دیدار دوباره ی یک عشق پارت پنجم
(سامـــیار)
اعصابم خورد بود از سر لجبـازی و یه دندهگیش
دندونام و از اعصبانیت روی هم فشردم که صدای جیــغ هیما من به خودم اورد
روم و برگردوندم سمتش
نـــــه نباید اینجوری میشد
هی… هیما خونی افتاده بود وسط خیابون از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم سمتش
صورت خونیش
دستم و سریع به نبضش زدم
خیلی کنـــــد بود
دستاش سرد بود
لباش سفید شده بود
اشکام جلوی دیدم و گرفته بودن
همه چی محو و تار بود تنها چیزی که فهمیدم صدای آژیر امبولانس بود
یه اقایی با صدام زد و گفت: اقا بلند شو از کف خیابون
سریع بلند شدم و سوار ماشین شدم پشت سر امبولانس راه افتادم.
.
.
بعد از پنج مین رسیدیم به بیمارستان با عجله وارد بیمارستان شدم
خانوم منشی که وایساده بود از من پرسید: اقا اگه همراه خانوم هستید بیاید این فرم و پر کنید زودتر بره اتاق عمل حالش وخیمه
با پای لرزون رفتم سمتش قبل از گرفت ورق گفت: فامیل درجه یکش هستید دیگه؟!
_درجه یک تر از عشق قدیمی
+اقا بیست سوالی که نیست اگه برادر، پدر و یا همسرشی میتونی فرم و پر کنی ولاغیر
تردید داشتم که شوهرشم یا نه شاید اون من و
یا من اونو نمیخواستم ولی خواسته نخواسته زنم بود اسمش تو شناسنامه ام بود
_اره همسرشم.
+پس منتظر چی هستید فرم و پرکنید
بعداز پر کردن فرم. پشت در اتاق عمــــل نشستم
همش دعا میکردم که دکتر بگه این هیمای تو نیست یکی دیگه است
نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ بزنم به خانواده اش که ازم شاکی بودن
یا نیما که بفهمه شر میکنه
سرم و بین دستام فشار میدادم
تا تصمیم و گرفتم زنگ میزدم به پریا
ناچار گوشی هیما و. برداشتم رمز داشت
رمزش پین کد بود و من بلدش نبودم
۱۲۳۴
اشتباه
۴۳۲۱
اشتباه
تاریخ تولدش
اشتباه
توی این لحظه چیزی جز تاریخ تولدم یادم نیومد
با نیشخند به خودم گفتم: اخه چرا باید تاریخ تولد تورو بزاره رمزش
ناچار تاریخ تولدم و زدم که گوشی باز شد
مات داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم.
چرا باید تاریخ تولدم و میزاشت
مگه اون نبود که میگفت فراموشم کرده
ولم کرده دیگه دوسم نداره ازم بدش میاد
به پریا زنگ زدم
بعد ازپنج تا بوق برداشت
+جـــــــــــــــــــــووووونم داش هیما
_سلام
+شما؟!
_من سامیارم…
+ببین فکر نکن چون استادمی هر کاری دلت بخواد میتونی با هیما بکنیا نه الان گوشی و بده بهش
_نیمیتونم
+چرا
_چون تو اتاق عمله
+چی؟!
_ماشین زد بهش اوردمش بیمارستان
+کدوم بیمارستان؟!
_بیمارستان…..
تلفن و بدون خداحافظی قطع کردم
عصابم بد بهم ریخته بود
گوشیش و قفل کردم و کلافه سرم و بین دستام گرفتم که چشمم به جمال آقا نیما و پریا افتاد
کاش هیچ وقت بهش زنگ نمیزدم
نیما: چیکارش کردی مرتیکه
سامیار: هیس اینجا بیمارستانه بعدشم فکر میکنی من با ماشین زدم بهش نخیــــــر اقای نگران من هیچ وقت با عشقم همیچین کاری و نمیکنم
نیما: عشقـــــم؟! از کی تاحالا شده عشقــتون
سامیار: از همین الان به بعد
نیما: مگه اینکه از رو جنــازه من رد بشی
سامیار: مرتیکه عوضی فکر میکنی هیما عاشقته دوست داره نخیــــر هیما همچثن ادمی نیست باور نداری عیب ندارع مشکلی نیست بیا رمز گوشیش تاریخ تولدمه
نیما دندوناش و روی هم فشار داد و پاهاش و مدام تکون میداد
پریا هم نشسته بود بغل نیما و منم روبروی اونا با انگشتام ضربه میزدم به سرم تا اینکه دکتر اومد از اتاق عمل بیرون
سامیار: اقای دکتر چیشد
دکتر: همسرش کجاست؟!
من و نیما همزمان گفتیم من
دکتر خنده محوی کرد و گفت: همسر قانونی؟!
نیشخندی به نیما زدم و گفتم: من!
دکتر: خوشبختانه حالشون بهتره اما…
نیما: اما چی؟!
دکتر: اما بیماری تنگی نفسش کارو سخت کرد ولی به خیر گذشت
نفس راحتی کشیدم که دکتر گفت: هیجان، استرس، ترس… بهش نباید وارد بشه وگرنه حالشون از اینکه هست وخیم تر میشه
از دکتر تشکر کردم و بعد از اینکه دکتر دور شد هجوم بردم سمت نیما یقه اش و گرفتم و گفتم: ببین عوضی اشغال حواست باشه چه از دهنت میاد بیرون همسرش منم ما هنوز طلاق نگرفتیم نه تو که هنوز نیومده خودت و همسرش جا میزنی هیما خانواده داره دست از سرش بردار
نیما: ببین اونیکه باید دست از سرش برداره تویی نه مــــــن
دهن باز کردم که چیزی بگم که پریا گفت: بسه دیگه مثل سگ و گربه به جون هم میپرید خسته ام کردید
تو بگو مگو بودیم که با برانکارد هیما و آوردن
هیما بیهوش بود داشتن میبردنش تو بخش
★
عالی بود
🤍❤
پرفکت👍👌
💚💛