آدمهای رنگی
دیدن دوباره ات حس عجیبی داشت. داشتم قدم میزدم در شهر پر از هیاهو و پر از آدم های ناآشنا که ناگهان چهره ی تو در میان دریای پر تلاطم جمعیت، شد مثل تصویر ماه در آب افتاده؛ روشن و زیبا بود و متمایزت میکرد از جهان اطراف. تو را دیدم و دوباره تمام خاطراتم را زندگی کردم. دوباره روحم قرار گرفت در جسم خود قبلی ام و آن لحظات را لمس کرد. دوباره حس کردم دستانم یخ کرده و دوباره گرمای دستان تو را حس کردم که برف وجودم را آب میکرد. دوباره دست کشیدم روی تابلوهای نقاشی ات و برای آخرین بار خداحافظی کردم با تمام ظاهر و باطنم که به رنگ و خط تبدیلشان کردی. دور اتاقت چرخیدم و چرخیدم و دیوار هایش را که خودم هر کدامشان را متفاوت رنگ کرده بودم، از نظر گذراندم. انگار دوباره دست های رنگی شده ام را احساس کردم. همه چیز داشت مرور میشد، همه چیز داشت دوباره زندگی میشد، دوباره داشتم تار و پود زندگی ام را با تمام وجود احساس میکردم، داشتم تار های وجودم را لمس میکردم تا صدای آهنگ سرنوشتم را بشنوم. انگار دوباره در یک روز بارانی، چترم را جا گذاشتم و رقص قطرات باران که میپیوستند به آبشار موهایم را، حس میکردم. دوباره دست هایم با کاغذ و قلم انس گرفت و زندگی ام در واژه ها و چیدمانشان کنار هم، خلاصه شد. همینقدر کوتاه و ساده و همینقدر زیبا و با معنا.
حالا دوباره داشت باران میبارید. بعد از سال ها دوباره تو را دیدم؛ اما هر دو عوض شدیم. هر دو چترهایمان را روی سرمان نگه داشته ایم و واژه ها را فراموش کردیم. هیچکداممان دیگر نقاشی نمیکشیم. دیوار های اتاقمان سفید سفید و قلب هایمان سیاه سیاه است. قبلا که در خیابان راه میرفتیم، بین تمام آدم های شبیه به هم، تفاوت را انتخاب کرده بودیم و رنگی بودیم در میان سیاهی.
اما حالا با سیاهی ها و با مردم یکی شدیم.
نگاهت کردم، میدانستم هیچکدام میلی به دیدن یکدیگر در این حالت جدید نداریم. پس بی تفاوت از کنارت گذشتم و تو هم دقیقا همین کار را کردی.
هر چند مطمئنم تو هم مرا دیده بودی.