رمان رویای ارباب
پارت های آینده رویای ارباب
حس کرد نفس کشید برایش سخت است…
خدایا چرا نمیزاری یه زندگی آروم برای خودم داشته باشم؟
حرف های برادر آیدین همش در مغزش اکو میشد…
باید چیکار میکرد؟
مگر میتوانست تنهایش بگذارد؟
_رویا…
با صدای دادش از جا پرید
قدم هایش را تند تر کرد، و وارد اتاق شد
روی تخت نشسته بود و سرش را با دستانش گرفته بود
_جانم؟
_آیلین چی بهت گفت؟
وا رفته نگاهش کرد…
چه میگفت!؟
_میخوای تنهام بزاری؟ میخوای بری؟
بخدا من اونجوری که فکر میکنی نیستم…رویا بخدا من نیستم
همه تنهام گذاشتن، تو تنها نزار رویا..تروخدا…
اشک های هردوشان روانه بود
دستش را گرفت
نفسش را بیرون فرستاد
_من تنهات نمیزارم
من همیشه کنارت هستم!
از این به بعد اگه کسی در آینده بنویسه تایید نمیکنم😐😐😐
چرا آدمو میذارین تو خماری هااااا؟؟؟؟🤦♀️🤦♀️🤦♀️
اعصاب نمیذارین واسه من اه🤬
😂😂اروپ باش نفس عمیق بکشش
من کسی رو ک اولین بار فرستاد پیدا کنم با دستای خودم خفه اش میکنم🔪🔪😤😤😤
فک کنم من بودم🥲😂
رمان منو تایید کن ادمین 😁
🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
حالا بمونیم تو خماری 🥺😂
اره دیگه😌
چون اینی که گفتم خیلی طول میکشت تا بهش برسیم
*میکشه
خیلی نامردی سحرییییی😭😭😭😭
چرا آدمو میزاری تو خماریییی🥺🥺
خواهش میکنم دیگه پارت آینده نزاریددددد🥲(اصلا هم خودم نزاشتماااا😝😝😝😝🤣)
خب دیگه😌🤣
حالا میخواستم برای مائده ام پارت های آینده بنویسم
چی بود این الان😐
پارت های آینده…
اتفاقی که قراره بی افته