ماه نشین | پارت ۴،۵
مٰآه࣬ نۨشۜ࣫ݺ࣮نۨ ⚘❥مۘلۙڪه࣬ ݺ࣮ اٰڡ࣪ࣾعٔݺ࣮❥᭬⚘ به قلم 𝒻𝒶𝓉𝑒𝓂𝑒.𝒻:
#ماه_نشین
#پارت4
«موضوع چیه؟؟»
با مکث نگاه خیره ام را به چشمان مضطرب او داده و میگویم «چیزی نیست که شایان نتونه حل کنه »
میگویم و از سالن نفرین شده خارج میشوم ، پله ها را آرام بالا میروم و به سمت اتاق ته راهرو قدم کج میکنم
در را پشت سرم میبندم ، نمی کوبم ، در این جهنم یک نفس با صدای بلند هم جواب پس دادن میخواهد … در این جهنم برای شمار پلک زدن روزانه ات هم به اجازه ی راهی بزرگمهر نیاز داری …
با خستگی گوشه ی تخت مینشینم و خم میشوم
آرنج دستانم را تکیهگاه تنم میکنم
خیره خیره نقطه ای نا معلوم را نگاه میکنم و سعی میکنم حضورش را ، هوای آلوده شده از تنفس هرزه و نحسش را از یاد ببرم
سنگین و خسته پلک می زنم
با انگشتانم پیشانی ام را ماساژ میدهم و….
منتظر میشوم …
منتظر صدای تقه در …
حضوری نحس …
نفسی هرزه …
منتظر میشوم …
تق تق تق …
دستم را پایین می آورم و خیره پارکت ها را نگاه میکنم ، کاش میشد تمام شود …
تق تق …
صدایم خش بر میدارد
«بله؟؟»
در باز میشود و قامت ریز نقش عفت خدمتکار همه فن حرف این عمارت نحسی میان چهار چوب در ظاهر میشود
«خانوم؟؟ جناب بزرگمهر فرمودند تو اتاقشون منتظرتون هستن»
زیادی کتابی ، زیادی عاریه ، زیادی حال بهم زن …
سری تکان می دهم و او اتاق را ترک میکند و من باز خیره میمانم
لب کج میکنم و زمزمه میکنم «منتظرم هستن»
هه
منتظرم هستن … هاها …
فرمودند !
… دندان چفت میکنم و بلند میشوم
کمرم را راست تر میکنم و سرم را بر افراشته تر …
اینطوری بهتر است .
پشت در اتاقش قرار میگیرم و مکث را میکُشم و تردید را در نطفه خفه میکنم .
من یادگرفته ام او که امر کند من تنها بگویم چشم … مثل همین (فرمودند)های عاریه …
در میزنم … چند ثانیه بعد با (بیا تو) گفتن اش دستگیره را میکشم و داخل اتاق میشوم
روی صندلی چرخان اعیانی اش لم داده است ، خیره نگاهم میکند
سر کوتاهی به نشانه احترام «از همان عاریه ها» تکان میدهم
«با من کاری داشتی؟»
خیره نگاهم میکند ، این خیره نگاه کردن هایش میل عجیبی در دندان ساییدن در من ایجاد میکند و پیش او اما … نمیشود
آخر او عقاب را درس میدهد … در کنار او باید از ترسیدن هم ، ترسید.
_«بشین»
نمیشود سر پیچی کرد، مثلا بگویی ممنون راحتم ، اینجا معنایی ندارد ، او امر میکند تو چشم میگویی…
مینشینم
روی دور ترین مبل… اما نه
او هر حرکتت را بد برداشت میکند ، آنوقت است که ترس از او را کامل درک میکنی …
مینشینم با فاصله ای متناسب
سکوت میکنم
_«امروز تو اتوبان همت ۲۷ دقیقه وایستادی ، چرا؟؟»
تعجب هم ندارد خب
منتظر این سوال هم بودم
آخر او راهی بزرگمهر است ، میشود مثلا از آدم هایش خبر نداشته باشد؟؟
مکث میکنم و آرام میگویم «سر درد داشتم »
دروغ میگویم ،نداشتم ، فقط مثل دیوانه ها با بپای او دوئل چشمی راه انداختم
نگاهش سوزن دارد ،شمشیر ، تیغ ، اره …
پشتش را از صندلی اش میکَند و روی میزش خم میشود و خیره باز نگاهم میکند «من بدم میاد بخوای منو بپیچونی آذر »
لبخند میزنم ، کاش بد برداشت نکند .
نگاه خشک و سِرم را به روبه رو میسپارم و میگویم «چنین جسارتی نمیکنم …»
میداند این را خوب میداند
مکث میکند، مکث هایش کشنده اند … ترسناک … همان که هر لحظه در دلت لحظه شماری بکنی تا بالاخره چیزی که نباید بشود و آن رویی از خودش را نشانت دهد که نفهمی از کجا آمد و از کجا خوردی …
میفهمی چه میگویم ؟؟
پوشه ای را باز میکند و درحالی که روان نویس مخصوص چند میلیونی اش را میان انگشتانش میگیرد میگوید
«برای جلسه ی فردا خودت به جای میلاد میری»
جا میخورم ، برای بار اول است که همچین چیزی را از من میخواهد اما که جرئت دارد بپرسد چرا ؟؟
مکث طولانی ام نگاهش را از روی برگه ی زیر دستش بالا میکشد ، در سکوت نگاهم میکند و که میداند؟؟ چه چیزی در آن ذهن جهنمی اش میگذرد؟؟
پر مکث میگوید «حرفی میمونه… آذر؟؟»
آذر را آمرانه و تهدید وار میگوید و چه کسی ،بهتر از آذر در به در میفهمد این را؟
نگاهم از گلدان عتیقه ی روی میز میگیرم و به چشمان او میدهم …
.
.
.
«نه »
نگاه طولانی ام حرف دارد ،اما او لالش کرده است … نگاهم را لال و زبانم را فلج کرده است … یادم داده است که اینجا ، جهنم است … جهنم به معنای واقعی جهنم.
او بگوید بمیر و تو برده وار چَشم بگویی …
آخ که چقدر رقت بار و..
روان نویس را روی میز میگذارد و من میان چشمانش روزی را به یاد می آورم که تنها یک «نه»ی کوتاه گفته بودم … کنار همین میز مچ دستم را چنان برگرداند که صدای خورد شدن استخوان هایش هیچ وقت از گوشم خارج نشد چه برسد به دردش از خاطرم …
#ماه_نشین
#پارت5
نه دندان چفت میکنم از حرص و نه اخم میکنم ، آخر او یادم داده است اینجا اگر جنازه وار زندگی نکنی عاقبتت از مرگ ترسناک تر خواهد بود .
نگاه میگیرم و آرام میگویم «میتونم برم؟»
او هنوز نگاه میکند و بلند میشوم … به سمت در میروم… صدای تق تق زمخت پاشنه های بوت هایم در فضا میپیچد .
«صبرکن»
می ایستم ، آرام بر میگردم سمت او بدون نگاه ، نگاهش را حس میکنم
بلند شدنش را میفهمم و صدای قدم هایش را میشنوم
حق ندارم تکان بخورم ، مدت هاست یاد گرفته ام ترسیدن از او ترسناک تر از عواقبش است . ترسیدن از او هم تاوان دارد .
روبه رویم قرار میگیرد
قد بلند و پاشنه های بوت هایم اختلاف قد چندانی برایمان نگذاشته است . اما نگاهم را به هر جا میکشانم الا نگاه نحس و پرنفوذ او…
«کینه ی نگاهتو با کدوم شکنجه رام کنم ؟آذر؟»
سکوت میکنم… چیزی میان سینه ام فرو میریزد …
از ترس… دلم میپیچد اما نمیگذارم حتی نفس هایم کوتاه و بلند شود …
دستش زیر چانه ام قرار میگیرد…
میداند ،خیلی خوب میداند از این لمس شدن ها چطور منزجر میشوم …قبل تر ها که جسورتر بودم سرم را عقب میکشیدم ، تنم را پس میکشیدم و میگفتم ، با جسارت میگفتم دستت به من نخورد … و حالا یاد گرفته ام پا پس نکشم و نترسم که تاوان ترسیدن از او ،آخ که چه تاوان سنگینی دارد ترسیدن از او .
سرم را بالا میکشد… نگاهم را محکوم میکند به نگاه خالی از انعطافش .
خیره نگاه میکند آنقدر خیره که گاها فکر میکنم ذهنم را میخواند
«مبادا بهونه دست من بدی آذر »
نمیدهم … خیلی وقت است یاد گرفته ام بهانه دستش ندهم … او معلمم بوده است … همه چیز را خیلی خوب یادم داده است … خیلی بهتر از واقعیت ماجرا …کامل تر ، دقیق تر
انگشتش را آرام از روی چانه ام پایین میکشد . روی سیب گلوی خشک شده ام را لمس میکند و پایین تر
انگشت شستش را روی فضای خالی میان استخوان ترقوه ام میفشارد ،حالا نفسم مثل ثانیه های قبل آرام جا به جا نمیشود. اما هنوز تنها نگاهش میکنم و تنها پلک میزنم و تنها سکوت میکنم…
سرش را نزدیک تر میکشد و در نزدیکی لبانم پچ میزند «تو منو خوب شناختی آذر … مبادا از ذهنت بگذره به من خیانت کنی … مبادا توی کینه ی رام نشدنی نگاهت بسوزی آذر …»
باز تنها سکوت میکنم و او بازویم را میان انگشتانش میفشارد …و نگاهش تهدید دارد
«من خیلی بیشتر از اونم که دستای ظریف تو بخواد مهارش کنه»
…
از حس لب هایش روی لب هایم باز حس میکنم برای هزارمین بار میمیرم … کاش میشد تمام شود.
نمیبوسد تنها لمس میکند ، یک لمس کوتاه و زمزمه میکند «بترس از اون روزی که تو رو محکوم به همون چیزی بکنم که بخاطرش رام شدی آذر … بترس از من»
تنها کاش ثانیه ای بمیرم و تمام شوم و محکوم به او نبوده باشم .
که محکوم به او بودن ماه آسمان مرا دزدیده بود ، دریای مرا بدون ماهی کرده بود و کهکشانم را بی ستاره …
سلام فاطمه خانوم
عید شما مبارک
قلم قشنگی دارید و فوق العاده🤌🏻😁
فقط یه سوال داشتم اینکه چرا دو پارت باهمه؟
بین نوشته ها هم فاصله بدید عالی میشه چون چشم خواننده اذیت میشه و گاها خط جا میندازه😁
خسته نباشی🙃
بزرگمهر چه دقیقه!
۲۷ دیقه حالا رند میکرد نیم ساعت😂
خدا ازین صابکارا نصیب کسی نکنه🤣