نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آتش

رمان آتش پارت 18

4.5
(12)

#آترا
آرامش بخش ترین کار دنیا برای من کد زدنه.. من با جون و دل برای خلق شدن برنامه هام زحمت میکشم. و در نهایت برنامه هایی ک مینویسم برام حکم بچه هام رو دارن.. روز های زیادی زمان صرفشون میکنم تا تبدیل بشن به چیزی ک باید بشن.. مامان همیشه میگفت تا مادر نشی نمیفهمی چی میگم و من بعد از اولین کدی ک نوشتم فهمیدم مادر شدن یعنی چه..
همیشه موقع کد زدن انقدر غرق کارم میشم ک متوجه اتفاقات دورورم نمیشم.. مثل الان ک دقیقا وقتی به خودم اومدم ک همه دارن منو نگاه میکنن و میخندن..
– چی شده؟؟ مگه من دلقکم ک این شکلی دارین بهم میخندین؟؟
هانا با خنده گف: واااییی آترا کل صدات کردیم ولی انگار نه انگار..
– خب حالا چرا میخندین؟؟
مهیار جوری ک انگار بخواد چیزی رو جمع کنه و لاپوشونی کنه گف: آترا خانوم هیرادو ک میشناسی دیگه..
دروغ گوی خوبی نبود..
بدنش نشون میداد ک استرس داره و منتظره قبول کنم حرفش رو..
هیراد چشماش درشت شد و از این فهمیدم کسی ک دلقک بازی در اورده هیراد نیست..
نگاهمو بینشون چرخوندم و با دیدن چشای پر خنده هانیا فهمیدم لابد بازم ادام رو در اورده..
هانیا عاشق تقلید کردن بود.. یکی از آرزوهاش بازیگر شدن بود اما خانواده اش نذاشتن.. دوبلری هم پلن بی اش بود ک کنسل شد و رفت سراغ پلن سی که همین کد زدن بود.. همیشه تو هر جمعه ک بودیم محال بود هانیا ادای کسی رو در نیاره.. همه میدونستن هانیاست و اداهاش..
رو به هانیا گفتم: ادا در میاری اوکی اشکال نداره ولی لاقل بزار بعد تایم کاری..
رادوین با دهن باز سوالی ک مشخص بود تو ذهن همه پسراس رو پرسید: از کجا فهمیدی کار هانیا ست؟؟
آرام با هیجان مهلت حرف زدن بهم رو نداد: بابا همه میدونن آترا مث سگ احساست رو از چشات بو میکشه.. البته نه فقط چشماتا با یه آنالیز سریع از زبان بدنت حدس میزنه و با چشات به یقین میرسه.. لابد از حالات مهیار فهمیده داره لاپوشونی میکنه و با توجه به شناختیم ک از ماها داشته اصلی ترین حدسش هانیا بوده ک با دیدن قیافه هانیا دیگه منم میتونم بفهمم..
هیراد مث پسر بچه ها با ذوف گف: آترا خاانوووم توروو خدااا به منممم یاد بدیییننن..
از لحن بامزه اش نا خود اگاه لبخند محوی رو لبام ظاهر شد..
دانیار با کنجکاوی پرسید: اون وقت شما از کجا یاد گرفتید؟؟
– کارن.. میدونید ک پلیسه..
مهیار: واا مگه کارن شرکت ساخت و ساز نداشت؟؟؟
– اون شرکت مال داداشم بودش ک بعد رفتنش کارن مدیریتش میکنه.. اینجا رو هم داداشم ساخته..
هیراد با لحن هیزی گف: آخ من دوست دارم این داداشتتون رو ببینم.. باید مث شما خوردنی باشه.. جووون..
بازم نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.. میدونستم هیراد کمی از آرام خوشش میاد و تو ذاتش چرت و پرت گفتنه.. فقط نمیدونم چرا لبخندم انقدر از کنترلم تو اولین روزی ک رسما استارت زده بودیم خارج شده بود..
آریسا گف: وااایییی هیراد یه جیگریه این سامیار.. دومی نداره.. اگه اختلاف سنیمون زیاد نبود و خواهر شوهرم این عتیقه نمیشد حتما خودم ازش خواستگاری میکردم.. لعنتی شکمش تیکه تیکه بود.. اصن یه چیزیاااا..
مهیار: میگم این آقا سامیار همونیه ک عکساش رو دیوار پایینه؟؟
آریس: آره خودشههه میبینی چه جیگریههههه..
خوب میدونستم آریسا قصد دیگه ای از این حجم تعریف از سامی داره.. از نظر همه ما سامی مرد جذابیه ولی این شکل تعریف آریس به خاطر علاقه اش به سامی نیست.. دخترا تو مراسم نامزدی سامی بودند و آریسا سامی رو مث برادر خودش میدونست.. با حرفی که دانیار زد فهمیدم تیر آریس به هدف خورده..
دانیار: وایسا ببینم.. اصن چه معنی میده شما ها بدن یه پسر لختو دیده باشین؟؟؟
نگاهش تا حدودی عصبی و ترسناک بود.. صدای مسیح ک رفته بود از پایین خوراکی بیاره اومد: چی شده ک باز این دانیه ما قاطی کرده؟؟
نگاهش خندان بود.. نمیدونستم چقدر از حرف ها رو شنیده..
دانیار: بیا داداش ببین با کیا شدیم اکیپ.. به برادر دوستشونم رحم نمیکنن..
دانیار حرص میخورد و این حرفا رو میزد اما همه شروع به خندین کردن..
هانیا: بابا سامیار به چشم برادر خوشگله.. به چشم همسری.. اممم.. خب خیلی هاته..
نا خود اگاه با شنیدن این حرف از هانیا بلند زدم زیر خنده.. سامی واقعا هات بود..خاطره رابطه اش با دلارام تو ذهنم اومد.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم سامی تو س*ک*س انقدر ح*ش*ر*ی باشه..

مسیح با خنده گف: آترا میشه ماهم بدونیم چی تو ذهنته ک باعث شده این شکلی از ته دل بخندی؟!
– خدای من مسیح.. 17 سالم بود بعد کلی اصرار مامان بابام اجازه دادن با دخترا بیرون قرار بزاریم.. اجازه میدادن خونه ی دخترا برم اما از نظرشون خطرناک بود چند تا دختر 17 ساله با هم تنها باشن.. میدونین عجیب چی بود اینکه سامی ک همیشه مخالف تنهایی جایی رفتن من بود و رگ گردنش دائما باد کرده بود اون روز موافقت کرد.. برای همه عجیب بودا اما کسی پاپیچش نشد.. اون روز با دخترا دعوامون شد و من زود تر از اون تایم مشخص برگشتم.. مامان بابام قرار بود برن مهمونی و منم فک نمیکردم سامی خونه باشه.. یه راست رفتم بالا و آخ ک چه آتویی از سامی گیر اوردم.. با نامزدش تو تخت.. میدونی خانواده ما مشکلی با این چیزا ندارم اما خانواده دلارام خیلی حساس بودن.. البته اینم بگماا سامی دختر باز نبود.. اولین و آخرین دختری که باهاش بود دلیه بود..

خنده پسرا زد بالا..
هیراد: ایول داداشت اون موقع چند سالش بود؟؟

– بیست و هفت.. سامی ده سال از من بزرگتره.. بعدا یه بار که تو مدرسه بد آتیش سوزونده بودم و ناظممون گفت زنگ بزن اولیات زنگ زدم به سامی و اولین چیزی ک گفتم ” سامی یادته اون روز با بچه ها رفتیم بیرون؟؟ راستش من زود تر برگشتم و تو و دلی رو تو اتاقت دیدم اما رفتم خوابیدم” از اونجایی ک فقط یه بار بیرون رفته بودم فهمید کی رو میگم و با یه لحن مظلومی گفتش” چه گندی زدی؟؟” منم مثلا بغض کردم ” هیچی سامی دختره همش زر زیادی میزد منم از اون فلفل هندی های مامان بردم ریختم تو آبش و بعد ترسوندمش و آب دهنش پرید گلوش و بطری آبش رو دادم بهش و اونم از هولش کلشو یه نفس سرکشید تقصیر من نبود ک انقدر هول شد.. اگه آبشو کم کم میخورد این شکلی نمیشد..” فک کنم سامی اون موقع داشت فک میکرد سرشو به کدوم دیوار بکوبونه..
دانیار از شدت خنده در حالی ک اشکاش رو صورتش می اومد گف: واااییی خدایااا.. اصن تو باورم نمیگنجه انقدر شر بوده باشی..
آریس: اینکه چیزی نیست ک.. نفس شر تر از این حرفا بود..
آرام: اصن نفس الگوی الان منه..
رادوین: خب تهش چی شد؟؟
– هیچی دیگه اومد و کلی از ناظممون عذر خواهی کرد و منو برد.. منم کلی تهدیدش کردم که اگه کسی بفهمه میرم به مامان بابای دلارام میگم و اینا.. سامی هم تا یه مدتی باهام راه اومدش..خیلی ازش سر رابطه اش با دلارام باج گرفتم..قبل از عقدشون وقتی که باهم همکار بودن فهمیده بودم چه خبره چند بار دلی رو اذیت کردم اما خب سامی هر دفعه بعدش دعوام کرد و گف خواهر شوهر بازی درنیارم.. اون موقع فهمیدم اولین دوست دختر سامی آخرینشه..

مسیح مث دخترا گف: واااییی عزیزممم چه رمانتیککک.. خدا از این مردا هم سر راه ما بذاره..
خندیدم.. دست خودم نبود.. یادآوری خاطراتمون با سامی و این حرف مسیح باعث شد ک چال یه طرفه ای ک سامی همش انگشت توش میکرد حسابی خود نمایی کنه..
به سختی خنده امو کنترل کردم و به نیش باز همه نگاه کردم..
با خنده گفتم: خوب شد دیگه.. زنگ تفریحتونم فراهم شد.. حالا بشینید سر کاراتون..
نمیخواستم به نفس و سامیار فکر کنم.. ده سال گذشته بود اما چرا تمام خاطراتمون انقدر تو ذهنم پر رنگ بود؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانی
هانی
1 سال قبل

عااالییی بود عزیزممم😍😍
بیشتر راجب سامیار بنویس ازش خوشم اومدش

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x