رمان دیدار دوباره یک عشق

دیدار دوباره ی یک عشق پارت دهـــم

4.3
(9)

(ســــــه روز بعد)
تو این سه روز تصمیم خودمو گرفته بودم
شاید نیما گزینه ی خوبی باشه
البته اگه دوسم داشته باشه
توی تخت خودمو جابه جا کردم و به نوتیف های پریا توجه نکردم
به نیــما زنگ زدم و صدا و صاف کردم
قبل اینکه حرفی بزنم گفت: دختر تو کجاااییی چت شده چرا جواب پری بی چاره و نمیدی جون به لب شده البته بگما من بیشتر از اون نگرانتم
با صدای خندونی گفتم: سلام!!
+بعله ببخشید سلام، خوبی؟!
_ممنون پری و بیخیال دیگه مهم نیس
+عههه چرا؟!
_ولش بیخیال خودت خوبی؟!
+مرسی اتفاقی افتاده؟؟!!
_چطـور
+اخه بد جور مهربون شدی
_نه هیچ اتفاقی نیوفتاده میخوام ببینمت
+من و؟!
_اره خب چیه مگه
+هیچی همه چی اوکیه حالا کجا ببینیم همدیگرو
_آدرس کافه میفرستم واست به پری هم چیزی نگو فعلا تا ببینم چجوری پیش میره
+باشه خداحافظ
_خداحافظ

(راوی)

نمیدونست از کی انقدر بی رحم شده که بخواد با یکی الکی الکی بازی کنه
آدرس کافه برای نیما فرستاد
تا ساعت شش وقت زیادی نداشت
نمیدونست اخر بازی چی میشه فقط میدونست باید از سامیار جدا بشه
شلوار مام استایل مشکی و کت سبزابی ترکیب خوبی بود

ساعت یک ربع به شش بود سوار ماشین شد به سمت کافه روند
قبل از پیاده شدن از ماشین رژ قرمزش و شارژ کرد
توی مسیر تمام نقشه هاش و مرور کرده بود
نفس عمیقی کشید وارد کافه شد
نیما رو میدید که سر یه میز نشسته سمتش رفت
_سلام
+سلام خوبی؟
_ممنون تو چطوری؟
+منم خوبم
_راستش نیما نمیخوام خیلی مقدمه بچینم چون زیاد اهلش نیستم

از سامیار یاد گرفته بود حرفش و بکوبونه تو صورت بقیه و رک باشه تا اینکه یک ربع
مقدمه بچینه و در آخر شاید جواب نده

+خب منتظرم
_من متوجه حسی بهم داری شدم و….
+و چی؟!
_من برای شروع یه رابطه اماده ام اومدم بگم که حس تو یک طرفه نیست منم دوست دارم البته اگه خودت بخوای

نیما خنده ی سرخوشانه ای کرد و گفت:شوخی میکنی دیگه؟!

_نه، کاملا جدی ام!!

خنده ی نیما به اخم تبدیل شد: چی میگی تو مثل اینکه یادت رفته سامیار میخواد بهت برگرده هنوز تو بهش امیدواری مگه تو نبودی که پین گوشیت تاریخ تولدش بود چت شد یهو چرا تو سامیار دارین مثل بچه های دوساله برخورد میکنین

_ببین نیما من ازت یه جواب خواستم دوستم داری یا نه؟!

+اره دوست دارم البته بعد از اینکه بگی دور و بر من داره چه اتفاقی میوفته!!

_بببین نیـما من دارم سامیار و فراموش میکنم البته اگه بهم کمک کنی سامیار یه جوری انگار دو قطبی امروز یه چیزی میگه فردا نظرش درباره کل دنیا عوض میشه، منم با یه ادمی که تکلیفش با خودش مشخص نیست نمیتونم زندگی کنم تو که اینجوری نیستی هستی؟!

+نه من دو قطبی نیستم ولی نمیتونم بیام با زن رفیقم ازدواج کنم

_گوش کن نیما نمیخوای نخوا من فقط اومدم بگم اگه دوست داری میتونم یه رابطه جدیدو جدی و شروع کنیم بعدشم من صیغه بود هنوز عقد دائمی بینمون صورت نگرفته بود حالا یا میتونی من و انتخاب کنی یا اون ادم به ظاهر دوستتو…

+من تو انتخاب تو هیچ شک و تردیدی ندارم ولی جواب سامیار چی بدم؟!

_خب قرار نیست اون بفهمه اگه رابطه ما به جایی ختم شد بهش میگیم اگه ته نداشت خب لازم نیست بهش گزارش روزانه کارامون و بدیم

کیفش و از روی میز برداشت روبه نیما گفت: میتونی تا شب بهش فکر کنی اگر اوکی بودی بهم بگو اگر نبودی هم نمیخواد بهم پی ام بدی روز خوش!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x