نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بامداد عاشقی

بامداد عاشقی پارت 10

4.8
(64)

نگاه آریا غیر ارادی روی رقص آنا بود..چه دلیلی داشت یک دختر آنقدر زیبا برقصد اون همه پیش این همه چشم..
بعد تموم شدن آهنگ به طرف آشپزخونه رفتن پروانه که نخورد آنا هم یک لیوان شربت آب آلبالو برداشت..پدرش هرگز اجازه نداده بود مشروب بخوره ولی آتوسا و نازنین راحت داشتن میخوردن
کمی بعد آهنگ بعدی پلی شد و رقص دو نفره..تانگو شروع شد،همون طور که شربت میخورد نگاهش به زوج های در حال رقص بود که صدای پسری باعث شد به طرفش برگرده
-افتخار ی دور رقص رو‌ میدین لیدی؟
یک نگاه به دست پسره و بعد هم به صورتش انداخت خواست دهان باز کنه که صدای آریا متعحبش کرد.
آریا:فک کنم خانم قبلا این قول رو به من داده باشن
حسام یکی از رقبای سر سخت آریا بود..و حالا چرا باید اجازه میداد که با آنا برقصه..
آنا خیره به دستت آریا تردید داشت از اینکه قبول کنه یا نه دستشو گرفت و بلند شد ولی حسام از رو نرفت
حسام:خیلی خوب،ایشالا دفعه ی دیگه.
و دور شد دست آنا توسط آریا کشیده شد بوی ادکلن تلخش فضا رو‌ پر کرده بود..رفتن وسط آریا دستشو دور کمرش حلقه کرد و دست ها شو گرفت‌ لبخند کمرنگ پیروزمندانه ای روی لب هاش بود
آنا ضربان قلبش شدت گرفت تا به حال به هیچ مردی تا این حد نزدیک نشده بود
دستانش سرد بودن ولی درونش گرمای شدیدی احساس میکرد
همین که سرشو بلند کرد نگاهش توی نگاه آریا قفل شد..دلش لرزید مگر یک دختر چقدر ظرفیت داشت‌ او هم دختر بود به هر حال.
این حس رو درک نمی‌کرد‌
آهنگ درحال پخش بود و زیر نور در حال رقص بودند..چندی متر اون طرف تر دنیزی بود که از عصبانیت روبه انفجار بود و بلافاصله از اونجا دور شد..فقط عروسم گفتن های پدر آریا بود که دنیز رو هوایی کرده بود
صدای آریا کنار گوشش زمزمه وار شنیده شد
-قشنگ می‌رقصی..
ذهنش کاملا قفل شده بود پس فقط به زور ی لبخند زد
آریای بدون اخم قابل باور نبود اصلا.
دستات چرا این قدر سرده؟
-خب.. چیزه..هیچی خب یکم سرد بود
برای خودش که حرفش قابل باور نبود چه برسه به آریا
با تموم شدن آهنگ بوسه ای روی پیشونی آنا زد و زمزمه کرد:
-ممنون بانو،زیبا بود!
گفت و دور شد..آنا هم سری به طرف میز رفت بطری آب رو سر کشید خداروشکر بچه ها سرگرم بودن وگرنه حوصله جواب دادن به اون ها رو نداشت حداقل الان.
بعد از مهمونی آرش هم لطف کرد و پروانه وآنا رو رسوند خونه..
——————-
نمی دونست چه جوابی بده از طرفی خوشحال بود که ازش میخواست باهاشون به این سفره کاری بره و از طرفی نمیدونست پدرش اجازه میخواد بده یا نه ولی اصرار های زیادشون راهی جز قبول کردن نداشته بود براش
-باشه.. کی قراره برین؟
آریا: دو روز دیگه حرکت میکنیم..نیازی نیست این دو روز شرکت باشی آماده باش؛ بقیه ی خبرا رو بهت میدم.
کارتش رو برداشت و به طرف آنا گرفت
-بیا زنگ بزن کاری داشتی.
کارت رو گرفت..
واقعا فازش چی بود مشخص نبود
با ی اخم نگاه می‌کنه که انگاری ارث بابا شو خوردی
بلند شد و از اتاق رفت بیرون.

حمایت بشه لطفا،منتظر نظراتتون هستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

عالی بود منتظرم ادامه‌شو بخونم😊🙃

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x