نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان یادگارهای کبود

رمان یادگارهای کبود پارت ۵

4.2
(11)

باید با حاج‌طاهر صحبت می‌کرد. این‌طور که نمی‌شد! دوست نداشت زندگی تک دخترش با خودخواهی خراب بشود. نمی‌خواست او را مجبور به این ازدواج کند.
***
روی تخت نشست و شالش را از سرش برداشت. نه در این دنیا بود و نه جایی دیگر. باید با این قلب دلواپس و ذهن مغشوشش چه می‌کرد؟ بهتر بود با خودش صحبت کند، دلش برایش تنگ بود. با امیدواری شماره‌اش را گرفت، داشت قطع میشد که صدای گرفته‌اش در گوشش پیچید. بغضش گرفت.
– من باید آخرین نفر باشم که ازت خبر داشته باشم؟!
زمزمه‌ی آرامش را از پشت گوشی شنید. حالش با شنیدن صدای پر بغض دخترک خراب‌تر میشد.
– ماه‌ من آروم باش، هنوز که چیزی نشده… .
وقتی این‌طور صدایش می‌زد، او را به نقطه‌ی جنون می‌رسانید. به میان حرفش پرید:
– دیگه می‌خواستی چی بشه؟ تو اصلاً درکم می‌کنی؟ خونواده‌ام من رو توی منگنه قرار دادن، نمی‌تونم به خواستگار جدیدم جواب رد بدم، می‌فهمی؟ بعد توعه بی‌خیال تموم قول‌هات رو زیر پا گذاشتی… .
گریه اجازه‌ی حرف زدن بیشتر را به او نداد. صدای نفس‌های عصبی‌اش را می‌شنید. دور از هم بودند و با این اتفاقات ریز و درشت هیچ حرفی برای تسلی هم نداشتند. جلوی این دختر شرمنده بود؛ اما قرار نبود که تا ابد همین وضعیت باقی بماند. چشم‌های دریده و ناپاک آن خواستگار ناخوانده را هم درمی‌آورد. باید هر چه سریع‌تر با پدرش حرف می‌زد؛ ولی مهم‌تر از هر چیزی، حال ماه‌بانو مهم بود. گریه‌هایش قلبش را به آتیش می‌کشید.
– بانو بسه. می‌دونی با گریه‌هات عصبی میشم بیشتر من رو دل‌خون می‌کنی. هیچ‌کَس نمی‌تونه تو رو ازم بگیره. فقط یه‌کم صبر کن، چند روز دیگه خونواده‌‌ام رو می‌فرستم تا حرف‌های اولیه زده بشه. سر یک‌ ماه برمی‌گردم، این بار قسم می‌خورم عزیز دلم.
بریده‌بریده، میان هق‌هق گفت:
– اگه… اگه بابام قبول نک… نکنه چی؟
نفسی گرفت و اشک‌های داغش را پاک کرد.
– امیر معلوم نیست چقدر باید اون‌جا بمونی. حاج‌ بابام اجازه نمی‌ده.
دخترک داشت فکرش را در این اوضاع متشنج، خراب‌تر می‌کرد.
– چرا قبول نکنه؟ من دارم به مردم خدمت می‌کنم ماه‌بانو. راضی کردن حاج‌بابات با پدرم، تو از چی می‌ترسی؟ به حرف‌هام خوب فکر کن.
سکوت کرد. حتی دیگر حرف‌هایش هم مثل گذشته به او آرامش نمی‌داد. او پدرش را بهتر از هر کسی می‌شناخت، محال بود قبول کند. زندگی با یک مرد نظامی، که شغلش ایجاب می‌کرد، در آن‌سوی کشور، با هزار جور خلاف‌کار و قاچاقچی سر و کله بزند ریسک بزرگی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد کارش مشکل‌ساز شود. فکر می‌کرد ماموریتش که تمام شود بازمی‌گردد و آشیانه‌شان را بنا می‌کنند؛ اما انگار سرنوشت قرار بود صفحات جدیدتری را به رویشان باز کند.
***
سه روز بعد، خانواده‌ی امیر به خواستگاری‌اش آمدند. مادرش حسابی متعجب شده بود؛ ولی لب از لب باز نکرد تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. در دلش کورسوی امیدی می‌تابید. چادر گل‌دارش را روی پیراهن سرمه‌ایش انداخت و از اتاق بیرون زد. نرگس‌خانم با دیدنش، برق تحسین در میان چشمان براقش نشست.
– الهی قربونت برم عروس خوشگلم. بیا اینجا بشین ببینمت، مادر.
از خجالت صورتش سرخ شد. کنارش روی مبل جا گرفت. طلعت‌خانم با دقت رفتار دخترکش را زیر نظر داشت. تا به الان هر خواستگاری که داشت بی‌ میل و ناراضی بود و زیاد به خودش نمی‌رسید؛ اما حال، رفتارش کاملاً گویای همه چیز بود. پدرش و حاج احمد گرم صحبت‌های اولیه بودند و ماه‌بانو از استرس، دامن لباسش را می‌چلاند. کاش همه چیز به خوبی پیش برود. مهران از اول میهمانی در قیافه بود. نمی‌دانست دردش چیست. شاید چون فکر می‌کرد نگاه امیرعلی به او برادرانه باشد.
«حالا نه که خودش فاطمه رو عین خواهر خودش می‌دونه!»
کمی بعد با اشاره‌ی مادرش به آشپزخانه گریخت تا چای بریزد. موقع پذیرایی کردن، آن‌قدر اضطراب داشت که هر آن می‌ترسید سینی از دستش رها بشود. فاطمه با نگاهش به او فهماند که نگران چیزی نباشد و به خدا توکل کند. نفس عمیقی کشید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. همان‌جا گوش تیز کرد تا ببیند چه می‌گویند.
– خب با اجازه شما حاجی، می‌خوام برم سر اصل مطلب!
– بفرمایید، صاحب اختیارید.
هر چه که می‌گذشت حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. حاج‌احمد از امیر می‌گفت. از کارش، از علاقه‌ای که به او داشت. از ظاهر پدرش و سر تکان دادن‌هایش چیزی دستگیرش نشد. کاش می‌توانست بفهمد چه فکری در سر دارد.

بعد از رفتنشان خواست به اتاقش برگردد که با لحن دستوری پدرش ایستاد.
– بمون ماه‌بانو.
چادر از سرش بر روی شانه‌هایش افتاد. نگاهی به دور و برش انداخت و به ناچار کنار پدرش، روی مبل‌ سه نفره‌ی استیل طلایی‌شان نشست. مادرش و مهران هم روبه‌رویش نشسته بودند. حاج‌طاهر کمی در جایش جابه‌جا شد و دستی بر ریش جو‌گندمی‌اش کشید.
– توی این یک‌ ماه دو تا خواستگار داشتی. من نمی‌خوام تو رو مجبور به کاری کنم دخترم، تموم این سال‌ها فکر کنم این رو فهمیده باشی. حالا هم از تو نظر می‌خوام. امیرعلی رو که بهتر از هر کسی می‌شناسی، پیش چشممون بزرگ شده. غیر از این باید بدونی اگه بخوای قبولش کنی زندگی سختی انتظارت رو می‌کشه؛ علی یه آدم معمولی نیست، نظامیه، کارش ماموریت به شهرهای دور و درازه. ببین می‌تونی با این موضوع کنار بیای یا نه.
با دقت به حرف‌های پدرش گوش سپرد. توضیحاتش درست بود. آیا می‌توانست یک عمر کنار امیر بماند؟ اویی که طاقت دوری از او را نداشت، می‌توانست تمام خاطرات و شهری که به آن تعلق داشت، خانواده‌اش را جا بگذارد و تک و تنها در شهری غریبه زندگی کند؟ با وجود عشقی که به آن مرد داشت دچار تردید بود. آیا نیروی عشق می‌توانست او را چنان قوی کند که پای همه چیز بایستد؟ پدرش سکوت دخترک را چیز دیگری تعبیر کرد.
– من و مادرتون از دار دنیا فقط تو و مهران رو داریم؛ خوشبختی هردوتون آرزوی قلبیمونه. در پاکی و آقایی پسر حاجی شکی نیست؛ اما نمی‌تونیم تو رو همین‌ جوری بدیم دستش. معلوم نیست کی از سیستان بتونه بیاد تهران. با این اوصاف، فقط به یک شرط می‌تونم این ازدواج رو قبول کنم.
با تعجب به صورت جدی پدرش زل زد. خانه در سکوت سنگینی فرو رفت. همه کنجکاو و منتظر بودند تا بدانند شرط حاج‌طاهر چیست. جمله‌ی غیر منتظره‌اش، ماه‌بانو را شوکه و بهت‌زده کرد.
– باید از کارش در اون‌جا استعفا بده و تهران انتقالی بگیره. با این شرایط راضی‌ام.
دقیقاً از همان چیزی که می‌ترسید داشت برایش اتفاق می‌افتاد. پدرش هیچ‌گاه از تصمیمش برنمی‌گشت. زندگی در یک منطقه‌ی مرزی، نه تنها برای خودش، بلکه اصلاً دلش نمی‌خواست امیرعلی هم در آن‌جا بماند. از مهران شنیده بود که وضعیت هیرمند آشوب است و سربازهای زیادی هم شهید شدند. بین دل و عقلش در کشمکش بود. باید حتماً امیر را از ماندن در آن‌جا منصرف می‌کرد. روز بعدش خانه که خلوت شد شماره‌اش را گرفت. با سه بوق جواب داد. صدایش مثل گذشته سرحال نبود؛ شاید شنیده که پدرش چه شرطی گذاشته است. دلخوری در لحنش را تشخیص می‌داد؛ وقتی اسمش را کامل صدا می‌زد، یعنی از محبوبش دل‌چرکین شده بود.
– ماه‌بانو، تو موقعی که من و علاقه‌ام رو قبول کردی، وقتی قدم توی این راه گذاشتی می‌دونستی شغلم چیه. ازت می‌خوام به عنوان شریک زندگیم کنارم باشی. قبول می‌کنی، یا نه؟
دست و پایش عرق زده بود. خوب می‌دانست، از شغل پرخطر و سختش خبر داشت؛ اما قبلاً یک حرف‌های دیگر می‌زد. قرار بود در همین تهران یک پست جدید بگیرد. کی فکرش را می‌کرد یک ماموریت سه ماهه منجر به این شود که در همان شهر مرزی ماندگار شود. از یک طرف هم نمی‌توانست که به این عشق پشت پا بزند! حال باید چه تدبیری می‌اندیشید؟ موبایل را بین دستانش جا‌به‌جا کرد و نفسی گرفت.
– نمی‌دونم امیر، نمی‌دونم. من… من حاضرم هر جا که باشی کنارت بمونم. خب دوری از خونواده‌ام برام سخته، دوری از تهران برام خیلی سخته؛ ولی همین که کنار همیم کافیه، مگه نه؟
لبخند کم‌رنگی کنج حرفش نشاند، انگار که او را می‌نگرد. امیر سکوت کرد. خوب دخترک را می‌شناخت، این دختری که از احساس زاده شده بود و حالا هم به حرف قلبش داشت گوش می‌داد. شاید بقیه فکر می‌کردند او بی‌ملاحظه‌ است که به تهران برنمی‌گردد و دخترک را مجبور کرده که به این شهر دورافتاده بیاید؛ اما او در قبال مردمش مسئولیت داشت؛ این شهر ناامن و آدم‌هایش به او نیاز داشتند. آدمی از آینده خود خبر ندارد. کی فکرش را می‌کرد تروریست‌ها تا خود شهر هم نفوذ کنند؟ نیرو کم بود و او باید جای آن نظامی شهید شده را پر می‌کرد. ماه‌بانویش فرسنگ‌ها از او دور، مثل یک تیکه استخوان در گلویش مانده بود. مگر می‌توانست قید عشقش را بزند؟! این دختر داشت برایش فداکاری می‌کرد، لیاقتش بیش از این‌ها بود.
***
زیر لب همان شعر محلی که خانم‌جان «مادربزرگ مادری‌اش» می‌خواند را با خود زمزمه کرد:
– دو واره آسمانه دیل پورابو
«دوباره دل آسمان پر شد»
سیه ابرانه جیر مهتاب کورابو
«مهتاب، پشت ابر‌های سیاه کور شد»
ستاره دانه‌دانه رو بیگیفته
«ستاره‌ها، دانه به دانه، روی گرفتند»
عجب ایمشب بساط غم جورا بو
«امشب، بساط غم چه عجیب جور شده است»
روی پشت بام، به انتظار یار بی‌وفایش نشسته بود. قطره اشک لجوجی از گوشه‌ی چشمانش سر خورد و گونه‌های تب‌دارش را خیس کرد. امشب یک لحظه هم خواب به چشمانش نیامد و عجیب دلش بهانه‌گیری می‌کرد. غصه‌دار سرنوشتی بود که با غم به هم پیوند خورده بود.
– تی واسی مو دامون بشوم
«به خاطر تو به دامان رفتم»
افسرده و نالون بوشوم
«افسرده و نالان رفتم»
جنگل سیاه و سرده
«جنگل، سیاه و سرد است»
می‌ آه دیل پور درده
«آه دل من، پر درد است.»
می آه دیل پور درده
«آه دل من، پر درد است.»
شال ضخیمش را روی شانه‌هایش انداخت و به آسمان تاریک و بدون ستاره‌ی بالای سرش خیره شد. الان کجا بود؟ چه کار می‌کرد؟ غذای خوب می‌خورد؟ آخر چرا باید همچین چیزی مانع عشقشان میشد؟ پدرش به هیچ وجه کوتاه نمی‌آمد؛ الا و بلا می‌گفت امیر باید به تهران برگردد تا راضی به این ازدواج بشود. در این بین حس بی‌ارزشی داشت. خانواده‌اش اصلاً به احساسش توجهی نداشتند، حتی مهران هم به او گفته بود که مراقب این حسش باشد، تمام مشکلات را برایش شرح داده بود و حالش را از این بدتر کرد. امیر هم انگار به او توجه نداشت، همیشه کارش در اولویت بود. حتی اکنون که در موقعیت حساسی بودند هیچ از تصمیمش منصرف نشد و ترجیح داد در سیستان بماند. البته که چاره نداشت و دستور فرمانده‌ی کل را باید اجرا می‌کرد؛ اما پس این وسط تکلیف دل و احساسش چه میشد؟ یعنی تمام آن حرف‌ها کشک؟! مگر به همین سادگی بود؟ تکلیف این عشق نوپا چه میشد؟ همیشه همین‌طور بود؛ امیر بنده‌ی عقلش بود، برعکس او. این روزها با خودش می‌گفت، چرا نمی‌تواند از آن شهر کوفتی دل بکند تا پدرش را راضی کند؟ فقط خانواده‌اش را می‌فرستاد و پدرش هم هیچ از حرفش کوتاه نمی‌آمد. خب حق هم داشت. اگر خودش هم راضی بود، به خاطر حرمت این عشق بود و بس. کاش امیر هم کمی ازخودگذشتگی می‌کرد، کاش. با صدای آشنایی رشته‌ی افکارش پاره شد. به سرعت سر برگرداند، زیر نور طلایی چراغ‌ها نگاهش به چهره‌ی مرد روبه‌رویش افتاد که مثل همیشه در تراس سیگار می‌کشید. او هم امشب بی‌خوابی به سرش زده بود؟ سرخی چشمانش را از همین‌جا هم میشد دید. به چی این‌قدر خیره بود؟ نگاهی به خودش انداخت. لب گزید. سریع شالش را روی سرش مرتب کرد. تمام موهایش را دید! حتی امیر هم چشمش به موهای بازش نیفتاده بود؛ اما این مرد… ! با غضب نگاهش را از صورتش گرفت. در این‌جا هم احساس آرامش نداشت. صدای خش‌خشی از پشت سرش بلند شد. اول فکر کرد باد یا گربه‌ای چیزی باشد، همین که آمد برخیزد، حسام را مقابل خود دید. ترسیده و یا عصبی، سگرمه‌هایش توی‌هم رفت. اما او خیلی خونسرد روی سکو نشست و سیگار دیگری آتش زد.
– چیه؟ قالت گذاشته دختر جون؟
خون خونش را می‌خورد. همینش کم بود که از این مردک هم حرف بخورد! ترجیح داد جوابش را ندهد، هیچ حوصله‌ی طعنه زدن‌هایش را نداشت. دود سیگار به سرفه‌اش انداخت. چینی به بینی‌اش داد و تکیه به ستون آجری داد.
– این‌جا چی می‌خوای؟
بدون این‌که به روی خودش بیاورد، خاک فرضی پیراهن چهارخانه‌ی قهوه‌ایش را تکاند و سیگار نصفه‌اش را زیر کتانی‌های مشکی‌اش خاموش کرد. هاج و واج مانده بود چه بگوید. وقتی این حالتش را دید، با پوزخند به قیافه‌ی زهر ترک خورده‌اش اشاره زد.
– بشین، از چی می‌ترسی؟
سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ریشه‌های شالش شد.
– میشه بگین چی می‌خواین؟ خوب نیست این‌جا هستین.
نیشخندی زد.
– چرا؟ واسه تو که عادیه ماه‌بانو خانم.
با نگاهی دردمند سر بالا آورد. این مرد فقط بلد بود زخم‌زبان بزند. حالش را بیش از پیش خراب کرد. خواست از جایش تکان بخورد که با صدای جدی‌اش بی‌حرکت ماند.
– جایی نرو، باهات حرف دارم.
پوفی کشید و همان‌جا دست به کمر، مثل میرغضب نگاهش کرد.
– غصه چی رو می‌خوری؟ ارزشش رو نداره همسایه، بی‌خودی عمرت رو برای هیچ و پوچ فنا نکن.
تعجب کرد. این حرف‌های بی‌سر و ته چه بود از دهانش خارج میشد؟ خواست بگوید: «اصلاً به تو چه ربطی داره که نگران حال منی؟!»
ولی به جایش زبان به کام گرفت و چشمانش را یک دور در کاسه چرخاند.
– وقتی از چیزی خبر ندارین الکی قضاوت نکنید، من دردم چیز دیگه‌ایه.
یک تای ابروی خوش‌فرمش بالا رفت. گوشه‌ی لبش را جوید.
– خب، می‌شنوم، می‌خوام بدونم اون آدم ارزش این رو داره که بخوای براش زانوی غم بغل بگیری؟ منتظر چی هستی؟ که سوار بر اسب بیاد دنبالت، آره؟!
نگاه از پوزخندش گرفت و آهی کشید. هیچ از حرف‌هایش سر درنمی‌آورد. صدای نخراشیده‌اش چون تیشه بر اعصابش می‌کشید.
– گوش بده به من، اون هیچ‌وقت برنمی‌گرده. رفیق قدیمیم خودم رو خوب می‌شناسم. فکر نکن از سر احساس پا روی هدفش بذاره که اگه مهم بود حتماً تا الان پیداش میشد.
دیگر صلاح ندید سکوت کند. این مرد بیش از حد داشت زیاده‌گویی می‌کرد.
– تو فکر کردی کی هستی که همچین حرف‌هایی بهم می‌زنی؟ اصلاً چیزی از احساس سرت میشه؟ می‌دونی عشق چیه؟ نه، فقط… .
جوش آورد و مثل شیر آماده به حمله غرش کرد:
– بهتره خفه شی و حرفت رو ادامه ندی.
لحن خشنش او را به سکوت مجاب کرد. خدای من! چشمانش پر از خط‌های باریک خونی بود و رگ‌های کنار پیشانی و گردنش از بس برجسته شده بودند که هر آن فکر می‌کرد پوست تنش را می‌درند. به خودش نهیب زد: «که بی‌فکر صحبت کردی ماهی. ببینش؟ الان می‌گیره از همین‌جا میندازتت پایین!» صدایش از خشم می‌لرزید. مشتش را کنار پایش فشرد و سرپا شد. طولانی و پرغضب نگاهش کرد.
– بهتره همیشه حرفت رو زیر زبونت مزه‌مزه کنی دختر جون، وگرنه به ضررت تموم میشه.
پشیمان از گفته‌اش سرش را پایین انداخت و لب زد:
– منظوری نداشتم… .
به دنبال حرفش سر بالا گرفت و اضافه کرد:
– تو تا حالا عاشق شدی؟
حسام متعجب از تغییر موضع دخترک، پوزخندی زد و دست در جیب شلوار گرم‌کن طوسی‌اش فرو کرد.
با خودش گفت:
«یعنی سوال اشتباهی پرسیدم؟»
خواست از کنار دخترک بگذرد؛ اما سر جایش مکث کرد و از گوشه‌ی چشم، نگاه اجمالی به تیله‌های سیاه کنجکاوش که حالا درشت‌تر از حد معمول بود انداخت. کلمات سرد و بی‌احساسی که از زبانش جاری میشد، تمام برگ‌های خشک باورش را سوزاند.
– هیچ‌کَس ارزش دوست داشته شدن رو نداره، این رو خوب توی گوشت فرو کن… .
مثل مجسمه پلک هم نمی‌زد. پیش آمد و تیر نهایی را انداخت.
– تکیه کردن به امیرعلی مثل سنگر گرفتن توی یه دخمه‌ست که آخرش نابود میشی.
با گفتن این حرف، محکم قدم برداشت و از آن‌جا دور شد. ایستاده رفتن مرد را تماشا می‌کرد. از حرفش حس بدی گرفت. این همه بی‌تفاوتی از کجا نشات می‌گرفت؟ چرا فکر می‌کرد پشت حرفش معنی دیگری نهفته است؟ این مرد زیادی مرموز بود. حداقل حرمت رفاقت قدیمی‌اش را با امیرعلی نگه می‌داشت و پشت سرش این‌همه بدگویی نمی‌کرد.
***
فاطمه با توپ پر به خانه‌شان آمد. اصلاً نمی‌دانست موضوع از چه قرار است! باز چه شده بود؟ درب اتاق را بست و به آن تکیه داد.
– میشه بگی چی‌شده؟ چرا عین مرغ سرکنده شدی؟ دلم هزار راه رفت.
پوزخندش هیچ به مزاجش خوش نیامد. این رفتارها چه معنی داشت؟ لبه‌ی تخت نشست و چادر از سر برداشت.
– چیه، نگران حال علی هستی؟ نگو آره که باورم نمی‌شه!
اخم کرد و کمی جلو رفت.
– تو چت شده؟ این حرف‌ها یعنی چی؟ خب معلومه که نگرانم. ببینم، نکنه باز اتفاقی افتاده؟
مثل بمب ساعتی ترکید و صورت سبزه‌اش از حرص سرخ شد.
– این سوال رو من باید از تو بپرسم! داداشم راه دور کارش شده غصه و آه، بعد تو شب بالای پشت بوم چه حرفی با حسام فلاح داشتی، هان؟
مات ماند. شوکه به دوست صمیمی‌اش، به کسی که مثل خواهر نداشته‌اش بود خیره شد. درب گشوده شد و مهلت صحبت به او را نداد. مهران با لباس‌های بیرون و صورت خسته، پا در اتاق گذاشت. فاطمه با دیدنش، هول‌هولکی از جایش بلند شد. اخم‌ کرده نگاهی بینشان رد و بدل کرد و نزدیک‌شان شد.
– چه خبره این‌جا؟ ماه‌بانو، تو حالت خوبه؟
یک قطره اشک از چشمش چکید. چه بی‌رحمانه مورد نیش و قضاوت قرار می‌گرفت. مهران تا چشمش به اشک‌های روانش افتاد، تیر خشمش فاطمه را شکار کرد.
– چی بهش گفتی؟ داداشت اگه خیلی مردونگی و عشق سرش میشه پاشه بیاد تهرون، کار که واسش قحط نیست.
فاطمه از صدای نسبتاً بلند و شاکی‌اش، لب به‌هم فشرد و رو برگرداند. ماه‌بانو تلخ‌خندی بر لبش نشست. مگر چه کاری از او سر زده بود که حالا انگ هم روی پیشانی‌اش می‌چسباندند؟ او که خلافی نکرده بود. خدای بالای سرش شاهد بود. حالا فاطمه از چه پرده برمی‌داشت؟ جلویش ایستاد. دلخوری در لحن و نگاهش را نمی‌توانست پنهان کند.
– هیچ‌وقت ازت توقع چنین حرفی نداشتم. منی که به خاطر خان داداشت جلوی خونواده و عقلم وایسادم، شدم آدم بده؟! امیرعلی کو؟ کجاست؟ چرا حتی نمیاد ببینه چه حالی دارم؟
فاطمه در سکوت فقط به صورتش خیره ماند. هیچ جوابی نداشت. برادرش قرار بود سر این ماه بیاید و دوباره ماه‌بانو را از خانواده‌اش خواستگاری کند. همه امیدوار بودند حاج‌طاهر کوتاه بیاید، حتی خود حاج‌احمد چند نفر از ریش‌سفیدهای محل را هم همراه خودش آورده بود تا یک جوری وساطت کنند و این وصلت به سرانجام برسد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
15 ساعت قبل

ببینید کی پارت داده😍

غافلگیر کردی لیلا جون.
برم بخونم و بیام

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
14 ساعت قبل

اوه مشتاق شدم برای خواندن ادامه اش.
هروقت که تونستی پس پارت بده ❤️

Setareh
Setareh
پاسخ به  لیلا ✍️
13 ساعت قبل

خوشحال شدم پارت گذاری رو شروع کردین

مائده بالانی
14 ساعت قبل

باید بگم واقعا با این ویرایش خیلی قشنگ شده
حسابی به جزئیات دقت کردی تک تک موارد رو به خوبی توصیف کردی. اون جایی که داره عصبانیت حسام رو توصیف میکنه وایی خیلی دلچسب و واقعی بود.
حسام هنوز هم لج دربیاره که

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ساعت قبل

اووووو چقدر ای امیرعلی و ماه بانو قلب برا هم سیخ کردن 🤣❤💔
ای شرط بابای ماهی یه طوری بود انگار اکر امیرعلی تهرانم میومد میگفت نه امکان داره بره سیستان باید از ماموریت گرفتن انصراف بده بگو دختر نمیدم دگه😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ساعت قبل

من بودم میگفتم بابا میخوای دختر ندی پسر‌مردمو از کار و زندگی‌ننداز بعدشم سیستان جای خوبیه حالا یکم تیر وترقه فوقش زن شهید میشم دیگه

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ساعت قبل

ممنون که باز پارت گذاشتی تو این سایت لیلا خانم🙏🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ساعت قبل

لطف میکنی❤

Sahel Mehrad
3 ساعت قبل

حس بدی به حسام ندارم من😶

Back to top button
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x