نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان صندلی های مقدس

صندلی های مقدس پارت چهارم

5
(9)

بخش دوم: “در سایه‌ی قوانین”

در سکوت خانه‌ی مخفی، تنها صدای نفس‌های بریده‌ام شنیده می‌شد. مرد نقاب‌دار، بی‌اعتنا به حال زارم، کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را زیر نظر داشت. نور کمرنگی از میان شیارهای دیوار به درون می‌تابید و خطوطی مرموز روی شنل قهوه‌ای‌اش می‌انداخت.

سعی کردم صدایم را پیدا کنم. “چرا نگهبان‌ها دنبال ما بودن؟”
او بی‌آنکه برگردد، گفت: “نگهبان‌ها همیشه دنبال کسی هستن که به قانون احترام نذاره.”
“اما من که… هیچ قانونی رو زیر پا نذاشتم!”
او نگاه کوتاهی به من انداخت. “تو چیزی نمی‌فهمی. اینجا، حتی نفس کشیدنت هم قانون داره.”

حرفش به شدت تکانم داد. پرسیدم: “چطور؟ چرا این‌قدر… سخت؟”
او به جای پاسخ، آرام به سمت در رفت و گفت: “با من بیا. قوانین اینجا باید با چشم دیده بشن، نه با گوش شنیده.”

وقتی از مخفیگاه بیرون آمدیم، شهر المینتوس بار دیگر با شکوه و شکایت خود بر من سایه انداخت. مردم، خیابان‌های سنگ‌فرش‌شده و ساختمان‌های زنده همه مرا در چنگال خود گرفته بودند. مرد نقاب‌دار مرا به خیابانی طولانی هدایت کرد. در حالی که قدم می‌زدیم، شروع به توضیح قوانین کرد:

“قانون اول: هرکسی که از خاک چیزی می‌گیره، باید معادلش رو به خاک برگردونه. این‌جا، همه‌چیز یک بده‌بستانه.”
“چطور چیزی به خاک برمی‌گردونن؟”
به تپه‌ای از خاک و گیاهان پوسیده کنار یکی از مغازه‌ها اشاره کرد. “هر وسیله‌ای، هر غذایی، هر جواهری که استفاده می‌کنی، باید سهمی از خاک داشته باشه. اگه این چرخه رو قطع کنی…” مکث کرد و لبخند سردی زد. “خودت بخشی از خاک می‌شی.”

گلویم خشک شد. پرسیدم: “قانون بعدی؟”
او ادامه داد: “قانون دوم: هیچ‌کس حق نداره به اشیا و زمین دیگران دست بزنه. مالکیت اینجا مقدسه. حتی اگه از گرسنگی بمیری، حق نداری چیزی رو بدون اجازه برداری.”

به زن مسنی که ظرف بزرگی از خاک را با دقت می‌ریخت نگاه کردم. “و اگه این قانون شکسته بشه؟”
او گفت: “مجازاتش اینه که چیزی رو که دزدیدی، خودت بشی. یه دزد، برای همیشه بخشی از زمین می‌شه.”

کمی مکث کرد و ادامه داد: “قانون سوم: هیچ‌کس حق نداره بدون اجازه به خدایان این سرزمین نزدیک بشه. هر معبد، هر قصر، هر مکان مقدسی که اینجا می‌بینی، مرزی داره که نباید ازش عبور کنی.”

صدایش در حالی که به قصر نزدیک می‌شدیم، رنگی از سوز و خشم به خود گرفت: “قانون چهارم: هیچ‌کس حق نداره سرنوشتش رو تغییر بده. هر کسی در این سرزمین با نقشی مشخص زاده می‌شه و اگه بخوای این نقش رو بشکنی…”

چشمانش را برای لحظه‌ای بست و به قصر که حالا در مقابلمان قرار داشت، خیره شد. صدایش پایین آمد و انگار به خودش گفت: “این سرزمین انتقام خودش رو می‌گیره.”

وقتی به قصر رسیدیم، توقف کرد. نگاهش به برج‌های بلند و دیوارهای درخشان آن، پر از نفرت بود. دستش را مشت کرد و زمزمه کرد: “روزی، اینجا هم به خاک برمی‌گرده… درست مثل همه‌ی چیزهایی که از خاک زاده شدن.”

لحظه‌ای بعد، نگاهش به سمت من برگشت و با لحنی سرد گفت: “همسفری‌مون همین‌جا تموم می‌شه. از این به بعد، خودت باید یاد بگیری چطور با قوانین اینجا کنار بیای.”

می‌خواستم اعتراض کنم، اما او دستش را بالا برد و با صدایی خشک گفت: “یه سوال ازت دارم. تو اصلاً کی هستی که قوانین سرزمین خودت رو نمی‌دونی؟”

حرفش مثل خنجری در ذهنم فرو رفت. لب‌هایم باز و بسته شدند، اما کلمات از گلویم بیرون نیامدند. در آن لحظه، یاد حرف‌های کالیستا افتادم:

“اینجا دیگه مهتاب نیستی. اسمت… آرویا است. یادت باشه، هیچ‌کس نباید بدونه تو از دنیای بیرون اومدی. بگو همیشه توی خونه‌ای دورافتاده بزرگ شدی، جایی که پدرخوانده‌ات تو رو زندانی کرده بود.”

به سختی گفتم: “اسم من… آرویاست. چون… همیشه توی خونه‌ای زندانی بودم. قوانین رو نمی‌دونم چون هیچ‌وقت بیرون نیومدم.”

او چند لحظه نگاهم کرد، گویی چیزی را در ذهنش سبک‌وسنگین می‌کرد. بعد شانه‌ای بالا انداخت و گفت: “خوبه. پس این اولین درسیه که یاد می‌گیری: هیچ‌وقت به کسی، حتی به خودت، اعتماد نکن.”

بعد از من روی برگرداند و در کوچه‌ای باریک ناپدید شد. من ماندم و سایه‌ی عظیم قصر، که انگار به انتظار فرو بردنم در دنیایی از راز و رمز ایستاده بود.

“هر خاکی که بر آن قدم می‌گذاری، حافظ رازهایی است که تنها خدایان جرأت برملا کردنشان را دارند.”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HSH
HSH
2 روز قبل

عالییییییییی اما کم لطفا بیشتر بنویس

HSH
HSH
2 روز قبل

یه سوال بقیه اشون چی شدن؟

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x