رمان آتش

رمان آتش پارت 67

4.8
(21)

جزیره مینو… جزیره ای پر از نخل های بلند…

اولین بار که به این جزیره آمدیم به مضیفه ای رفتیم و زهر مار ترین قهوه عربی ممکن را خوردیم…

یادمه چقدر غر زدم بابت تلخ بودنش و سامی گفته بود” خدا رو شکر که دارم ازدواج میکنم و از دستت راحت میشم”…

بابا مثل همیشه لبخند زده بود و مامان ازمون میخواست آرام باشیم و جیغ و داد راه نیاندازیم…

دومین بار در پاییز سال بعدش آمدیم و بابا یک کلبه خریده بود… کوچک بود اما من و سامی عاشق آن کلبه بودیم…

توقع داشتم وقتی رسیدیم به کلبه با یه سری خرابه مواجه شوم اما دیدن کلبه ای با همان شکل و شمایل باعث تعجبم شد…

چند بار دور ور را نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم همان جاست با تعجب گفتم: چه نو نوار مونده…

مسیح هم سری به نشانه تایید تکان داد…

در همان حین که از چند پله چوبی جلوی کلبه بالا میرفتم پیرمردی از کلبه ای چند متر آن طرف تر بیرون آمد و گف: سلام باباجان…. کجا میری؟؟؟ زشته بری تو کلبه یکی دیگه…

لحجه جنوبی دلنشینش لبخندی به لبم آورد و گفتم: سلام… اینجا مال بابام بوده…

چشمان پیر مرد برقی زد و گف: دختر جاویدی؟؟؟

سری به نشانه تایید تکان دادم و پیرمرد با ذوق گف: بابات کجاست دختر جان؟؟؟ اون موقع ها خیلی هوامون رو داشت… بی معرفت شده؟؟

بابا همیشه معتقد بود پول برای خرج کردن آمده و بهتر است جای پس انداز بیخودی به نیازمندتر ها کمک کنیم…

ناخود اگاه با بیاد آوردن صدای خش دار بابا بغض کردم… مسیح حالم رو فهمید که جای من جواب داد: از دنیا رفتن….

برق چشمان پیر مرد از بین رفتو آهی کشید و گف: خدابیامرزدش… مردخوبی بود… کلیدش رو بهم داد تا بهش برسم… الان میارم براتون…

پیرمرد کلید را آورد و دست مسیح داد و من در فکر این بودم که چرا پدرم باید بی گناه میمرد؟!

چرا باید خدا مرد خوب و مهربانی مثل او را پیش خودش میبرد و آدم های کثیفش را کناره بنده هایش نگه دارد؟؟!!

این انصاف نبود!! بود؟؟؟

مسیح کلید را در قفل چرخاند و در همان حال دور ور رو نگاهی کرد و گف: اینجا چقدر قشنگه…

از فکر پدرم بیرون آمدم و با لبخند گفتم: خیلییی… تازه تو بهار قشنگ ترم هست…

+ شب بمونیم؟؟

کلید را برداشت و داد دستم…

– اگه اسناد رو پیدا کردیم بمونیم…

در را باز کرد و وارد شدیم…

درون کلبه همان شکلی بود… همان مبل های راحت و میز ناهار خوری چهار نفره جمع و جور و آشپزخانه ای که از آن به فضای خانه دید کامل داشت….

کف زمین مثل همان موقع با تکه های چوب بهم پیوسته و سیقل خورده پوشیده شده بود…

با مسیح مشغول گشتن شدیم…

مسیح با دیدن فانوس قدیمی روی کابینت باخنده گف: احساس میکنم توی زمان سفر کردم…

منم لبخندی زدم و گفتم: مامانم عاشق چیز میز های قدیمی و نوستالژیک بود… میگفت اینا روح دارن… یه بار بیشتر نیومدیم اینجا و همون یه بار هم وقتی هوا تاریک شد مامان نذاشت چراغ روشن کنیم و با فانوس و شمع فضا رو روشن کرد…

مسیح سری تکان داد و با لبخند محوی به ادامه گشتن پرداخت…

امیدوار بودم اگر مدارکی اینجا هست بر اثر گذر زمان نابود نشده باشد…

ذهنم را از فکری خالی کردم و به هیچ چیز جز جاهای ممکن برای پنهان کردن فکر نمیکردم…

اگر پیدا نمیشد ممکن بود بود همه عزیزانم را از دست بدهم…

خدایا ای کاش ببینی که دیگه توان از دست دادن عزیز دیگری را ندارم….

ای کاش بیخیال من شوی…

مسیح گف: نفس این چوبه کف زمین لق میزنه… چیزی این دور ور هست بشه باهاش اهرم درست کرد؟؟؟

سری تکان دادم و از آشپز خانه چکشی اوردم و دادم دستش…

مسیح با تعجب گف: چکش؟؟؟

– آره… بزن داغون کن زود تر ببینیم توش چیه…

+ خب اون وقت اگه بخوایم شب بمونیم؟؟؟

– نترس زیرش به زمین نمیرسه… یادمه بابا یه چیزی راجب اینکه کفش دو لایه است گفته بود… عجله کن…

هر دو روی زمین و کنار آن تکه لق شده نشستیم….

مسیح خنده ای کرد و با چند ضربه قسمتی از چوب را نابود کرد و توانست کل تکه چوب چوب را دربیاورد…زیر آن لپ تاپی بود…

بلافاصله لپ تاپ را باز کردم…

کد گذاری شده بود آن هم توسط خود من!!

خوب یادم بود بابا روز با لپ تاپی خانه آمد و آن را دستم داد و گف:” ببینم این همه کلاس رفتی بلدی فایلای اینو قفل کنی یا نه”

منم سنگین ترین کد ممکن را رویش گذاشتم…

الان که میبینم جاهایی از کد عوض شده بود و قاعدتا بابا بعد از من به یکی دیگر هم داده اما کلیت همان بود…

با باز شدن کد و دیدن فایل های اسناد مات به صفحه نگاه کرد…

نفسم سخت شد… قلبم تیر کشید… حالم خوب نبود….

مسیح با دیدن حالت صورتم کنارم نشست و گف: چی شده؟؟؟

به سختی نگاه از صفحه گرفتم و گفتم: اینا… اینا باعث مرگشون شدن… بابا بخاطر اینا همه چیز رو نابود کرد… مامانم… خاله هام… داییم… همه شون بخاطر این چهار تا فایل مردن مسیح…

مسیح کیفم را برداشت و قرص زیزبانی ام را بهم داد و سپس چند پاف اسپری درون دهانم زد…

مسیح لبخند آرام بخشی زد و دستم را گرفت و گف: نفس جانم… بابات بخاطر هدفش این کار رو کرد… بخاطر اینکه دوست داشت وطنش موفق باشه… بابات بخاطر آینده تو و سامی اینکار رو کرد… بخاطر اینکه بچه هاتون تو ارامش باشن و خبری از این همه فشار اقتصادی نباشه… بابات میخواست بهترین کارو بکنه و ما باید کمکش کنیم کارش رو تموم کنه مگه نه؟؟؟

پدرم و خانواده ام جانشان را از دست دادند آن هم بخاطر خودخواهی و پول پرستی و کثافت کاری عده ای دیگر…

من در اوج جوانی ام تنها میان گرگ ها ماندم…

سامیار به زندان رفت و با خلافکار ها دم پر شد….

کارن احساساتش نابود شد…

ما همه تاوان کثافت کاری های آدم های دیگری را دادیم و حال خدا برای هر کداممان جایزه ای فرستاده بود….

برای سامیار دلارام و پسرکشان را… برای کارن سمانه زیبا و صبور را… و برای من… مسیح را… کسی را فرستاد تا مرا زنده کند و به این دنیا برگرداند…

سری تکان دادم و گفتم: اوهوم…

لبخند گرم و دندان نمایی زد و گف: پس بیا اینا رو برای کارن ایمیل کنیم و بریم گردش…

***

آن روز ناهار را در یکی از مضیفه ها خوردیم و تا هنگام غروب رد نخلستان ها قدم زدیم…

دیدن غروب خورشید از بین نخل ها جزو زیباترین صحنه هایی بود که به عمرم دیدم…

مسیح از پشت مرا در آغوش کشید و دستانش را روی شکمم حلقه کرد و گف: شمال که بودیم دم غروب بود که برای اولین بار بهت گفتم دوستت دارم… الان جنوبیم…. وسط اروند… جایی که سال های طولانی رنگ آرامش ندیده… جایی که هواش انگار بوی غم میده… جنوب فراموش نکرده چه عزیزایی رو تو طول تاریخ از دست داده…

نفس عمیقی کشید….

من هم نفس عمیقی کشیدم…

بوی غم و خاک چه ترکیب دلگیری بود….

– میخوام همین جا.. بین نخل هایی که احساس دارند… بین نخل هایی که هم شاهد مرگ بودند هم تولد… هم شاهد جنگ بودن هم شاهد صلح… میخوام دقیقا تو همین نقطه بگم تا تک تک نخلای این نخلستان برای بقیه هم تعریف کنن… تعریف کننن مسیح چقدر عاشق نفس بود…

زیباترین اعترافی بود که تا به حال دیده بود… نه در فیلم ها نه در رمان ها هیچ وقت ندیده بودم مردی انقدر مردانه و زیبا از عشق به معشوقش بگوید… از حسش بگوید… پس چرا من باید سکوت کنم؟؟؟

دم عمیقی گرفتم و بوی خاک و عطر مسیح را نفس کشیدم و گفتم: مسیح دست هات پل آرزوهای منه…آغوشت امن تـرین جای دنیـا…نوازش هایت مرهم کهنه زخـم هایم… چشم هایت ساحل آرامش دل طوفان زده ام…

از گوشه چشم واکنش ها صورت مسیح را که درست کنار صورتم بود را در نظر داشتم…

چشمانش را بست… شاید نمیتوانست تحمل کند انقدر صادقانه رو به رویش بايستم و در باره اش بگویم و او فقط تماشا کند!!!

-پلک نزن!! من را نگاه کن… بگذار اسارتم رابه نظاره بنشینم!!!

چشمان شکلاتی براقش که درون چشمان چند رنگم دوخته شد…

دقيقا در همان لحظه فهمیدم قلبی که در شمال گمش کردم را در جنوب و کنار قلب مسیح پیدایش کردم…

لبخند شیطانی ای زدم و ادامه دادم: واما …لب هایت گرمابخش بر دل ســردم…واااای اگر سهم من از زنـدگی تو باشـی…میان آتش خواهـم رفت…. خیلی خیلی دوستت دارم مسیح…

به خودم که آمد لب هایم هم مثل قلبم سر جایش نبود…

بدون فاصله دادن سرش لب هایش را کمی از لب هایم دور کرد و با صدای خش داری زمزمه کرد:می برمت تهران بعد میام دنبال مامان بابام و میایم خواستگاریت… نفس تو مال منی…. مال مسیحی… نفسِ مسیحی…

درمیان نخلستان… من بودم و مسیح و یک دنیا عشق….

*****

رفقا سلام
اول از هم تشکر میکنم از تک تکتون که همراهم بودیم و از من ونفس و مسیح حمایت کردید💖
دوم هم ازتون عذر خواهی میکنم بابت این تاخیری که در این مدت بوجود اومدش💔🥺
من یه مدتی سفر بودم و بعدش لپ تاپم به مشکل خورد و کلی سرم شلوغ شد و خلاصه اینکه انگار زمین و زمان دست بدست هم داد تا پارتا با تاخیر دستتون برسه😂🤦‍♀️
امیدوارم همچنان نفسو مسیح وعشق بینشون رو دوست داشته باشید💖🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

هوهوووووو
عروسیه عروسی💃💃💃🤣🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

منم اون موقع میزنمت🤣🤣🗡🗡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

چی🗡🗡
ستی به نفعته که این دو تا رو به هم برسونی وگرنه گرشا رو میکشماا🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

ایشالله که میزنی بعد میکشمششش🤣🤣
اصلا میگم لادن محمود رو بکشه🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

پس میگم یکی دیگه رو بکشه اون که میشه😉🤣🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

نه تو غلط میکنی بکشی
اگه تو نکشی ، لادن باز هم مجبوره بکشه داستان واقعیه آخه🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

یعنی ستی وای به حالت یکیشون بمیره🗡🗡🗡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

🗡🗡🗡🗡🗡

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود تمام احساساتشون رو با بند بند وجودم احساس کردم اصلا دلم خواست برم کنار رود اروند بشینم تو فوق‌العاده‌ای دختر پر از استعدادی واقعا مرحبا👌🏻👏🏻

عکس روی جلد هم خیلی قشنگههههه🤩🤩

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

ستی واقعا قلمش فوق العاده است😘

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

اوهوم🙃

سفیر امور خارجه ی جهنم
9 ماه قبل

ستی اینا بهم نرسن چشماتو در میارمااا

سفیر امور خارجه ی جهنم
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

دیوانه تو نویسنده ی رمانیییییی
بابا انقد منه بیچاره رو حرص ندیدددد

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x