اجبار شیرین پارت۲
پارت☆2
– تارا ! منو مقصر ندون، من قبلا چندبار بهش گفتم که اون و مثل داداشم می دونم و نمی تونم جور دیگه ای
دوستش داشته باشم
آهی کشید وگفت :
– می دونم ولی عشق که این چیزا سرش نمیشه … …..
تاکسی جلوی پایشان ایستاد و هر دو سوار شدند .پس ازچند لحظه تارا طاقت نیاورد ودوباره گفت:
– ولی خداییش سما ! من نمی دونم چرا بابات اینهمه خواستگار خوب و رد میکنه ، مگه دادخواه چش بود که
جوابش کرد ؟!
– خودمم نمی دونم ، فکر می کردم دنبال یه ادم خیلی خاص میگرده ، ولی وقتی استاد دادخواه وهم رد کرد
خودمم جا خوردم !
تارا با خنده گفت :
– شاید دنبال یه شاهزاده میگرده؟
– بعید هم نیست … ولی فعلا که داره منو ترشی میندازه
– راست میگیا ! میگم بهتره منم کلاسم و با دکتر آزاد بگیرم !
– چرا یهو رنگ عوض کردی؟
– دلم نمی خواد رفیق نیمه راه باشم . یادته که چه قولی به هم دادیم ؟! … ) همیشه و در همه حال با هم و کنار هم
باشیم (. تو هم باید قول بدی اگه افتادم دوست نیمه راه نشی .
در حالی که میخندید گفت :
– یعنی منم بگم نمره نمیخوام و ردم کن ؟
– اره دیگه می خوای من تنهایی ترم دیگه ، این درس و بگیرم ؟
– اصلا می خوای من جای توهم امتحان بدم ! اگه نمره گرفتم هر دو قبول و اگه هم نه که هر دومون رد میشیم
دیگه !
– تقلب !!! اونم سر کلاس آزاد؟! کاری میکنه که دیگه فولاد و با هیشکی نتونیم پاس کنیم .
از تاکسی پیاده و به سمت کوچه به راه
افتادند .روبروی خانه شان تارا مقابلش ایستاد وگفت :
– کی میای بریم خرید ؟ ، میخوام سال آخری حسابی تریپ بزنم شاید تونستم دل آزاد و ببرم و دل همه
دخترای دانشگاه بسوزه !!
نیشگونی از لپ گوشتی اش گرفت و گفت:
– تو توی همین لباسها هم خوشتیپی و دل همه رو میبری
– به پای خوشگلی توکه نمی رسم
مادر تارا از در حیاط بیرون آمد .هر دو به او سلام دادن و اوبا لبخندی جوابشان را داد وگفت :
– حرفای شما دوتا تمومی نداره ؟! من نمی دونم شما چقدر حرف برا گفتن دارین ؟!
تارا با لودگی جواب داد:
– تقصیر شماست دیگه مامی جون ! اگه منو پسر زاییده بودی سما رو می گرفتم تا همیشه کنارم باشه
– حالا از کجا معلوم که اگه پسر بودی سما تو رو می خواست؟!!
– خیلی هم دلش بخواد …
رو به سما کرد و گفت :
– نمیای تو؟
– نه خیس عرقم باید برم یه دوش بگیرم ، عصری میام پیشت … خداحافظ
– خداحافظ … مواظب خودت باش ندزدنت خوشگلک من!
مادرش نگاهی پر از شماتت به او انداخت ودر حالی که سرش را از روی تاسف تکان می داد از او جدا شده و به
سمت سر کوچه رفت . او هم با بی خیالی شانه ای بالا انداخت و وارد خانه شد
سما هم کلید انداخت و در خانه را باز کرد و وارد حیاط خانه شان که سرکوچه ، مقابل خانه تارا قرار داشت شد . خانه
ای قدیمی ، با چند درخت میوه، و یک حوض بزرگ وسط حیاط ، باغچه ای پر از گلهای زیبا که دور حوض را
احاطه کرده بود . صدای جیک جیک گنجشک ها یی که لابلای شاخ و برگ درختان لانه داشتند وشمیم گلهای
خوشبوی باغچه ای که تازه آب خورده بود آدم را به وجد می آورد .
از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد . کسی در
سالن نبود . در حالی که به طرف اتاق پدرش می رفت با خودش گفت
: