نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۳۱

4.3
(23)

زندگی با این مرد و گذشته‌ی مبهمش او را دچار واهمه و تردید می‌کرد. باز هم یاد امیرعلی در ذهنش پررنگ شد. دوست داشت از ته دل صدایش بزند تا بیاید و مثل همیشه مثل کوه پشتش باشد.

برای بار هزارم به خودش نهیب زد:
«این‌قدر از خودت ضعف نشون نده. فکر کن امیرعلی وجود نداره، خودت باید جلوی این دژ محکم مشکلاتت بایستی.»

با خیالی آشفته و مشغول به عالم بی‌خبری فرو رفت.
***

در یک دشت وسیع و بی‌آب و علف، چشمش به امیرعلی افتاد. پیراهن سفید بر تن داشت و با دسته‌گل زیبایی از دور، لبخندزنان نگاهش می‌کرد.

زیر تیغ نور خورشید، از بین خاک و خول‌ها می‌گذشت. چادر از سرش افتاد، بی‌توجه به راهش ادامه داد.

نفس‌‌نفس می‌زد و آفتاب جلوی دیدش را می‌گرفت. چرا هر چه می‌رفت از او دورتر میشد؟ انگار که داشت سراب می‌دید.

بریده‌بریده نامش را صدا زد تا بشنود. برای یک لحظه غباری از سیاهی روی صورت زیبایش نشست و لبخندش را محو کرد.

جیغی از ته حنجره‌اش برخاست و به سویش دوید.
– امیر… امیرجان؟

ناگهان دو دختر جوان که هر کدام لباس محلی بر تن داشتند، سد راهش شدند. اخم کرد و خواست پسشان بزند؛ اما زورش نمی‌رسید.

فریاد کشید و با زانو روی خاک‌ها افتاد. یکی از دخترها که لباس بلند سوزن‌دوزی شده سفیدی پوشیده بود، به رویش خندید و دف‌زنان، دورش شروع به چرخیدن کرد.

ترسیده به جای خالی امیر نگاه می‌کرد. عرق سرد روی تنش نشست. آن یکی رویش نقل پاشید و قهقهه‌زنان بازویش را گرفت.

– عروسیته دختر! داماد الان میاد، الان میاد.

وحشت‌زده خودش را کشان‌کشان به عقب برد. سردرگم به برهوت دورش چشم دوخت، تا چشم کار می‌کرد تپه‌های کوتاه زرد و بوته‌های خلنگ وجود داشت. مسیر روشنی یافت نمی‌شد.

صدای خنده‌هایشان آزارش می‌داد. سرش را بین دستانش فشرد و جیغ کشید.

– نه… نه… امیر… امیر… .
***

دخترک می‌لرزید و هذیان می‌گفت. ملحفه را از رویش کشید. هوا گرگ و میش بود. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. انگار که تنش را درون کوره‌ی داغ گذاشته باشند.

لبش را به گوشش نزدیک کرد.
– ماهی؟ ماه‌بانو چشم‌هات رو باز کن.

ناله‌ای کرد و در جایش تکان خفیفی خورد.
– امیر… نرو.

پلک بست. اخمی پیشانی‌اش را چین داد. حال خراب دخترک به او اجازه‌ی تعلل نداد. از پارچ شیشه‌ای روی پاتختی، لیوان آبی ریخت و بالای سرش نشست.

اول چند قطره روی صورتش پاشید. دخترک از خنکی آب، لرز بر وجودش نشست.

دست زیر گردنش گذاشت و سرش را بلند کرد.
– چشم‌هات رو باز کن، داری خواب بد می‌بینی. بیا یه‌کم از این بخور.

کلافه موهای چسبیده به پیشانی‌اش را کنار زد و کامل او را در بر گرفت. دخترک با چشمانی نیمه‌باز، مثل بید در آغوشش می‌لرزید.

– نترس من این‌جام.

پچ‌پچ نرم و آرامش قلبش را به تلاطم انداخت. انگار به جای آب، سرب داغ درون حلقش ریخته میشد. دندان‌هایش تریک‌تریک صدا می‌دادند.

– رفت… رفت… .

درست نمی‌توانست صحبت کند. انگار هنوز کابوس جلوی چشمش بود. آن دو دختر سیستانی و خنده‌هایشان در بیابان مو به تنش راست می‌کرد. بی‌رمق هق زد.

– حا… حالم ب… بده.

حسام لیوان را کناری گذاشت و تبش را چک کرد. صورت خیس و نگاه مظلومش قلبش را به آتش کشید. خم شد و بوسه‌ای به سرش زد.

– هیش! گریه نکن، الان می‌برمت دکتر.

دخترک مقاومت کرد. تا خواست از جا بلند شود، چنان بازویش را چسبید که یکه‌‌خورده به طرفش چرخید.

– دارم میرم آماده بشم. حالت خوب نیست، بذار کمکت کنم بلند شی.

دخترک از محبت نگاه غریب این مرد گریه‌اش شدت گرفت. تند‌تند سرش را به طرفین تکان داد.

– نه… نه… نرو.

حسام بعد از کمی مکث، به ناچار نفس سنگینش را بیرون فرستاد و دوباره روی تخت نشست.

دخترک را در حصار بازوانش گرفت. صدای هق‌هقش اعصابش را به بازی می‌گرفت. اخم‌آلود دست زیر چشمانش کشید.

– بسه دیگه، نمی‌بینی حالت رو؟ بمون تا برات دارو بیارم.

چانه‌ی دخترک از بغض لرزید، انگار از تنهایی هراس داشت. بی‌توجه او را روی تخت خواباند و خودش هم از اتاق خارج شد.

از داخل یخچال بسته‌ی مسکن و شربتی برداشت و به اتاق برگشت.

دخترک از سر بدن‌درد و یا شاید خوابی که دیده بود هم‌چنان می‌گریست.

کنارش روی لبه‌ی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.

– بلند شو این‌ رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟

چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت، با کمکش نیم‌خیز شد و گفته‌اش را عملی کرد.

دلش یک‌‌ آن برایش سوخت. در این وضعیت مثل دختربچه‌‌ها معصوم و دوست‌داشتنی میشد. داروها کمی گیجش کردند که سریع سر روی بالش گذاشت.

حسام از این حالتش بدجنسانه لبخند زد و کنارش دراز کشید.
– نگاش کن، انگار یه بشکه عرق بهش دادم!

ماه‌بانو تازه توانست به اوضاع و احوالش پی ببرد. یعنی تمام آن‌ها خواب بود؟ نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. دوست نداشت چشمانش را ببندد، چون آن‌وقت چهره‌ی آن دو دختر زیبارو پشت پلک‌هایش نقش می‌بست و تصاویر دلهره‌آوری که در خواب دیده بود، دوباره برایش تداعی می‌شدند.

ذهنش در آن لحظه قدرت کنکاشی نداشت که این کابوس عجیب را پیش خودش تعبیر کند. از پشت پرده‌ی تار اشک نگاهی به حسام انداخت.

همانند یک پدر که نوزادش را به آغوش می‌کشد، سرش را به سی*ن*ه‌اش چسباند و مشغول مالیدن شانه‌هایش شد.

گاهی وقت‌ها جوری مهربان میشد که گمان داشت کَس دیگری را جایگزینش کرده‌اند. لب گزید. چقدر قلبش تند می‌زد. یادش آمد میان خواب و بیداری، چندین بار اسم امیرعلی از دهانش خارج شد؛ به طور قطع شنیده بود.

دست نوازش‌گرش میان موهایش خزید و او را به خلسه‌ی شیرینی فرو برد. مخالفتی نکرد، نیاز به این آرامش داشت. لمس شدن موهایش به طرز معجزه‌گری صحنه‌های ترسناکی که دیده بود را از ذهنش پاک کرد و به جایش شیرینی عمیقی را برایش به ارمغان آورد.

***

خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت حالش بهبود پیدا کرد. برای سال تحویل همه در خانه‌‌‌باغ خان‌عمو جمع شدند. پارسال در این زمان، امیر سه روز اول عید را مرخصی گرفت و همگی با دو خانواده به کردان رفتند، چقدر خوش گذشت.

آن روزها فکر می‌کردند هیچ چیزی مانع و سد راه عشقشان نخواهد شد. حال هر دو در کدام نقطه‌ی زندگی‌ ایستاده بودند؟

افکار ذهنش را پس زد. دوست نداشت دیگر به امیرعلی فکر کند. چرا هر چه تلاش می‌کرد به درب بسته می‌خورد؟

با ورودشان مردی جوان و خوش‌سیما به آن‌ها خوش‌آمد گفت که تا به حال او را رویت نکرده بود. حسام گرم و صمیمانه سلام داد و به شوخی گفت:

– به‌به! نمردیم و چشممون به جمالتون روشن شد آقامحمد.

همه لبخند روی لبشان خودنمایی می‌کرد جز او که مثل زبان‌نفهم‌ها ایستاده بود و گیج و منگ به این صحنه نگاه می‌کرد.

آن مرد که اسمش محمد بود، حسام را محکم در آغوش کشید و ضربه‌ی آرامی به پشت شانه‌اش کوبید.

– دلم برات تنگ شده بود پسر! از دیروز منتظرت بودیم. مهشید از دستت حسابی شکاره ها! خودت رو یه جا قایم کن.

حسام تک‌خنده‌ای زد و خواست چیزی بگوید که همان لحظه زنی، جیغ‌جیغ‌کنان از آن‌طرف سالن به طرفشان آمد. هیکل فربه و چاقی داشت و چهره‌ی سفید و گلگونش او را بامزه و مهربان نشان می‌داد.

تا به آن‌ها رسید با چشمان درشت عسلی‌اش چپکی به حسام نگاه کرد و اول از همه او را در بغل گرفت. دستانش همین‌طور آویزان ماندند. دو طرف صورتش بوسه‌باران باشد.
– وای عروسمون اینه؟!

با خنده فاصله گرفت و چشمک شیطنت‌باری به رویش زد.

– ببینم، راستش رو بگو، چطور قاپ دل پسر عموم رو دزدیدی، هان؟

زن‌عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خنده‌کنان گفت:

– سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.

همراه حسام یکی‌یکی با همه مشغول احوال‌پرسی شد. حنانه در آن پیراهن بلند و تک‌رنگ صورتی از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبانش جان گرفت. کنارش روی مبل سه‌نفره‌ای نشست که چشمک ریزی نثارش کرد.

– خوشگله رو ببین. این لباس‌ها رو از کجا می‌خری ماهی؟

متعجب یک نگاه به خودش انداخت. تیپش ساده بود. شومیز سفید عروسکی که سر‌آستین‌های توری داشت، به همراه شلوار بگ کرمی. بماند که چقدر حسام سرش اخم و تخم کرد.

– تو که بیشتر از من تیپ زدی دختر… .

و بعد لبخند شیطنت‌آمیزی کنج حرفش اضافه کرد و پرسید:

– چه خبرها؟

گیج سر تکان داد که کامل به طرفش چرخید و ابرو بالا انداخت، سریع معنی نگاهش را فهمید. بدون این‌که خجالت بکشد لبخند پت و پهنی روی لبش نشست.

– سلامتی، چه خبری باید باشه؟

حتی موقع حرف زدن عادی هم صدایش موجی از خنده همراه داشت. به شوخی نیشگونی از پهلویش گرفت.

– من رو سیاه نکن. دیروز با آقای دکتر کجاها رفتین؟

با چهره‌ای توی‌هم شده چشم‌غره‌ای برایش رفت.

– می‌میری آروم‌تر حرف بزنی؟ همه فهمیدن.

لبخند بدجنسی گوشه‌ی لبش نشست. بعد از لحظاتی خودش را به سمتش کشید و زیر گوشش پچ زد:

– چند روز پیش مامان حلقه‌ام رو دید.

متعجب به سمتش برگشت.

– جدی؟ خب تو چی گفتی؟

مضطرب کمی جمع را پایید، غافل از این‌که دو گوش تیز، با چشمان سرد عسلی زنانه، حواسش پی آن‌ها بود.

– گفتم کادوی تولد دوستمه، گیر نداد بهم؛ ولی نگاهش یه جوری بود، می‌گفت کدوم دوستت انگشتر طلای به این گرونی واست خریده؟!

ساکت و خیره به دهانش زل زده بود که با حالت زاری دست بر پیشانی‌ گرفت و پوفی کشید.

– عذاب‌وجدان دارم ماهی. وقتی دزدکی به هوای کتاب‌خونه و دیدن دوست‌هام میرم پیش سیامک، وقتی تلفنی باهاش حرف می‌زنم، همش فکر می‌کنم دارم با اعتماد خانواده‌ام بازی می‌کنم.

دلش به حالش سوخت، در بد وضعیتی دست و پا می‌زد. دستش را گرفت و سعی کرد به او قوت‌قلب دهد.

– این فکرها رو بریز دور دختر، همش می‌گذره. اصلا چرا راستش رو به مادرت نمی‌گی؟ آقای دکتر که مرد بدی نیست.

بغض کرده با گوشه‌ی پیراهنش ور رفت.
– چی بگم آخه؟ سیامک هنوز جدی در مورد ازدواج باهام حرف نزده. یه جوریه، انگار تردید داره.

در چشمان عسلی‌اش برق ترس از دست دادن عشق را می‌دید. انگار ماه‌بانوی گذشته پیش رویش ظاهر شده بود. خواهرانه دست دور گردنش حلقه کرد و لپش را کشید.

– از کاه کوه نساز دیوونه! سیامک دوست داره، حتماً درگیر کارشه.

انگار کمی آرام شد که نفس عمیقی کشید و به حلقه‌ی براق و ظریف درون انگشتش چشم دوخت.

– این روزها یه‌کم کلافه‌ست، دیروز بهم گفت تا یه هفته‌ی دیگه قراره واسه سمینار پزشکی به فرانسه بره.

خواست چیزی بگوید که شبنم، زن محمد به جمعشان پیوست و نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد.

– ببینم، چیا داشتین به هم می‌گفتین؟

جا برایش باز کرد تا کنارش بنشیند. حنانه دست‌پاچه خودش را جمع و جور کرد و لبخند کج و کوله‌ای بر لب نشاند.

– هیچی بابا! بشین یه خورده با هم گپ بزنیم.
و شروع به بحث کردن در مورد یک فیلم جدید خارجی که دیده بود کرد.

شبنم هم یک نگاه به معنی خر خودتی تحویلش داد و دیگر پاپیچش نشد.

زنی لاغراندام، با صورت کشیده و چشمان آبی روشن که روی گونه‌هایش کک و مک‌های ریزی دیده میشد.

در کل ته‌چهره‌ای اروپایی داشت که طبق گفته‌هایش اصلیت مادری‌اش به آلمان برمی‌گشت و از ده سالگی هم در همان کشور بزرگ شده بود.

سادگی و صمیمت خاصی داشت که موجب میشد با او احساس راحتی کند. حنانه کمی بعد موبایلش که زنگ خورد، بهانه‌ای دست و پا کرد و به هوای جواب دادن به سیامک جانش، از سالن خارج شد.

شبنم چشم از مسیر رفتنش گرفت و دست زیر چانه نشاند.

– این هم یه چیزیش میشه‌ ها!

چیزی نگفت و شانه بالا انداخت. در حال خوردن میوه، محمد فرزند ارشد خان‌عمو، با شوخی‌های طنزش جمع را گرم نگه می‌داشت. همیشه در ذهنش دکترها را سنگین و کم‌حرف فرض می‌کرد؛ اما در این مدت خلافش به او ثابت شده بود.

با اشاره‌ به مجسمه‌های قدیمی دور و بر خانه و دکوری‌های پر نقش سفالی روی قفسه‌ها که مثل جان برای زن‌عمو عزیز بودند گفت:

– بردار این‌ها رو مادر من! شبیه موزه‌های آثار باستانی شده. چند وقت دیگه هم یه هیئت علمی واسه بازدید میان.

مهنازخانم که می‌دانست دارد سر به سرش می‌گذارد اخم شیرینی کرد و جوابش را نداد. نگاهش به سمت مهسا جلب شد که ساکت‌ترین عضو جمعشان بود.

برای امشب حسابی به خودش رسیده بود. کت کتان زیتونی بر تن داشت که زیرش تیشرت سفیدی به چشم می‌خورد و شلوار مام کرمی هم تیپ اسپرتش را تشکیل می‌داد.

موهای تازه دکلره شده‌اش را عقب فرستاد و پوزخند زد.
– من که زبونم مو درآورد داداش! هی بهش میگم این آت و آشغال‌ها رو بردار، خونه شلوغ شده، به گوشش نمی‌ره که نمی‌ره.

شبنم به هوای طرفداری از مادرشوهرش یک تای ابروی نازک هلالی‌‌اش را بالا انداخت و گفت:

– خب هر کسی به یه چیزی علاقه داره مهساجان. اتفاقاً خیلی خوبه که آدم سنت‌های خودش رو حفظ کنه… .

در ادامه‌ی حرفش بازوی محمد را چسبید و ریز خندید.

– به سرم زده یه گوشه از خونه رو این شکلی کنم، چطوره؟

همه به این حرفش که با لحن بامزه‌ای ادا کرد خندیدند جز مهسا. محمد به حالت نمایشی پوفی کشید و دستش را از دور بازویش برداشت.

– همین رو کم داشتیم فقط. مامان بیا عروست رو تحویل بگیر!

شبنم با اعتراض نامش را صدا زد که محمد خنده‌اش را قورت داد و در همان وضعیت گونه‌اش را بوسید.

عشق و شور در چشمانشان می‌درخشید. انگار بقیه به دیدن این صحنه‌ها عادت داشتند که واکنش تعجب‌برانگیزی نشان ندادند. تنها او عین ماست به این زوج جوان و شاد چشم دوخته بود.

با ضربه‌ای که به ران پایش خورد شانه‌هایش بالا پرید. سر که برگرداند نگاهش به چشمان خندان و شیطنت‌آمیز مهشید گره خورد.

– ببینشون، هنوز هم بعد داشتن یه پسر بزرگ انگار تازه نامزد شدن.

با نگاه دوباره‌ای به محمد و شبنم و دستان قفل شده‌شان سری به تأیید تکان داد و تبسمی کرد.

– آره، حق با شماست.

چانه بالا داد و ادایش را در‌آورد:
– حق با شماست!

بعد حالت جدی به خودش گرفت و در مقابل نگاه متحیرش گفت:

– مگه چند نفرم که میگی شما؟! کنار بذار این تعارفات رو دختر، راحت باش.

شرم‌زده سر به زیر انداخت. مهشید از سرخی گونه‌های دخترک و سادگی رفتارش خوشش آمده بود.

– حسام حق داشت عاشقت شد. پسرعموم رو خوب اغوا کردی ها!

مات اول به او و بعد به حسام نگاه انداخت که مشغول صحبت در مورد کار با پدرش و خان‌عمو بود.

مهشید چه می‌دانست از قصه‌ی ازدواجشان؟

دستی روی بازویش نشست و این‌بار آهسته‌تر زیر گوشش گفت:

– چقدر ساکتی ماه‌بانو؟ مامان می‌گفت دختر زرنگ و سر زبون داری هستی، والا من که چیزی ندیدم.

رک و بی‌پرده بودنش هم یکی از خصلت‌هایش بود. با گوشه‌ی شال لمه‌ی سفیدش ور رفت و نیم‌نگاهی به مهسا انداخت. در ظاهر خودش را سرگرم موبایل نشان می‌داد؛ اما چهره‌ی درهمش به او فهماند که چهار‌چشمی حواسش به مکالمه‌ی آن دو است.

نفس صداداری کشید و دسته‌ی مبل را فشرد.
– خب من اولین باره که می‌بینمتون… یعنی می‌بینمت، یه‌کم که بگذره یخم آب میشه.

در حین صحبت مهشید با دقت تماشایش می‌کرد و کم‌کم لبخند رضایت‌مندی روی لبان گوشتی صورتی‌اش نشست.

برخلاف مهسا خوش‌برخورد و بی‌شیله و پیله بود، البته وراج بودنش مخش را می‌خورد. از خودش گفت و شوهر وکیلش که به خاطر کارش نتوانست خود را به تعطیلات عید برساند. از دختر هجده‌ ساله‌اش هستی که در رشته‌ی گرافیک درس می‌خواند.

عکس خودش و کارهایش را از درون موبایل به او نشان داد. یک دختر ریزه و میزه‌ی چشم قهوه‌ای، با موهای چتری مشکی و بینی عروسکی که شاید پوست سفیدش نقطه‌ی مشترک ظاهری بین او و مادرش بود.

وقتی چشمش به نقاشی‌هایش افتاد متوجه استعداد درخشان این دختر شد. چنان ماهرانه تصویر چهره‌ی یک آدم را می‌کشید که وسوسه شد و از مهشید خواست که چهره او را هم بکشد که گل از گلش شکفت.

– چرا که نه!

کمی در قیافه‌اش دقیق شد و بعد انگشت شصت و اشاره‌اش را به‌هم چسباند.

– از پسش برمیاد. حتماً بهش میگم عزیزم.

– خانوم‌ها چی در گوش هم می‌گین؟

این صدای بم حسام بود که افسار کلام را به دست گرفت. حتماً الان مخالفت می‌کرد. به سمتش برگشت. از پشت سر دستانش را بالای سرش روی مبل گذاشت و با یک تای ابروی بالا رفته اسکن‌وار نگاه به چهره‌اش انداخت.

زن بی‌چاره، به جای او از جدیتش کمی ترسید. باید می‌پذیرفت که دیگر حسام آن پسر نوجوان پانزده ساله‌ی بی‌خیال و پر شر و شور نیست و تغییر کرده است.

پشت‌ چشمی نازک کرد و روسری سه گوش کوتاه گل‌دارش را کمی به عقب راند.

– شما مردهای ایرونی هنوز هم تعصب خرکی‌هاتون رو دارین؟! یه نقاشیه فقط پسرعمو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون لیلا جان😘🙏

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x