نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان گل دخت

گل دخت ‘پارت اول’

4.2
(39)

(گل دخت)
انگشت‌های کشیده‌ی دستم رو روی شقیقه‌هام فشردم. بی‌حال با آرنج به پهلوی یاسمن کوبیدم که آخ کشداری‌ از میان لب‌های سرخ رنگش خارج شد.
نگاه خشمگین سیاه رنگش رو به نگاه خاکستری نمناک از اشکم دوخت؛ ناگهان رنگ نگاهش سرشار از تعجب و نگرانی شد. با تکان دادن سرش جویای حالم شد، که زیر لب پچ زدم:
– سرم داره منفجر میشه!
با دستش علامت خاک بر سرت رو نشان داد و با لحجه‌ی عجیبی که داشت پچ زد:
– درد! زدی پهلوم‌ رو ناقص کردی که بگی سرت داره میترکه؟! بزار بترکه راحت شم از دستت… .
نهایت محبتش همین بود. یک لحظه ته ماژیک وایت برد روی میز کوبیده شد که ترس سراسر وجودم رو گرفت. با شرمساری، سرم رو بالا گرفتم با قیافه‌ی سرخ و سفیدم که از روی خجالت بود به قیافه خانم حاتمی‌کیا خیره شدم. خانم حاتمی‌کیا دیگه از کی اینجا بود؟! وای بر من.
لبخند هول زده‌ای روی لب‌هام جا دادم که خانم مریم حاتمی‌کیا با لحن گیرا و خشمگین خودش گفت:
– اینجا‌ چه خبره خانم‌ها؟
– چیزی نشده استادی فقط… .
– استاد جان، گل دخت براش مشکل پیش اومده، نمی‌تونه سر کلاس باشه!
یاسمن باز توی حرفم‌ پریده بود. یکی نبود بهش بگه مرگ! یه دقیقا دندون رو جیگر بزار تا من حرفم تموم بشه بعد حرفت رو بزن؛ حرف نزنی که بهت نمی‌گن لال‌!
اما خوب شد چون استاد مریم حاتمی‌کیا توی فکر رفت و بعد به قیافه‌ی رنگ پریده‌ام خیره شد و با جدیت خطاب به من گفت:
– خوب گل دخت خانم وسایلت رو جمع کن، می‌تونی بری اما حتماً‌‌ از دوستات بعد از کلاس جزوه و خلاصه‌ها رو بگیر از درس‌هات عقب نمونی!
خوشحال با تمام درد که تو سرم شیرجه می‌زد لبخندی زدم و گفتم:
– چشم.
– چشمت روشن دختر خانم.
کلاسور و جزوه‌هام رو جمع و جور کردم و توی کیفم گذاشتم و از روی ردیف صندلی بلند شدم و پس از یه تشکر درست و حسابی مقابل نگاه‌های خیره دانشجو‌ها از کلاس خارج شدم.
در رو پشت سرم بستم و نفس کلافه‌ای کشیدم و پس از چندین دقایق با عجله از راه‌روی دانشگاه خارج شدم و به سمت آب خوری پشت دانشگاه رفتم. عجیب این روز‌ها دیگه حوصله‌ هیچ کس رو نداشتم. کیف چرم سیاه رو کمی روی شونه‌هام جابه‌‌جا کردم و خم شدم و چند مشت آب به صورتم زدم و نفس عمیقی کشیدم. دستم رو با گوشه‌ی مانتوی‌ سیاه رنگم خشک کردم و موهای سیاه فرِ، بیرون زده‌ام از مقنعه‌‌ی کرپ سورمه‌ای رنگم رو به داخل هدایت کردم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شماره مامان زیبا رو گرفتم پس از چند بوق صداش توی گوش‌هام طنین انداز شد.
– الو گلی؟
– سلام مامان.
– سلام دختر، خوبی؟ مگه نباید الان کلاس باشی؟
همون‌‌طور که به سمت خروجی دانشگاه حرکت می‌کردم سرگشته جواب دادم:
– حالم بد شد… دارم میام خونه، بابا خونه هست؟!
پس از چند مکث با نگران مامان زیبا گفت:
– الان خوبی؟! خوش اومدی‌، زودی بیا… آره هست.
– الان خوبم مامان، دیگه قطع می‌کنم.
– باشه، زودی خودت رو برسون خونه!
– به روی چشم.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیب مانتو‌م انداختم، پس از خروج از محطه‌ی پهناور دانشگاه به سمت خیابون اصلی قدم تند کردم و دستم رو برای تاکسی تکان دادم.
با گرفتن یک تاکسی آدرس خونه رو دادم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. ساعت دیگه نزدیک به دو عصر بود. اگر می‌رفتم خونه می‌تونستم ساعت سه و نیم برای کلاس بعدی حاضر بشم هم استراحت کنم.
پس از نیم ساعتی با توقف تاکسی مقداری پول نقد از کیف پول چرم سعید رنگم بیرون آوردم به راننده دادم پس از تشکر پیاده شدم و به سمت در فلزی سفید رنگ حیاط پا تند کردم و کلید رو که از قبل توی جیب مانتوم بوده بود رو بیرون آوردم.
پس از چند بار چرخوندن کلید توی قفل در، لگدی اروم به در زدم که در باز شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

دل آرا ناشناخته

عشق تاوان پریدن با احساسات هست… ~گل‌دخت~
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x