امیدی برای زندگی پارت 98
صدایش را در سرش انداخت.
_یلدا؟ یلدا بیا دیگه
چند لحظه بعد یلدا دوان دوان از پله ها پایین آمد.
_اومدم ببخشید سارا ولم نمیکرد
لبخند به رویش پاشید و چهره آرایش شده اش را از نظرگذراند.
_میگم کوروش؟
_جان؟
نگاهش رنگ اضطراب را داشتند.
_یه وقت دردسر نشه
سر بالا انداخت و نچی کرد.
_نخیر تو هعی نگی دردسر، هیچی نمیشه همش تکرار میکنی آخرش یه اتفاقی میافته!
خندید و باد سردی صورتشان را نوازش کرد……یلدا دست هایش را به هم پیچاند.
_وایی، سرد شده
_آره اخرای تابستونه باید لباس پاییزی هامونو آماده کنیم!
خندید.
_منم پاییزی ام ها!
نگاهش را قفل چشمان دخترک کرد.
_جدی؟ ماه چی؟
_آبان!
ابرو هایش بالا پریدند.
_جون بابا پس از طرف من یه تولد افتادی!
قبل از آنکه یلدا حرفی بزند دست او را کشید و سمت ماشینش برد.
_هیس شو دیر شده
در سمت شاگرد را برایش باز کرد و او سوار شد…..ماشین را دور زد و خودش پشت فرمان نشست.
_اماده ای یلدا خانم؟ بری اولین پارتی عمرت با یه جنتلمن!
سر به سمتش چرخاند و لبخند را روی لبان رژ خورده اش پخش کرد.
نمیدانست چرا ولی عجیب دلش میخواست جای کوروش سهیل باشد!
_امادم آقای جنتلمن
کوروش ماشین را روشن کرد و رو به روی در اصلی منتظر ماند تا جواد در را باز کند.
اما کاش هیچوقت او در را باز نمیکرد!
سمت دخترک چرخید.
_میگم یلدا هرکس ازت پرسید کی هستی بگو دوست دختر کوروشم
یلدا چشم گرد کرد.
_دیگه چی، نمیتونی بگی دوست معمولی؟
خندید.
_نه خانم امجدی من سابقه درخشانی بین اونا دارم پس نمیشه
بعدم کدوم آدم احقمی دوست معمولی رو بر میداره میبره پارتی؟
لبخندی به رویش پاشید.
_تو عزیزم!
ابرو در هم کشید و سمت او خیز برداشت، دخترک جیغ کشید و پلک بست…..خود را به در ماشین چسباند.
_کوروش نکن موهام به هم میریزه!
بی توجه به حرف او یک دست روی شیشه گذاشت و دست دیگر را بند صندلی ماشین کرد.
_به من ربطی نداره باید مراقب حرف زدنت باشی
جواد از آن طرف آمد و ریموت را زد.
یلدا خندید.
_به منم ربطی نداره که حقیقت تلخه
پلک باز کرد و خواست سر به سمت کوروش بچرخاند اما…..اما با صحنه رو به رو اش لبخند روی لب هایش جمع شد.
کوروش حالت چهره اش را شکار کرد.
_جون، چیشد پس هنوز میخواستی منو بخوری که!
زبانش انگاری به سقف دهانش چسبیده بود و نمیتوانست به کوروش هشداری دهد.
اب دهانش را فرو خورد و دست مشت کرد.
کوروش متعجب عقب کشید.
_خوبی تو؟
هیچ نگفت و او رد نگاهش را دنبال کرد.
فردی سوار بر موتور……موتوری آشنا به اندازه آشنا بودن صاحبش
تنش یخ کرد.
_یا خدا این اینجا چیکار میکنه؟
_س….سهیله؟
آری…..آری خودش بود.
دوست داشت برگردد نه اینگونه و در این زمان!
از موتور پایین آمد و کلاه کاسکت را از سرش برداشت…..موهای سیاهش روی پیشانی اش پخش شدند.
کوروش لب زد:
_من سرگرمش میکنم، اگه اوضاع قاراش میش شد تو فقط فرار کن
این را گفت و با باز کردن در از ماشین پیاده شد…..قلبش در دهانش میکوبید.
استرس داشت آن هم زیاد….شاهرخ گفته بود کاری به دخترک نداشته باشد و تنها برود ولی او گوش نکرد!
گفت شر میشود اگر سهیل بفهمد ولی گوش نکرد و این هم شد نتیجه کارش!
سهیل با ابرو هایی گره خورده به جلو قدم برداشت.
سعی کرد مانند همیشه باشد، انگار اتفاقی نیوفتاده است.
_ایولا ماه از کدوم ور داره بالا میاد؟
آخه جنابعالی بعد یه مدت تشریف اوردی!
نیش چاکاند و به ماشین تکیه داد.
_سهیل ستاره سهیل شدیا غیب میشی میای، میری
قضیه چیسته؟
سکوت کرد و سرعت گام هایش را بیشتر کرد….کوروش وحشت کرد، انگاری اعصاب نداشت!
تکیه اش را از ماشین برداشت و آب دهانش را قورت داد…..قبل از آنکه لب به حرف دیگری باز کند یقه اش میان دستان سهیل اسیر شد.
_کدوم قبرستونی داری دختره رو میبری؟
خندید.
_اروم باش سهیل چرا یقه منو میگیری
ولم کن تا مسالمت امی…..
با فریادش حرف اورا قطع کرد:
_جواب منو بده!
نگاهش در چشمان او ثابت نمیماند.
_خب….ببین یلدا خیلی وقته بیرون نرفته، دختره دیوونه شد توی عمارت دارم میبرمش تولد
آرام به بدنه ماشین کوباندش
_تو غلط کردی با یلدا
تو، چون این تصمیم رو گرفتی و یلدا واس خاطر اینکه همراهیت کرد!
به درک که بیرون نرفته، مگه من آوردمش عمارت بره Birthy party؟
نگاه کوروش در چشم هایش دو دو زدند و ناگهانی یقه لباسش را چنگ زد….فریاد کشید:
_یلدا فرار کن!
گره میان ابرو هایش باز شد و خواست عقب بکشد ولی کوروش این اجازه را نداد.
یلدا در سمت شاگرد را باز کرد و پا به فرار گذاشت که او عصبی با سر در بینی کوروش کوبید.
اخ پر دردش فضای باغ عمارت را پر کرد…..سهیل سمت یلدا دوید.
دخترک نگاهی پشت سرش انداخت و با دیدن سهیل رنگ از رخش پرید.
کفش های تختی پوشیده بود اما با این حال هم دویدن کمی سخت بود.
تمام توانش را در ساق و مچ پاهایش ریخت تا سریع تر بدود…..کاش هرگز به او نرسد.
از آن طرف کوروش خون بینی اش را با آستین کتش پاک کرد….چهره اش
از درد جمع شد ولی سمت آنها دوید.
جواد آن طرف تر با بهت نگاهشان میکرد…..در نظرش تمام اهالی عمارت دیوانه بودند.
_سهیل، سهیل کاری به یلدا نداشته باش همچی تقصیر من بود!
دخترک فاصله کمی با پله ها داشت….سهیل فریاد زد وایسا و او نزدیک بود از ترس هر آن به گریه بیافتد.
به پله ها که رسید سریع همهشان را طی کرد…..دوباری هم نیز نزدیک بود زمین بخورد.
در عمارت را باز کرد و با ورودش از ته دل جیغ کشید:
_سارا، کمک!
چند تقه به در اتاق وارد کرد.
_بیا داخل
در را باز کرد و لبخند کمرنگی بر لب نشاند.
_با من کار داشتید؟
به صندلی رو به رو اش اشاره کرد.
_آره بیا بشین
قدم جلو گذاشت و روی همان صندلی نشست.
_میخوام باهات راجب یه مسئله کاری حرف بزنم سارا ولی اول دوست داری کار کنی؟
ابرو هایش از تعجب بالا پریدند….انتظار هر حرفی را داشت جز این!
_چی؟ آخ……
دستش را به نشانه سکوت بالا برد و همان طور که تمام تمرکزش روی برگه پیش رویش بود لب زد:
_یه لحظه صبر کن
سکوت کرد و خیره شد به او تا ببیند چه میخواهد بگوید.
پس از نوشتن مطلبی به روی برگه و خواندن آن بالاخره سر بالا آورد و نگاهش کرد.
_خب بگو
به خودش اشاره کرد.
_من بگم؟ چیو؟ قرار بود شما حرف بزنی!
_میدونم ولی نگفتی دوست داری کار کنی یا نه
زبانی روی لب هایش کشید.
_دوست دارم ولی دنبالش نیستم، یکدفعه اخه؟
به صندلی تکیه زد.
قرار بود پیشنهاد کار کردن در کارخانه تابش را به سارا دهد.
طبق قرارش با سهیل!
به نام او و به کام این دو خواهر و برادر…..اما کاوه هم باید شریک میبود!
_میخوام بهت پیشنهاد کنم داخل کارخونه ای که تازه خریدم کار کنی، به نظرت چطوره؟
جای آنکه تعجب کند ابرو درهم کشید…..به شاهرخ اعتماد نداشت.
معلوم نبود نقشه ای در سر دارد یا خیر
خواست دهان برای حرفی باز کند که صدای جیغ یلدا مانع شد.
وحشت زده برخاست و حتی شاهرخ هم نیم خیز شد.
_چه خبره؟
نگاه کوتاهی به عمو اش انداخت.
_نمیدونم!
سمت در پا تند کرد.
در عمارت را بست و به اشک هایش اجازه باریدن داد.
دویدن را از سر گرفت و از پله ها بالا رفت….سارا را دید که از آن سمت میآید، مکث کرد.
_سارا توروخدا کمکم کن داداشت اومده!
رنگ از رخ او هم پرید، در عمارت باز شد و سهیل نفس زنان وارد شد.
عصبی بود…..خیلی زیاد!
_یلدا…..یلدا همین الان مث بچه آدم میای پایین
اشک هایش آرایش صورتش را خراب کردند…..ریمل زیر چشم هایش را سیاه کرده بود.
_نمیام!
هستریک وار خندید.
_منو سگ نکن بیا پایین!
کمند در حالی که بایرام را در آغوش داشت به سالن آمد.
_چیشده اینجا؟
نگاهی سمت سهیل انداخت.
_تو…تو کی برگشتی؟
کوروش که تازه به عمارت رسیده بود نام میثم را فریاد زد که باعث شد سهیل سمت پله ها یورش ببرد.
یلدا جیغ کشید و فرار کرد….دعا دعا میکرد در پشت بام باز باشد!
ته سالن سمت چپ…..ده پله و او آنها را بالا رفت.
صدای نزدیک شدن قدم های تند سهیل می آمد….گرومپ گرومپ قلبش گوشش را پر کرده بود.
کلید را از روی در برداشت و دستیگره را پایین کشید.
سهیل سر رسید و او خود را بیرون پرت کرد، در را محکم بست…..او سعی داشت بازش کند ولی یلدا با وحشت کلید را در قفل چرخاند.
عقب کشید….دستگیره چند بار بالا و پایین شد.
سهیل مشتش را به در کوبید:
_بی همه چیز باز کن درو!
انگاری با وجود قفل بودن در شجاع شده بود که گستاخانه لب زد:
_بی همه چیز تویی!
مگه من چیکار کردم لعنتی؟ میفهمی از کی توی این جهنم زندانی ام؟ تو با بابام طرفی چیکار من داری؟ من چه هیزم تری به تو فروختم آخه
با شدت بیشتری زیر گریه زد و جز صدای او صدای بقیه را هم شنید.
سارا، کوروش، کمند و یک فرد غریبه….صدایش را نمیشناخت.
_خفه شو یلدا، دهنتو ببند
وای اگه دستم بهت برسه!
تلخ خندید و شال افتاده از روی سرش را کناری انداخت.
آهسته پچ زد:
_خاک بر سر منکه دوست داشتم زودتر برگردی
بادی وزید و موهایش صورتش را پوشاندند.
_یلدا باز نکنی خودم میام وقتی ام بیام ایندفعه دیگه میکشمت!
میدانست شوخی ندارد ولی لب زد:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی
و آخ…..زبان درازی کردی و این کار دستت میداد دختر امجدی!
چند لحظه سکوت بر فضا حاکم شد و این یلدا را میترساند…..حتی کوروش هم خفه شده بود.
چند قدم عقب رفت اما ناگه همراه با صدای شلیک قفل در از جا کنده شد.
_میثم نزار بیان!
ضربان قلبش روی هزار رفت……سهیل در را هول داد و قدم جلو گذاشت.
مردمک گشاد شده چشمانش را در اطراف گرداند ولی دیگر جایی برای فرار نبود!
دوست داشت به آسمان خیره شود تا جسم سیاه رنگ میان دستان او
آن را قبلا هم دیده بود…..در سوله!
اسلحه را پشت کمرش گذاشت….دیگر اخم نداشت…..دیگر رنگ نگاهش خشمگین نبود.
سرد بود و یخ…..پوکر فیس زل زده بود به دخترک
جیغ و داد های دخترها و کوروش ذره ای برایش اهمیت نداشت.
کوروشی که خطاب به میثم داد میزد من گفتم بیایی تا طرف من باشی نه سهیل!
چرا انقدر سهیل عصبیه واویلا😐
خوشی کوفتش شد