند. در یک لحظه تصمیم گرفت و پشت به او راه بی‌راهه‌ای را در پیش گرفت. حتی یک لحظه هم برنگشت و نگاهش نکرد.

قلب پاره شده‌اش را در همان خیابان جا گذاشت. قطره اشک سمجی که می‌آمد روی گونه‌اش بنشیند را با سرانگشت سرد دستش گرفت. دلش بدجور می‌سوخت. به خودش نهیب زد:

«بسه ماهی! تو دیگه شوهر داری. برگشته که برگشته. چرا دست از آسیب زدن به خودت برنمی‌داری؟»

به آسمان پر ستاره نگاه کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت. قبل از آن‌که در خیابان‌های ناآشنا گم شود، سریع اسنپ گرفت و به خانه برگشت.

در عین ناباوری ماشین حسام را در حیاط دید. بعید بود این موقع از ساعت حجره را رها کند. چراغ‌های خانه روشن بودند. از مسیر سنگی حیاط گذشت و با کمک نرده‌های سفید، پله‌های مرمری و کوچک ایوان را طی کرد.

از شانس بدش در سالن حضور داشت. بوی سیگار به مشامش خورد و نفسش را تنگ کرد. برخلاف باورش، غرق دفتر و دستک پیش رویش بود که در جواب سلامش فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد‌.

سریع خودش را در آشپزخانه چپاند تا لیوان آبی برای خودش بریزد. در همان سینک چند مشت آب سرد بر صورتش پاشید.

یاد امیرعلی و نگاه پرسوزش از خاطرش نمی‌رفت. گویی درونش را با گلوله منفجر کرده باشند. حس تنفرش نسبت به حسام و این زندگی پوشالی، در وجودش غوغا می‌کرد. صدای زنگ موبایلی به گوشش رسید و خط بطلانی روی افکارش کشیده شد. لحظه‌‌ای نگذشت که حسام جواب داد.

گوش‌هایش ناخودآگاه تیز شدند. مثل این‌که در کارش گیر و گوری به وجود آمده بود که با شخص پشت خط بحث می‌کرد.

چند دقیقه بعد مکالمه‌اش قطع شد و با فرد دیگری تماس گرفت. او هم با لیوان آب درون دستش، کنج دهانه‌ی آشپزخانه، در صورتی که جلوی دید حسام نباشد چنبره زده بود تا از کارش سر دربیاورد.

بین حرفایش اسم امیرعلی چند باری از دهانش خارج شد که باعث گشت قلبش به تپش بیفتد.

– پسره‌ی فوکولِ جیره‌خور، واسه من آدم شده. بهرام من تکرار نمی‌کنم‌ ها، زود دمش رو قیچی کن.

حالش دگرگون شد.
«منظورش با امیره؟»

روی صندلی میز ناهارخوری وا رفت. یعنی چه مشکلی به وجود آمده بود؟ نمی‌توانست جواب درستی برای سوال ذهنش بیابد. افکار مغشوشش با آمدن حسام ناتمام ماند.

آشفته بود و چشمان همیشه دقیق و براقش از خستگی موج می‌زد. سریع از پشت میز بلند شد و به طرف سماور رفت.

– بشین برات چای بریزم، حتماً سرت درد می‌کنه.

چیزی نگفت و صندلی برای خود عقب کشید. حسام هیچ‌وقت کارهای بیرون را به خانه نمی‌آورد. شاید زیادی خوشبین بود که می‌تواند از زیر زبانش حرف بکشد. بعد از لحظاتی، استکان چای و شاخه‌نباتی جلویش گذاشت و کنارش نشست.

– مشکلی پیش اومده؟ به نظر مریض میای.

از ساکت بودنش جسارت پیشه گرفت و دست به سمت پیشانی‌اش دراز کرد که با اخم سر عقب کشید.

– بهت نمیاد نگرانم باشی!

نگاه دزدید. یعنی این‌قدر کارش ضایع بود؟
حسام با پوزخند بدی، نبات را درون چای حل کرد و در عین حال عصبی غرید:

– من یکی خوب تو رو می‌شناسم، تموم نگرانیت برای اون علی لاشخوره.

بعد دسته‌ی ماگ را بین انگشتانش فشرد، گویی که امیرعلی را بین دستانش خفه می‌کند.

– می‌کشمش، بد بازی باهام شروع کرده.

جمله‌ی تهدیدآمیزش، قلبش را لرزاند. دست و پایش از نگرانی و دلشوره یخ زد. حال بیشتر کنجکاو بود که از اصل موضوع سر دربیاورد. به چهره گرفته و درهمش خیره شد و مضطرب ل*ب زد:

– چی‌شده حسام؟ من… من نمی‌خوام اتفاق بدی بیفته.

لحن ترسیده‌ی دخترک، نرم‌ترش کرد. کمی از چای نوشید و دستی پشت ل*بش کشید.

– ع*و*ضی واسه من موی دماغ شده! فقط موندم چرا دست از سر من و زندگیم برنمی‌داره.

هر چه که می‌گذشت صورتش کبود و رگ کنار شقیقه‌اش متورم‌تر میشد. علی موی دماغ شده بود؟ تکه‌ی آخر حرفش را جوری گفت که انگار این اولین بار نبود که برایش مشکل ایجاد می‌کند.

کمی دلش به حالش سوخت. جمله‌اش سربسته بود؛ اما یک بوهایی می‌برد. فقط نمی‌توانست بفهمد کار حسام چه ربطی به امیرعلی دارد که باعث اختلال در کارش شده بود.

باید آرامش می‌کرد، مگر نه؟ دستش را از روی میز گرفت. تکان خفیفی خورد و خواست چیزی بگوید که سریع پیش‌دستی کرد.

– نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده، نیازی هم نیست بهم بگی؛ اما اگه کارت قانونی و درست باشه نباید از چیزی بترسی.

در سکوت با یک تای ابروی بالا رفته فقط نگاهش کرد، شاید چون انتظار این حرف را از جانبش نداشت. لبخند آرامش‌بخشی به رویش پاشید و از روی صندلی بلند شد.

– چاییت رو بخور تا سرد نشده، بهتره فکرت رو زیاد درگیر نکنی.

این را گفت و در مقابل نگاه پر سوالش از آشپزخانه خارج شد. حسام ماند و چای نصفه‌ای که نخورده یخ زد.
***

تا آن موقع هیچ‌وقت نفهمید که حسام چطور مشکل تجاری‌اش را حل کرد. دیگر حرفی هم از امیرعلی نشد؛ انگار زور و نفوذ حسام به نظامی بودن امیر چربید.

نگرانی زیادش از بابت کله‌شقی‌های امیرعلی بود. چرا دست از سرش برنمی‌داشت؟ فکر می‌کرد تا به الان سرش گرم زندگی‌اش است؛ اما مثل این‌که از حسام کینه داشت، غیر از این چیز دیگری ممکن نبود.

بعد از آن روز، موقع بازگشت به خانه باز هم امیرعلی را دید. خواست نادیده‌اش بگیرد و سوار تاکسی شود؛ اما سد راهش ایستاد.

– باید باهات حرف بزنم.

پاهایش نمی‌کشید که از این مخمصه بگریزد. مات به چهره‌ی اخم‌آلود و کلافه‌اش نگاه کرد.

– وا… واسه چی اومدی؟

راننده‌ی تاکسی حوصله‌ی منتظر ماندن نداشت، غرغرکنان رفت. لحظاتی گذشت و وقتی دید چیزی نمی‌گوید، پیاده راهش را به سمت دیگری کج کرد.

– بانو وایسا.

قلبش از تپش ایستاد. بهت‌زده به طرفش چرخید. چشمانش رنگ غم داشت. آن‌قدر خیره نگاهش کرد که عصبی چنگ بین موهای سیاهش کشید. چند قدم جلو آمد و حال فاصله‌شان به اندازه‌ی یک کف دست بود.

– نیومدم اذیتت کنم، به خدا قصدم مزاحمت نیست، بد برداشت نکن.

نگاه حیرانش را به دور و بر انداخت. ترس عجیبی میان دلش خانه کرده بود.

– چرا سر راهم سبز میشی؟ چی می‌خوای امیر؟

لبخندی کم‌‌رنگ روی لبش نقش بست، جوری که آرامش اندکی به بدن نیمه‌جانش تزریق کرد.

– بریم یه جا بشینیم تا من بتونم راحت حرف‌هام رو بزنم.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که از بودن در کنار این مرد هراسان باشد. قدم‌های نامطمئنش را برداشت و همراهش شد. به پارک کوچک و خلوتی که در نزدیکی بود رفتند و روی یکی از نیمکت‌ها نشستند. ثانیه‌های دلهره‌آور به کندی می‌گذشت و دلش را آشوب می‌کرد.

تاب نیاورد و به طرفش برگشت.

– نمی‌خوای چیزی بگی؟

نگاهش مثل آتش گداخته‌ای بود که انگار خیال خاموش شدن نداشت. کمی تعلل کرد و بعد سر به زیر انداخت.

– حسام حجره میره؟

انتظار هر سوالی را داشت جز این! آره‌ی کوتاهی گفت که کش‌دار و طولانی به صورتش زل زد. نفس‌هایش به شماره افتاد و موجی از اشک به چشمانش هجوم آورد.

– اومدی همین رو بپرسی؟

قلبش از این حال دخترک به درد آمد. دوست داشت تا ابد پیشش بماند، چه حرف‌ها که نگفته در سی*ن*ه‌اش دفن شدند.

– باهاش خوشبختی؟

انگار تکه‌های بدنش را از هم قطع کرده بودند. آخر این چه عذابی بود که باید متحمل میشد؟ به زحمت آب دهانش را فرو فرستاد و تند‌تند پلک زد تا اشکش فرو نریزد.

– مگه فرقی‌ هم می‌کنه؟

جدی نگاهش کرد که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.

– آره، برای من مهمه.

حرصش گرفت.
– نباید باشه، دیگه نباید بهم فکر کنی.

از صدای بلند دخترک تعجب کرد. دست به ته‌ریشش کشید و مستأصل به دور و اطراف پارک چشم دوخت، در این هوای سرد پرنده هم پر نمی‌زد.

– رفتم بازار، حجره‌اش بسته بود. باهاش کار دارم.

گویی که در این دنیا پرسه نمی‌زد. نفهمید از چه کسی حرف می‌زند. نگاه مستقیمش به چشمان لرزان دخترک گره خورد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

– شماره‌اش رو بهم بده، باید باهاش صحبت کنم.

به تیرگی آسمان خیره شد. ابرهای سیاه، مثل روزهای زندگی‌اش به او دهان‌کجی می‌کردند‌. از بینشان، خورشید آخرین نفس‌های عمرش را می‌کشید. غم روی دلش سنگینی می‌کرد.

– حسام؟!

انگار می‌خواست مطمئن شود که با او کار دارد یا نه. سر تکان داد و کمی در جایش جا‌به‌جا شد.

– آره، یه حرفیه بین من و خودش.
ناگهان ترس، مثل خوره به جانش افتاد. جوری به طرفش برگشت که قولنج گردنش شکست.

– چه حرفی؟ می‌خوای چی بگی؟

بی‌رمق خندید، یک خنده‌ی پر از تلخی. کم‌کم رد اخمی میان ابروهای پهن و خوش‌فرمش جا خوش کرد.

– چقدر عوض شدی.

قلبش مثل هندوانه‌ی ترک‌خورده، روی زمین افتاد و هزار تکه شد. بغض گلویش را می‌فشرد. سریع از جا برخاست.

– باید برم.

او هم به سرعت ایستاد و مانع رفتنش شد.

– فرار نکن. اومدم بهت بگم که زود از زندگی حسام بیرون بری. شب و روز فکر و خیال داره من رو می‌خوره، نمی‌تونم نسبت بهت بی‌تفاوت باشم.

تند و تیز به طرفش برگشت. باید حدسش را می‌زد.
– هیچ می‌فهمی داری از من چی می‌خوای؟

کمی این پا و آن‌ پا کرد، انگار در گفتن حرفی تردید داشت. با همان اخم‌ و نفس‌های عصبی، منتظر به او نگاه می‌کرد. چشمان خسته‌اش اجزای صورتش را می‌کاوید.

– حسام آدم درستی نیست ماه‌بانو، از زندگیش بیا بیرون. خودت رو نجات بده تا همراهش توی منجلاب نرفتی.

شوکه و ناباور خندید. امیرعلی ساکت و نگران نگاهش می‌کرد. به یک‌باره خنده‌اش قطع شد و خشم در تمام وجودش زبانه کشید، فوران کرد.

– برات متاسفم، به خاطر به‌هم زدن زندگیم داری خودت رو کوچیک می‌کنی.

انگشت اتهام را به سمتش گرفته بود. امیرعلی از این حرف به شدت عصبی شد و کنترلش را از دست داد.

– من اون‌قدر حقیر نشدم که به فکر خونه‌خراب‌کنی باشم.

صدای فریادش در پارک پیچید و او را به وحشت انداخت. رگ کنار گردنش بدجور متورم و برجسته شده بود. حالت‌هایش را می‌شناخت، وقتی عصبانی میشد گوش‌هایش سرخ می‌شدند و چشمانش درشت‌تر از حد معمول، طرف مقابل را به سکوت وادار می‌کرد.

لب گزید و قدمی عقب رفت که متقابلاً جلو آمد و انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.

– چرا نمی‌فهمی که دردم تویی؟ نمی‌خوام جوونی و آینده‌ات پیش اون عوضی خراب بشه.

دوباره گامی به عقب برداشت. گیج و منگ سرش را به طرفین تکان داد.

– نه، نه.

قدمی پیش آمد که گوش‌هایش را گرفت و محکم پلک روی هم فشرد.

– نزدیکم نشو. دست از سرم بردار، بردار.

حال غریبی داشت. بودن در کنار این مرد و دیدنش را نمی‌خواست، حتی از صدایش هم می‌گریخت. این ماه‌بانو برایش ناشناخته بود. رفت و بانو گفتن‌هایش بی‌جواب ماندند.

از آن پارک فرار کرد و خودش را به جدول کنار خیابان رساند. بغضش ترکید و اشک‌هایش یکی پس از دیگری برای خود مسابقه دادند.

مغزش گنجایش فکری نداشت. تن بی‌رمقش را بلند کرد و بی‌توجه به نگاه کنجکاو و متعجب عابرین راه خانه را در پیش گرفت.

حرف‌های امیر در ذهنش رژه می‌رفت. چرا سعی داشت این‌قدر حسام را بد جلوه دهد؟ خوب می‌دانست که اهل دغل‌بازی و دروغ نیست و همین به آشوب درونی‌اش بیشتر دامن می‌زد.

وارد حیاط شد. پاهایش از خستگی گزگز می‌کردند. دیگر از عطر خوش گل‌های یاس و محمدی باغچه کوچک، چسبیده به حصار بلند و سنگی خانه سرمست نمی‌شد.

دنیای رنگی اطرافش پیش چشمش کدر و خاکستری بودند، همانند آشیانه سردش. سکوت سنگینی سالن را فرا گرفته بود. بی‌خبر از حضور حسام وارد اتاق‌خواب شد.

نگاهش به سمت تخت سوق پیدا کرد. رویش دراز کشیده بود و پلک‌های بسته‌اش نشان از خوابیدنش داشت. از دیدنش چنان حالش بد شد که دوست داشت با همین دست‌ها خفه‌اش کند.

مقابل کمد ایستاد و با غیض مقنعه‌اش را از سر کند. برس را از روی میز آرایش برداشت و محکم به جان تار موهای بی‌نوایش افتاد.

حسام از سر و صدای به وجود آمده عصبی چشم باز کرد. وقتی چشمش به دخترک افتاد کامل هوشیار شد. یک نگاه از درب شیشه‌ای تراس، به تاریکی هوا انداخت و روی تخت نیم‌خیز شد.

– اقور به‌خیر خانم آذین! مثل این‌که قرار بود امشب مهمونی بریم.

برس از دستش رها شد و با صدای بدی روی میز افتاد، جوری که گوش‌هایش زنگ زد. سرش را بین دستانش گرفت و هر دو آرنجش را به میز چسباند.

به کل میهمانی امشب را از یاد برده بود؛ همین چند روز پیش بود که یکی از دوستان قدیمی حسام تماس گرفت و آن‌دو را برای دورهمی دعوت کرد. با این حال و روزشان فقط میهمانی رفتن را کم داشتند.

از درون آینه چشمش به نگاه خشک و شاکی‌اش افتاد. دیگر جان یک بحث و کشمکش تازه را نداشت.

به طرفش چرخید و بدون این‌که به صورتش چشم بدوزد، دست بر سرش گرفت.

– حالم خوب نیست، بهتره کنسلش کنی.

به واقع که وضعیت درستی نداشت و کم مانده بود همین‌جا بی‌هوش شود. انگار دکمه‌ی آتشفشان را فعال کرده باشند، منتظر یک تلنگر بود که زمین و زمان را به هم بدوزد.

– چرا؟ تا ساعت هفت کدوم گوری بودی، هان؟

از فریادش لرزید؛ اما خود را نباخت. این مرد همیشه بحث را به جایی می‌رساند که همه را جز خودش گناهکار جلوه دهد.

از روی صندلی بلند شد و سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستاد.

– جوری رفتار نکن که همیشه من رو مقصر جلوه بدی. چرا یه نگاه به خودت نمیندازی مهندس فلاح؟

رنگ صورتش به سیاهی زد. خوب می‌دانست عصبانی کردنش همانند بازی با دم شیر است؛ اما در مقابل توهین‌هایش تحمل نداشت ساکت بماند.

انگار قرار نبود هیچ‌گاه میانشان آتش‌بس رخ دهد. نگاه جمع شده و باریکش رعشه بر اندامش انداخت.

– چه رفتاری؟ واسه من صدات رو بلند کردی، نکردی ماهی! درست حرف بزن.

از ترس قدمی عقب رفت و بر زبان بی‌افسارش لعنت فرستاد.

آن‌قدر عقب رفت و او پیش آمد که پشتش به دیوار خورد و دیگر راه گریزی برایش نماند.
– کجاها میری ماهی؟ بگو، اگه خودم بفهمم اون روم رو می‌بینی که… .

دستش بالا آمد روی گونه‌اش بنشیند که جیغ زد و صورتش را پوشاند.

– خجالت بکش، من کجا رو دارم برم؟

دستش میان راه مشت شد. نفس‌زنان فاصله گرفت و دندان به‌هم سایید.

– سَلیطه!

انگشت به طرفش گرفت و جمله‌ی آخرش تنش را منجمد کرد.

– وای به حالت ریگی به کفشت باشه. بهت گفته بودم قبول زندگی با من یه خط قرمزهایی داره.

جوری حرف می‌زد که کم‌کم داشت شک می‌کرد که نکند کاری کرده و خودش خبر نداشته. نمی‌توانست اسمی از امیرعلی ببرد، وگرنه بیش از این حساس و بددل میشد، بنابرین نفسی کشید و تکیه‌اش را از دیوار گرفت. سعی کرد لرزش چانه‌‌اش را کنترل کند.

– من کار اشتباهی نکردم، اگه… اگه قرار بر اصلاح باشه اون شخص تویی آقاحسام.

چرا دخترک رک و پوست کنده حرفش را نمی‌زد؟ مشکوک اول به نگاه دزدیده و بعد به لب‌هایش که در حصار دندان‌هایش سرخ‌تر از حد معمول بود خیره شد.

– من چی کار کردم که باید اصلاح بشم؟ واضح بگو ببینم.

اخم ریزی پیشانی‌اش را چین داد. کاش اصلاً حرف را پیش نمی‌کشید، فقط بلد بود خود را مبرا جلوه دهد. صدایش می‌لرزید:

– من… من احمق… نی… نیستم.

حوصله‌ی من‌من کردن‌هایش را نداشت، سوئیچ و موبایلش را از روی پاتختی برداشت و سمت خروجی اتاق رفت.

– آخ که بفهمم کی گوشت رو پر کرده، اول روزگار اون رو و بعد تو رو سیاه می‌کنم.

کف زمین وا رفت و دست جلوی دهانش گرفت. صدای بسته شدن درب مثل پتک بر سرش کوبیده شد.

کمی بعد روشن شدن ماشین و جیغ لاستیک‌هایش او را به خود آورد. سریع خود را به پنجره رساند و پرده را کنار زد؛ قبل از اینکه سر برسد مثل باد از کوچه گذشت.

رفت؟ نفهمید چند لحظه و یا چند دقیقه همان‌جا ماند و به کوچه‌ی خالی چشم دوخت. آن‌قدر پیش خدا خجالت می‌کشید که حتی نمی‌توانست ذره‌ای در پیشگاهش گلایه کند.

کاش آدم‌هایی مثل او برای مدتی در کما می‌ماندند تا رنگ آرامش را به خود ببینند. تصمیم گرفت کمی خودش را با کار مشغول کند.

سر و رویی به خانه‌ کشید. درون تراس به گل‌ها آب داد. طفلکی‌ها مثل صاحبشان، از درون خشکیده بودند. همان‌جا به شهر آلوده مقابلش خیره شد و با دلی شکسته، تا نیمه‌شب، به انتظار مردی نشست که به خانه برگردد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh
Setareh
7 ساعت قبل

قشنگ بود
فردا پارت بذاری عالی میشه😉😉

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ساعت قبل

امیرعلی ول کن زندگی اینا نیست لیلا خانم دیر به دیر پارت میذاری گلم

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x