نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شکار ماهی

شکار ماهی پارت ۲

4.7
(7)

کمی جلوتر میروم و به آن دو گل نوشکفته میرسم.
_شمام اینجا حساب باز کردین؟

حواسشان که جمع من می‌شود چشمان‌ دختر پر از اشک شده و با بغض مینالد:
_خدالعنت شون کنه گفته بودن بالای صد تومن تو حسابتون پول باشه وام بدون سود میدن، مام از خدا خواسته هرچی من طلا داشتم، ماشین رضا رو همه چیو فروختیم کردیم ششصد میلیون بیایم اینجا وام بگیریم، اونم اینجوری شد.

شوهرش اورا در آغوش می‌گیرد و قربان صدقه اش می‌رود تا گریه نکند و من به سادگی این مردم غبطه میخورم.

کِی قرار است درس بگیرند؟آن قضیه ی خرید آیفون با قسمت یک چهارم کافی نبود؟هزاران هزار بانک که اینگونه مردم را گول زدند کافی نبود؟

پس کِی قرار است یکی از اینها درس عبرت بشود.

الهی شکر که مسئولان این برنامه های اختلاسی که قرار نیست از خوردن پول مردم دست بکشند، ما چرا حواسمان را جمع نمیکنیم؟

به سمت نفر بعدی که میروم صدای زنگ گوشی ام بلند میشود.

ضبط صوتی که تا الان روشن بود را خاموش میکنم و جواب میدهم، و صدای همیشه بشاش الهه در گوشم میپیچد:ماهی ذلیل شده کجایی تو؟

شال خیس شده ام را مرتب میکنم و میگویم:علیک سلام، چته باز وحشی شدی؟

صدایش جیغ جیغو تر میشود:چمه؟خاک تو سرم که نگران توام من، بخدا سرما بخوری میکشمت.زود بیا میخوایم‌نهار بخوریم.

خنده ام میگیرد:چشم مامان بزرگ دارم میام.
انگار که من لب و دندانش را با خودم آورده ام که بی من نهار نمیخورد
…..

به سمت در خوابگاه میدوم و سعی میکنم بیشتر از این خیس نشوم.

وارد اتاقمان میشوم، اتاقی با چهارتخت اما سه نفره، دلیلش هم، پر شدن ظرفیت دانشگاه بود.
منو الهه و سوگند.

وسایلم را روی تشک پایینی تخت دو نفره که من طبقه ی بالای آن میخوابیدم و طبقه ی پایین خالی بود، می اندازم.

رو به رویم هم تخت سوگند و الهه بود.
کنار شوفاژ میروم و دستم را بالای آن میگیرم تا کمی گرم شوم و همزمان سوگند وارد میشود، کمی آرام تر از الهه.

_عه، اومدی؟چقد خیس شدی بچه.بذار کمکت کنم.

حوله ی صورتی رنگم با دایره های سفید که‌ به گوشه ی تخت آویزان بود برمی‌دارد و موهای رنگیِ تازه کوتاه شده ام را خشک می‌کند.

خیلی محکم. طوری که ناخن همیشه بلندش در چشمم میرود.

_آخ…اروم سوگند، چش و چالمو درآوردی.
دست از کار برنمی‌دارد و آرام میگوید:ببخشید لوس خانم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
3 ساعت قبل

خسته نباشی عزیزم
ولی کوتاه بود فاطمه جون

Setareh Sh
2 ساعت قبل

وای چه باحالن این سه تا 😍❤️
هی چقدر حقیقت جامعه تلخه فاطمه بانو😕😐
فقط میتونم به حال مردم سرزمینم تاسف بخورم 😔🙁.
مرسی از پارت خوبت فاطی جون 😍❤️ خسته نباشی❤️🌹.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ساعت قبل

طفلک نگرانه چرا بهش گف وحشی خانم؟🤣💔

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  فاطمه
3 دقیقه قبل

دیگه بدتررر🤣

دکمه بازگشت به بالا
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x